Sunday, December 28, 2003

من خبر زلزله رو خيلي دير شنيدم . تقريبا با 18 ساعت تاخير ! جمعه مهمون داشتم و از صبح ماهواره روشن بود و من همينطور كه داشتم به كارهام ميرسيدم چشمم به اون هم بود . فقط رقص و آواز بود و برنامه هاي معمولي . واقعا جاي تعجب داره كه كانالهايي كه اين همه خودشونو ايراني ميدونن و ادعاي وطن پرستي ميكنن ، تا ساعتها يك كلمه هم در مورد اين خبر مهم چيري نگن . به هر حال دير شنيدم و شب رو با اندوه به خواب رفتم .
ديروز صبح كه بيدار شدم هر دو تا دخترم سرما خورده بودن و تب داشتن ، و من به شدت احساس پوچي و بيهودگي ميكردم . فكر ميكردم كه آدم وقتي درگير زندگي ميشه چقدر همه چيزش عوض ميشه و ديگه اختيارش دست خودش نيست . يادم مي اومد كه موقع زلزلهء رودبار كه من در شهري تقريبا نزديك به مركز زلزله زندگي ميكردم ، شب زلزله تا صبح توي درمانگاه بودم و صبح هم به خط مستقيم رفتم مناطق مركزي زلزله و 3 ماه كار مداوم و احساس خوب مفيد بودن . ضد عفوني پتوهاي كمكهاي مردمي و پهن كردن اونها توي حياط بيمارستان و كف ورزشگاه براي مجروح خوابوندن ، مرتب كردن مدارس ( اون موقع تابستون بود ) در شهرهاي اطراف براي اسكان موقت زلزله زده ها ، رسوندن بچه هايي كه در زلزله خانواده هاشون رو گم كرده بودن به خانواده هاشون ، تحويل دادن بي سرپرستها به بهزيستي ، ساختن توالت و دستشويي در كمپهاي موقت ، احياي سيستم لوله كشي آب روستاها ، منبع آبي كه براي سر پا بلند شدن نياز به جرثقيل دكل بلند داشت و در منطقه موجود نبود ، اما ما با 3 تا جرثقيل معمولي كه همزمان كار ميكردن بلندش كرديم ، حتي شستن مرده ها ، اون هم نه اجساد سالم ، بدنهايي كه خونين و پاره پاره بودن . بغل كردن زنهاي داغديده و مبهوتي كه نياز داشتن مثل يه كودك بغلشون كني و اجازه بدي در آغوشت اشك بريزن ، با عجله دست نوازشي بر سر كودكاني بكشي كه غنچهء صورتشون هنوز نشكفته پير و پر پر شده و وقتي آبنبات و پفك به دستشون ميدي حتي لبخند كوچكي هم نميزنن ، بررسي صلاحيت خانواده هايي كه داوطلب پذيرش فرزند خوانده بودن ، دعوا كردن با پيمانكار طمعكاري كه ميخواست در اين گير و دار با بودجهء دولتي براي روستائيان خانه هايي بي دوام با قيمتي بالا بسازه و سود خوبي ببره ، پذيرفتن مسئوليت ساخت خانه ها در اون روستا ، اون هم بدون اينكه هيچ تخصص و تجربه اي در اين مورد داشته باشي ، و نتيجهء مثبتي كه گرفته شد و شادي روستائيان بي خانمان همهء خستگيها و استرسها رو از ياد برد . روزهايي كه اصلا نفهميدي چطور مثل برق گذشتن ، غروبي كه دلت از گرسنگي مالش رفت و تازه يادت افتاد كه هنوز نهار نخوردي ،و بعد هم به ياد آوردي كه نماز هم نخوندي و آفتاب داره ميره ، و ميشه در عرض 10 دقيقه هم نماز خوند و هم چند تا بيسكويت رو به زور يك ليوان آب از گلو پايين فرستاد تا موقتا سر و صداي معدهء گرسنه رو بخوابونه ! 12 روز كه حموم نرفته بودي ، و مرده هم شسته بودي ! و وقتي رفتي خونهء خواهرت و مقنعه ات رو برداشتي ، با چشمهاي متعجب نگاهت كرد ! ، و چقدر خوب بود كه حموم خونه شون درست بغل در ورودي بود و مجبور نشدي از كل فضاي خونه بگذري ، با اون بوي گندي كه ميدادي ! و جاي نيش ساس روي تنت ميسوخت ، و گرد ضد ساس رو لاي لباسهات ريختي و كرديشون توي نايلون كه كسي نفهمه !
... اما اين بار من بايد بمونم خونه ، چون وظيفهء مهمترم اينه كه از دختركهاي مريضم نگهداري كنم . چقدر بد ! چقدر سخت !
هون موقع يكي از دوستانم زنگ زد و گفت كه دارن كمك جمع ميكنن كه براي زلزله زده ها پتو بخرن و يكي كه خودش هم اهل بمه ، قراره زحمتشو بكشه و مستقيما ببره . من مبلغ ناچيزي رو كه ميتونستم كمك كنم اعلام كردم و دوستم خواهش كرد كه به هر كس ميشناسم بگم . قرار بود ديشب پتوها رو بخرن و بفرستن ، اما عده اي وعدهء امروز رو دادن و وقتي با دوستم تماس گرفتم معلوم شد كه اين قبيل وعده ها زياد بوده و كار به امروز موكول شده .
الان دارن پتوها رو بار كاميون ميكنن . براي خودم هم باورش سخته كه كمكها به حدي رسيده كه كاميون نياز داره . 1600 تا پتو ! دوستم كه باني اينكار بود به 15-20 نفر تلفن زده بود و هر كدوم از ماها هم به تعدادي توي همين مايه ها و هر كدوم از اونها هم .... نهايتا 900 نفر در اينكار شركت كردن . خدايا شكرت كه اجازه دادي در حاليكه توي خونهء گرمم نشستم و از دخترهاي مريضم مراقبت ميكنم ، قطره اي از اين دريا هم باشم . اصلا فكر نميكردم آدم بتونه روي مبل نرم خونه اش كنار شوفاژ بشينه و با در دست گرفتن گوشي تلفن ، بيشتر از 8 ميليون تومن پول جمع بشه ! البته كار من تنهايي نبود !ولي به هر حال خوشحالم . خدا به داد دل مردم بم برسه .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home