Wednesday, January 08, 2003

واسهء دخترم تخم مرغ شانسي خريده بودم . هيجان انگيزترين نقطهء ماجرا لحظه ايه كه دخترم شكلات روي تخم مرغ رو خورده و با لب و لوچهء قهوه اي روبروي من نشسته و منتظره كه من در اون تخم مرغ زرد پلاستيكي رو باز كنم و محتوياتشو بيارم بيرون و از عكسش معلوم بشه كه چيه . البته ناگفته نمونه كه خودم هم كمتر از اون هيجان زده نيستم !
خلاصه محتويات تخم مرغ شانسي اومد بيرون و از روي عكسش معلوم شد كه يه لودره . نه ، فكر كنم گريدر بود ، من هميشه اين دو تا رو با هم اشتباه ميگيرم . اوني كه چرخهاش لاستيك نداره و مثل چرخ تانك ميمونه كدومه ؟ از همونها بود !
حالا لحظات خوش نصب قطعات بود . دخترك ملوس با قيافهء كنجكاو كه لبهاي خوشگلشو جمع كرده بود ، كنارم نشسته بود و آرنج ظريفش رو تكيه داده بود به زانوم و داشت با دقت نگاه ميكرد . من قطعات ريز لودرو ريخته بودم توي دامنم و داشتم سعي ميكردم با به كار گيري حداكثر توان مهندسيم اونها رو زودتر سر هم كنم .
كارم كه تموم شد ، ديدم يه قطعهء گرد كوچولو كه مثلا ميتونست لاستيك يه ماشين همونقدري باشه ، هنوز مونده توي دامنم . كاغذ راهنماي نصبو زير و رو كردم و ديدم هيچ توضيحي يا عكسي از اين قطعهء باقيمونده نداده . مات و مبهوت مونده بودم و دخترم هم هي ميگفت : زود باش ديگه ، چرا تموم نميشه ؟ تموم شد ؟ بده من ! بده ديگه !
يالاخره از خير فكر كردن گذشتم و لودر كوچولو رو دادم دست دخترم و اومدم اون قطعهء اضافي رو از توي دامنم بردارم و پاشم . اما اون قطعهء گرد كوچولو چسبيده بود به دامنم و جدا نميشد . آخه اون دكمهء دامنم بود !!!

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home