Saturday, September 27, 2003

ديروز رفته بوديم واسه دختر بزرگم يه ميز تحرير بخريم . حدودهاي ظهر بود كه كارمون تموم شد و سوار ماشين شديم كه برگرديم خونه . يهو دختر كوچيكم داد زد : من از اون تخته ها ميخوام !
با تعجب پرسيدم : كدوم تخته ها ؟
- همونها كه اونجا ميفروختن !
تمام فكر و ذهن ما از صبح مشغول انواع وسايل چوبي بود . واسه همين اولين چيزي كه به فكر من رسيد اين بود كه دخترم داره به جاي تخت ميگه تخته . گفتم : تو كه تخت داري .
با خنده جواب داد : تخت نه بابا ، تخته !
پرسيدم : چه تخته اي ؟
- تختهء خالي نه ، از اون تخته ها كه يه چيزي به اسمش چسبيده !
كلي فكر كردم و پرسيدم : نرد تخته ؟
- نه !
- پس چي ؟ منظورت يه چيز چوبيه ؟
با خونسردي جواب داد : نه ، خوراكيه !
جدا كم آوردم . داشتم فكر ميكردم اين چه جور خوراكيه كه به تخته هم ربط داره كه يهو دختركم داد زد : اوناهاش بابايي ، نگه دار . از اون تخته ها بخر .
مسير انگشت سبابهء كوچولوشو دنبال كردم و ديدم يه دستفروشه كه داره روي چرخ زغال اخته ميفروشه . طفلك فكر كرده بود اسم اونها زغال تخته است ، بعد زغال هم يادش رفته بود و فقط ميگفت از اون تخته ها ميخوام !

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home