هميشه از خودم پرسيدم كه چرا من و مامانم اينقدر از هم دوريم .منظورم از دوري بعد مكاني نيست ، چون ما هميشه به هم نزديك بوديم و هميشه مامان دلش ميخواد نزديك من زندگي كنه و الان هم خونه اش با من 2 كوچه فاصله داره . اما بينمون فقط رابطهء عاطفي يه مادر و فرزند برقراره ، نه رابطهء دوستانه اي كه هميشه آرزوشو داشتم . چرا ؟ نميدونم .
شايد به خاطر اختلاف سني 45 سالهء من و مامان ، شايد چون من بچهء آخر و هشتمين بچه اش بودم ، و شايد چون بابام منو خيلي دوست داشت و حسابي با هم رفيق بوديم !
خلاصه هر دليلي كه داشته باشه ، من هميشه آرزو داشتم كه بيشتر از اين با مامانم دوست بودم و همديگه رو بهتر درك ميكرديم . هيچوقت نتونستم باهاش درددل كنم ، و اون هم هيچوقت ازم اينو نخواسته .
Sunday, November 16, 2003
Previous Posts
- من براي رسيدن به خونه مون مجبورم يه مسيري حدود 100...
- اين مطلب جالبو از وبلاگ ديب دميني نقل ميكنم : را...
- در جواب دوستاني كه زحمت كشيدن و برام نظرشونو نوشتن...
- اخيرا همه جا صحبت از افسانهء نوروزيه و مخالفت براي...
- پاني اخيرا در وبلاگش مطالبي در مورد اسلام نوشته و ...
- شيرين عبادي برندهء جايزهء صلح نوبل شده . اولين اير...
- اگه بدونين كه تا يكماه ديگه ميميرين چيكار ميكنين ؟...
- افتخار واقعي در اين نيست كه هرگز به زمين نخوري . ا...
- ديروز رفته بوديم واسه دختر بزرگم يه ميز تحرير بخري...
- از سايت اخبار روز : گزيده ای از كتاب ” نصايح“ ت...
Subscribe to
Posts [Atom]
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home