Sunday, November 10, 2002

باز هم اون شبها ، سحر بلند شدنها ، افطاريهاي با سليقهء مادربزرگها كه روي آشش پياز داغهاي ريز داره و كنارش حلواست با عطر زعفرون ،‌صداي ربنا .......
همه چيز همونه ،‌اما من چرا يه جور ديگه ام ؟ نكنه بزرگ شدم ؟؟
چه روزهاي خوبي بود ، 6 سالگي . روزه گنجيشكي گرفتن ، و ظهر افطار كردن ، و باز روزه بودن تا شب .
و لبخند پر مهر مادر كه در مقابل غر غرها و حسرتهاي تو كه چرا همه تا شب روزه اند و فقط تو بايد نهار بخوري ، قصهء فرشته ها رو ميگفت كه الان اون بالا نشستن و روزه گنجشكيهاي بچه ها رو به هم ميدوزن و از اونها يك روز كامل ميسازن و ميذارن توي كارنامهء اون بچه .
و بعد ، 7 سالگي ، تصميم براي روزهء كامل گرفتن ، و نتوانستن و وسوسه شدن و هزار بار فريب خوردن به خاطر يك جرعه آب يا يك تكه لواشك ! ،‌و بلافاصله حسرت روزه اي را كه از دست رفته بود ،‌خوردن ، و احساس پشيماني و عذاب وجدان و سرزنش دروني .
و سرانجام روزي كه توانستي و براي اولين بار روزهء‌كامل گرفتي ،‌و چقدر احساس خوبي داشتي . حس بزرگ شدن و مثل بقيه بودن ،‌احساس بندهء خوب خدا شدن و به او نزديكتر شدن ، و حس پاك قلب كوچكي كه هنوز آلودهء دنيا نشده بود و چيزي از شرارتها و طمع و خباثت نميدانست .
سحريهائي كه بيدارت نميكردند ،‌اما تعداد اعضاي خانواده بيشتر از آن بود كه سر و صدا بيدارت نكند . با شوق بيدار ميشدي و به جمعي ميپيوستي كه شاد و خندان كنار بخاري هال دور سفره جمع شده بودند ، و روي بخاري كتري لعابي سبز رنگ كه ميجوشيد و بخار بيرنگش حس گرما ايجاد ميكرد .
.........
همه چيز همونه ، روزها همون روزهاست ، همون سحريها و. افطارها . ولي چرا من ديگه اون حسهاي قشنگو ندارم ؟ چرا ديگه نميتونم مثل اون موقعها با خدا صاف و راحت حرف بزنم ؟ واقعا نكنه بزرگ شدم ؟ نكنه اونقدر بزرگ شدم كه ديگه نميتونم برگردم به اون روزها ؟ خدايا ، نكنه ؟ .........

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home