Tuesday, January 07, 2003

آخ خدا مردم از بيسوادي !
چقدر سخته كه آدم مجبور باشه از صبح تا شب با چه چيزهائي روبرو بشه كه اقلا 90 درصدشونو بلد نيست ، و دائم مجبور بشي بري اين و اونو ببيني كه چيزهائي كه بلد نيستي ياد بگيري ، زنگ بزني يه بندهء خدائي رو از وسط جلسه بكشي بيرون و با كمال شرمندگي يه سوال بپرسي ( اون هم سوالي كه اونقدر پيش پا افتاده ست كه اون بنده خدا مطمئنا كلي از بيسوادي سوال كننده حرص خورده ! ) ، و بعد تازه معما چو حل گشت آسان شود ، يعني بعد از پرسيدنش بري ببيني اين چيزي كه 3 ساعت باهاش وررفتي و درست نشده اونقدر آسون بوده كه در 30 ثانيه انجام ميشه .
حالا با اين تفاصيل ، حق دارم كه از بيسوادي خودم حرص بخورم يا نه ؟
از همه بدتر اين كه هر چي بيشتر ياد ميگيرم ، بيشتر احساس بيسوادي ميكنم و ميفهمم كه هيچي بلد نيستم ! در نتيجه هر چي جلوتر ميرم بيشتر كم ميارم و تازه دوزاريم افتاده كه چقدر عقبم . فكر ميكني اگه با تمام قوا بدوم ، تا 5 سال ديگه به يه جائي ميرسم كه اقلا اينقدر از دست خودم حرص نخورم ؟

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home