Saturday, June 28, 2003

چند روز قبل حقوق مامانمو از بانك براش گرفتم و بردم خونه اش . اونجا نشسته بودم و پولهاشو ميشمردم كه دختر كوچيكه ام اومد و گفت : به من از اين عيديها يده !
گفتم : اينها عيدي نيست ، پوله . بعدش هم اينها مال مادرجونه و بايد يكماه باهاشون زندگي كنه . واسه همين نميتونم بدم به تو .
پرسيد : يعني چي يكماه بايد باهاشون زندگي كنه ؟
گفتم : يعني بايد با اين پولها گوشت و مرغ و نون و پنير و سبزي و لباس و اين چيزها بخره ، پول آب و برق و تلفن بده ، ويزيت دكتر بده ، خلاصه هر چيزي كه لازم داره بايد با اينها پولشو بده و بخره .
دختركم انگار كاملا موضوع رو فهميد ، چون ديگه چيزي نپرسيد و رفت . منتظر بودم بره دنبال ادامهء بازيش ، اما رفت سراغ كيف پولش . از توش يه پنجاه تومني ، يه بيست و پنج تومني و دو تا ده تومني ( كل پولهايي كه داشت ) بيرون آورد ودر حاليكه اونها رو به طرفم دراز كرده بود ، گفت : اينها رو هم بذار روش كه كم نياد !
با خنده گفتم : نه عزيزم نگران نباش . مادرجون پول كم نمياره .
پولها رو توي دامنم ريخت و گفت : پس خودت وردار ، چون تو هم بايد همهء اين خرجها رو بكني ديگه !
فكر كنم زيادي براش حرف زدم ، چون طفلك از اونروز ديگه ازم پول نخواسته . انگار فكر كرده لابد با اين همه مخارج ما حتما پول كم مياريم و نميتونيم دو تا 25 تومني بهش بديم !





0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home