Friday, April 18, 2003

دلم ميخواست يكماه قبل اين مطلبو بنويسم ولي چون شب عيد بود نخواستم از غم و غصه بنويسم .
از موقعي كه يادم مياد با بابام يك رابطهء عاطفي خيلي محكمي داشتم و يك ارتباط دوستانه و صميمي . دقيقا يادمه كه از اولين عواطف دوران نوجوونيم چقدر راحت براش حرف زدم ، و چقدر از تجربياتش استفاده كردم ، به جاي اينكه خودم بخوام تجربه كنم و دچار بحران بشم .
من آخرين فرزند خانواده هستم و اختلاف سني زياد من با پدرم باعث شده بود كه از سالها قبل ، يعني از همون اولين باري كه مرگو شناختم ، هميشه هراس دائمي از دست دادن پدر با من همراه بود . گاهي سر كلاس دانشگاه طوري دلم براش تنگ ميشد كه وسط كلاس بلند ميشدم و ميرفتم بهش زنگ ميزدم تا دلم آروم بگيره . اوايل بچه ها باور نميكردن كه اينهمه بي قراري من براي تلفن كردن به بابامه و فكر ميكردن قضيهء يه عشق پنهانيه . اما بعدها كه موضوع رو قبول كردن ، هميشه بهم ميخنديدن و به نظرشون مسخره مي اومد كه آدم اينجوري دلش واسه باباش تنگ بشه .
وقتي ازدواج كردم ، در شهر ديگه اي ساكن بوديم و خونه مون هم تلفن نداشت . من هر روز ميرفتم مخابرات و به بابا زنگ ميزدم . يكبار مريض بودم و تلفنهاي من 2 روز قطع شد . روز سوم صبح تازه از خواب بيدار شده بودم كه در زدن و بابا از در وارد شد . اون موقع حدود 70 سالش بود و چشمش هم خوب نميديد ، اما دلش طاقت نياورده بود و خودشو رسونده بود كه ازم خبر بگيره .
4 سال قبل ، روز دوم فروردين ماه پدر از بين ما رفت . ما روز 29 اسفند رفته بوديم مسافرت . اونروز از صبح كه بيدار شده بودم يه دلشورهء خاصي داشتم . دلم نميخواست برم مسافرت ، با اينكه هميشه عاشق سفرم . بابا رو شب قبل ديده بودم ولي دلم براش خيلي تنگ شده بود . از همسرم خواهش كردم كه قبل از حركت بريم خونه شون . ولي قبول نكرد ،‌و حق هم داشت ،‌جون همسفرهامون طبق قرار قبلي ساعت خاصي مي اومدن در خونهء ما . وقتي حركت كرديم ، ماشين ما و همسفرهامون به طور مسخره اي با هم تصادف كردن . قرار شد در مدت تعمير ابتدائي چراغ شكستهء ماشين ، ما بريم خونهء بابام . حال همه از اين تاخير گرفته شده بود و من چقدر ذوق زده بودم ! بعدها خدا رو شكر كردم كه بهم فرصت داد كه يكبار ديگه بابا رو قبل از مرگش ببينم . كوتاه بود . قبل از حركت باز هم دلشوره اومد سراغم . انگار يكي بهم ميگفت كه ديگه باباتو نميبيني . از كنار ماشين برگشتم و يه بار ديگه بغلش كردم و محكم بوسيدمش . دو بار ، سه بار ..... ده بار ، نميدونم . اونقدر كه صداي همه در اومد . وقتي سوار ماشين شدم و حركت كرديم ، برگشتم و تا آخرين لحظه اي كه ممكن بود نگاهش كردم . قيافه اش در اون ديدار آخر هيچوقت يادم نميره . پيرهن سفيد و ژاكت آبي با پيژامهء راه راه پوشيده بود و به ستون كنار در تكيه داده بود و با لبخند بدرقه مون ميكرد .
در طول راه سعي كردم به خودم بگم كه اين دلشوره بيهوده ست و ما چند روز ديگه برميگرديم و مثل هميشه بابا رو سالم و سلامت ميبينيم . روز بعد ، براي تبريك سال نو بهش زنگ زدم و صداشو شنيدم . اون شب تا صبح خوابهاي آشفته ديدم . صبح كلافه بودم و خسته . انگار اصلا نخوابيدم . بچه ها رو برداشتم و رفتم لب ساحل كه يه كم هوا بخورم و حالم بهتر بشه . نزديك ظهر كه برگشتم ، ديدم خواهرهام دارن زار زار گريه ميكنن . بعد با بهت فهميدم كه بابا شب قبل رفته .
همه ميدونستن كه من و بابا چه رابطهء عاطفي محكمي داريم . انتظارشون اين بود كه من اين ضربه رو خيلي سخت تحمل كنم .اون موقع دختر كوچيكم شير خوار بود و همه نگران بودن كه شوك اين جريان باعث بشه شيرم خشك بشه و دخترك نوزادم لطمه ببينه . در واقع خودم هم همين فكرو ميكردم و از سالها قبل از رسيدن اين روز وحشت داشتم . اما وقتي پيش اومد ، به طرز عجيبي آروم بودم . دلم خيلي گرفته بود و اشكهام بي صدا ميريخت روي گونه هام . اما نه جيغ زدم و نه بيحال شدم ، اونطوري كه خواهرهام بودن . حتي تمام وسايل و ساكهاي اونها رو هم من جمع كردم . در طول راه ساكت به مناظر سبز اطرافم نگاه ميكردم و از تصور اينكه بابا ديگه نميتونه اينها رو ببينه ، دلم سخت فشرده ميشد .
روز بعد كه جسد كفن پيچ پدرو ديدم ، حس عجيبي داشتم . شايد توصيفش مشكل باشه . اون جسد كه صورتشو باز كرده بودن تا ما باهاش خداحافظي كنيم ، به طرز عجيبي با من غريبه بود .حس ميكردم اون ديگه پدر عزيز من نيست . طوري برام بيگانه بود كه حتي براي خداحافظي نبوسيدمش . به نظرم مسخره مي اومد كه خواهرهام خودشونو روي جسد انداخته بودن و شيون ميكردن و برادرهام هاي هاي زار ميزدن . ميدونستم پدر مرده ، و غمگين و عزادار بودم . خيلي هم زياد . با اينكه هميشه از گريه كردن پيش ديگران بيزار بودم ، اما چشمام اصلا خشك نميشد و تا با دستمال پاكشون ميكردم باز هم خيس ميشدن . اما نسبت به اون جسدي كه تا ديروز باباي خيلي خيلي عزيزم بود ، هيچ تعلق خاطري نداشتم .
وقتي گذاشتنش توي قبر و روش خاك ريختن ، يهو حس كردم بابا كنارم ايستاده . اين حس چنان قوي بود كه بي اختيار سرمو برگردوندم و انتظار داشتم ببينمش .
بعدها كه آرومتر شدم و زمان ، اين مرهم قوي ، درد دلم رو التيام داد ، حس قوي حضور پدرو بهتر درك كردم و فهميدم كه روحش از من جدا نيست . چند نفر از اعضاي خانواده بعدها گفتن كه روح بابا رو ديدن . اما من به ديدن و لمس كردن و خلاصه ارتياط جسماني با روح كه محتاج ابزار جسماني مثل چشمه ، اعتقاد ندارم . ولي در عرض اين 4 سال ، حدودا ماهي يكبار حضور نزديكشو حس ميكنم و در اون لحظه مطمئنم كه پيش منه . براي همين هم در روز خاكسپاريش نسبت به جسدش تعلق خاطري نداشتم . چون واقعا اون جسد ديگه باباي من نبود . درست مثل لباسي كه كهنه شده باشه و بابا بعد از 78 سال پوشيدن ، انداخته باشدش دور . مهم اينه كه خودش همين دور و برهاست .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home