Sunday, July 06, 2003

موقعي كه بچه بودم ، هر سال تابستون حتما چند روزي ميرفتيم شمال . من عاشق اين سفرها بودم و براش روزشماري ميكردم .
يه سال موقعي كه تقريبا 5 سالم بود ، روزنامه ها هر روز خبر ميدادن از قربانياني كه درياي خزر گرفته و تعداد غرق شده ها خيلي زياد بود . واسهء همين مامانم دو تا پاشو كرد توي يه كفش كه من امسال شمال نميام ، بچه ها غرق ميشن ! هر چي ما سعي كرديم قانعش كنيم كه اتفاقي نمي افته ، راضي نشد كه نشد .
بالاخره هم مامان برنده شد و به جاي شمال رفتيم اصفهان . اما وقتي برگشتيم ، من كه هنوز توي خماري شمال مونده بودم و دختر عزيز دردونهء بابا هم بودم ، شروع كردم دور از چشم مامانم ، مخ بابا رو زدن . بابا هم كه ميدونست مامانم هيچ جوري راضي نميشه ، نشست و يه نقشه اي طرح كرد كه منو ببره شمال .
يه روز اومد و گفت كه ماموريت داره بره از موقوفات امامزاده عبدالله آمل بازديد كنه . اين يه چيز عاذي بود ، چون بابا در ادارهء اوقاف كار ميكرد و هر چند وقت يكبار يه همچين ماموريتهايي داشت . آمل رو هم براي اين انتخاب كرده بود كه هم زياد از مسير پرت نباشه ، و هم دريا نداشته باشه كه خيال مامانم راحت باشه .
من فوري گير دادم كه من هم ميام ، و اين هم موضوعي بود كه قبلا تكرار شده بود و بابام دختر كوچولوشو واسه ماموريت به مراغه و اردبيل و جاهاي ديگه هم برده بود . اين دفعه براي اينكه مامانم اصلا شك نكنه ، بابام اول يه خورده مخالفت كرد و گفت كه كارش زياده و بالاخره در مقابل اصرارهاي من نرم شد و رضايت داد . خلاصه فردا صبح من و بابا در حاليكه مايوهامون رو شب قبل يواشكي گذاشته بوديم ته ساك ، راه افتاديم !
اول رفتيم امامزاده عبدالله آمل ، كه حدود 20 كيلومتر از جادهء اصلي فاصله داشت و يه جادهء خاكي كوهستاني فوق العاده زيبا وسط جنگل بود . زاير سراي امامزاده هم اتاقهاي بزرگ و تميز و خوش منظره اي داشت و چون بابا رو ميشناختن فوري يه دونه بهمون دادن . بعد از نهارهم راه افتاديم رفتيم محمود آباد و اونجا يه پلاژ حصيري گرفتيم و تا
آخر شب لب آب بوديم يا شنا ميكرديم و يا خاك بازي و بدو بدو و .... شب برگشتيم امامزاده و توي اون اتاق خنك و راحت خوابيديم .
فرداش هم تاعصر همينطور بودو بعد راه افتاديم و برگشتيم تهران . در طول راه من مايوها و حوله هاي خيس رو از پنجره بيرون نگهداشتم تا خشك شدن ، چون نميشد توي خونه نشونشون داد !
اين سفر مثل يه راز بين من و بابام مونده بود ،‌تا پريروز . خونهء مامانم بودم و دلم واسه بابام تنگ شده بود . واسش فاتحه خوندم و بعد ياد اين خاطره افتادم ، و براي مامانم تعريف كردم . مامانم با عصبانيت گفت : مرد گنده ، خجالت نكشيده به من دروغ گفته و بچه رو برداشته برده شمال . فكر نكرده يه وقت بچه غرق ميشه و از دست ميره !
با خنده گفتم : مامان 32 سال گذشته ، من غرق نشدم ! بابا هم كه ديگه نيست كه دعواش كني .
مامان چشماش پر اشك شد و ديگه هيچي نگفت . من هم از اتاق فرار كردم كه مامان اشكهامو نبينه .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home