دانشجو كه بوديم چند تا داستان عاشقانهء خوشگل داشتيم كه چند ماهي سرمونو گرم كرده بود . يكيش اين بود :
يكي از پسرهاي كلاسمون كه اسمش سعيد بود ، عاشق يكي از دخترها بود كه اسم دختره هم رويا بود . سعيد واسه رويا ميمرد ، اما رويا محل سگ هم بهش نميذاشت . البته ناگفته نمونه كه جفتشون بچه هاي مومن و با اخلاقي بودن و ماجرا اصلا كثافتكاري قاطيش نداشت . من عشق بچه حزب اللهيها رو اولين بار اون موقع ديدم و برام خيلي جالب بود . سعيد مومن سر به زير با يه خروار ريش كه موقع حرف زدن با ماها فقط نوك كفششو نگاه ميكرد ، وقتي لازم ميشد كه با رويا حرف بزنه مثل لبو قرمز ميشد و اونقدر سرشو مينداخت پايين كه فكر كنم زير چونهء خودشو ميديد ! هر چي عاشق تر ميشد بيشتر از رويا درميرفت . تا جايي كه ممكن بود با رويا برخورد نميكرد و حرف نميزد . رويا هم كه هميشه و در هر شرايطي چادرش با يه كش محكم به كله اش چسبيده بود ، وقتي سعيدو ميديد چنان محكم رو ميگرفت كه انگار با يه فوج مرد نامحرم مواجه شده ، و در اولين فرصت با عجله دور ميشد .
نميدونم ما اولين بار از كجا فهميديم كه يعيد عاشق روياست ، اما يادمه كه از خود رويا شنيديم كه از سعيد متنفره .
توي كلاسمون يه پسر حزب اللهي ديگه هم داشتيم به اسم علي . علي از اون پسرهايي بود كه انگار اصلا مخلوقات مونث خدا رو نميبينه . خوش قيافه بود و قد بلند . با دخترها نه حرف ميزد و نه ازشون جزوه ميگرفت . حتي سعي ميكرد آزمايشگاههاشو جوري انتخاب كنه كه با دخترها هم گروه نشه .
خلاصه ، رويا عاشق علي شد . غيبت كه ميكرد ، همه رو ول ميكرد و ميرفت از علي جزوه ميگرفت . زمين و زمانو به هم ميريخت كه با علي آزمايشگاههاش در يك گروه بيفته و .... علي هم محلش نميذاشت و مثل همهء مونثات ازش درميرفت .
يه شب توي خوابگاه بوديم كه رويا رو دم در خواستن . ما وروجكها از پنجره سرك كشيديم و ديديم كه عليه ! با رويا جلوي در خوابگاه وايستادن و كلي حرف زدن . سر جفتشون پايين بود و قيافه هاشون هم كاملا جدي . ماها داشتيم از كنجكاوي ميمرديم كه بفهميم داستان چيه كه علي بلند شده شبانه اومده دو خوابگاه دخترها . بالاخره رويا اومد بالا و گريه كنان تعريف كرد كه سعيد ، علي رو فرستاده كه ازش خواستگاري كنه !
اين داستان هفته اي 5 بار تكرار ميشد و رويا با حرص و عصبانيت جواب منفي ميداد و بعد تا صبح گريه ميكرد . واقعا هم عذاب آوره كه آدم عاشق يكي باشه و بعد اون آدم بياد كه واسه يكي ديگه خواستگاري كنه و تازه خيلي هم مصر باشه كه قبول كني . بيچاره رويا موقع حرف زدن با علي دلش تالاپ تالاپ واسه علي ميزد ، و علي سعي ميكرد بهش حالي كنه كه سعيد خيلي پسر خوبيه !
اوايل ماها شيطنت ميكرديم و ميخنديديم . دانشكدهء ما چون خيلي دمكراتيك بود ، دخترها و پسرها سر كلاسها قاطي مينشستن . ما زودتر ميرفتيم سر كلاس و همهء صندليها رو اشغال ميكرديم و وسط كلاس 2 تا صندلي كنار هم واسهء رويا و سعيد خالي ميذاشتيم و اونها هم وقتي ميرسيدن مجبور ميشدن بشينن . رويا از حرصش از درس هيچي نميفهميد و سعيد هم با صورت قرمز و نفس حبس شده در سينه در حاليكه تمام هوش و حواسش پيش رويا بود ، جرات نميكرد سرشو بلند كنه و حتي يك نيم نگاه به رويا بكنه .
چند ماه كه گذشت ، كم كم به اين نتيجه رسيديم كه شيطنت كافيه و بايد يه كاري بكنيم . دور از چشم رويا نشستيم و نقشه كشيديم كه رودرواسي رو بذاريم كنار و موضوع رو به علي بگيم . هر چند كه اگه علي قبول نميكرد طفلك رويا آبروش حسابي ميرفت ، اما اگه قبول ميكرد همه چيز درست ميشد و به ريسكش مي ارزيد .
دو تا از دخترها كه سر و زبونشون و روشون از بقيه بيشتر بود ، علي رو با مكافات يه گوشهء خلوت گير آوردن و بهش حالي كردن كه رويا دوستش داره و وقتي پيغامهاي خواستگاري سعيدو از اون ميشنوه ، حالش خراب ميشه . علي اولش مات و مبهوت موند . بعد ناپديد شد و دو هفته نيومد دانشگاه و ما كم كم داشتيم نگران ميشديم كه نكنه ترك تحصيل كرده تا از اين ماجرا راحت بشه . اما بعدش اومد و به اون دو تا مامور خبر رساني ما پيغام داد كه خودش هم نسبت به رويا بي ميل نبوده ، اما وقتي سعيد ازش خواسته كه اينكارو بكنه ، دور از جوونمردي ديده كه بخواد در مورد خودش حرفي بزنه ، و حالا هم به خاطر سعيد هيچوقت نميتونه اينكارو بكنه .
يك مدت سكوت برقرار شد . علي ديگه نمي اومد براي سعيد از رويا خواستگاري بكنه و رويا هم كه خبري از ماجرا نداشت خوشحال بود كه فعلا از شر سعيد راحت شده و همچنان عاشق علي بود . باز ما وروجكها نشستيم نقشه كشيديم . يك نقشهء كاملا ناجوانمردانه . تصميم گرفتيم كاري بكنيم كه سعيد عاشق يكي ديگه بشه و ازش خواستگاري كنه ، و بعد از اينكه موضوع اون خواستگاري همه جا پيچيد و وجدان علي از بابت سعيد راحت شد كه بتونه با خيال آسوده با رويا عروسي كنه ، اون عشق دوم سعيد به خواستگاري جواب منفي بده و موضوع تموم بشه .
تو كلاس يه دختر وروجكي داشتيم به اسم فاطي . خواهر شهيد بود و چادري سنتي . اما شيك و مدرن و مد روز . هميشه زير چادرش بهترين و آخرين مدل لباسها رو ميپوشيد ، همه مدل رقصي بلد بود و خلاصه تنها چيزي كه با دختر قرطيها متمايزش ميكرد ،چادرش بود . فاطي مامور شد كه دل سعيدو به دست بياره ، و چقدر هم زود موفق شد !ظاهرا سعيد كه از بي اعتنايي رويا خيلي دل شكسته بود و كمبود روحي شديدي داشت ، در 3 سوت به فاطي دل باخت و ازش خواستگاري كرد . ما اين موضوع رو مثل برق در دانشكده شايعه كرديم و فاطي هم طبق قرار در جواب دادن، اين دست و اون دست ميكرد .بعد علي رو تشويق كرديم كه رويا رو از دست نده و همونطور كه پيش بيني كرده بوديم ، بعد از اينكه خيال علي راحت شد كه سعيد ديگه چشمش دنبال رويا نيست ، ازش خواستگاري كرد و رويا هم عين برق جواب مثبت داد و در عرض 2 هفته عقد كردن .
حالا موقع اين بود كه فاطي به سعيد جواب رد بده و آخرين قسمت نقشه تموم بشه . اما حالا كه كار به اينجا كشيده بود ، تازه ما داشتيم ميفهميديم كه چه غلطي كرديم و دچار عذاب وجدان شده بوديم . شبها خوابمون نميبرد و تا صبح وراجي ميكرديم و خودمونو سرزنش ميكرديم كه با احساس و عاطفهء يه جوون بازي كرديم . همش فكر ميكرديم كه نكنه سعيد بعد از دومين شكست عاطفيش ، تاب نياره و يه كار خطرناكي بكنه ، مثلا خودشو بكشه يا ترك تحصيل كنه . از خودمون بدمون مي اومد و حس ميكرديم اگه تا ابد هم استغفار كنيم ، خدا ما رو نميبخشه .
چند روز تعطيلي در پيش بود وفاطي رفته بود شهرستان و قرار بود هفقتهء بعد برگرده و تكليف سعيدو يكسره كنه . كلاسها تق و لق بودن ، چون خيلي از بچه ها رفته بودن . سعيد هم پيداش نبود و ما خوشحال بوديم كه فعلا چشممون به چشمش نمي افته .
اون هفتهء عذاب آور تموم شد و فاطي برگشت . اما جوري برگشت كه ما از ديدنش شوكه شديم . جلوي در دانشكده با سعيد از تاكسي پياده شدن و غرق در صحبت و خنده ، اومدن تو . فاطي ابروهاشو برداشته بود و آرايش ملايمي داشت . ما كنار باغچه روي جدول نشسته بوديم و چنان مات و مبهوت اون دو تا رو نگاه ميكرديم كه يادمون رفت سلام كنيم . فاطي برگشت و با همون نگاه شيطون هميشگيش ، همه مونو ورانداز كرد و گفت : چتونه ؟ مگه جن ديدين ...؟؟؟
بعد سعيدو فرستاد شيريني بخره . بعله ، اون دو تا هم عقد كرده بودن . ظاهرا فاطي همون اولهاي ماجرا كه به قصد اجراي نقشه رفته بود جلو ، از سعيد خوشش اومده بود ، منتها چون دختر عاقل و شيطوني بود ، اصلا صداشو درنياورده بود كه اگه احيانا به نتيجه نرسيد ، جلوي بچه ها ضايع نشه . بعدش هم چون ديده بود كه پخش شدن اين قبيل ماجراها معمولا عاقبت خوشي مداره ، تصميم گرفته بود كه تا كار تموم نشده ، اصل موضوع رو به كسي نگه .
اين ازدواج دومي از عقد رويا و علي هم خوشحال كننده تر بود . چون عذاب وجدانها تموم شده بود و خيال همه مون راحت شده بود كه اون دنيا پرتمون نميكنن ته جهنم !
Friday, May 02, 2003
Previous Posts
- من بعضي از نوشته هاي آرشيومو خيلي دوست دارم . يكيش...
- و حالا وشاغلی که در عرض 25 سال گذشته یا به کلی از ...
- ميدونين در عرض 25 سال گذشته چه مشاغلي به اجتماع ما...
- ديروز داشتم بزرگراه همتو رو به شرق ميرفتم . تابلوي...
- معاون سلامت وزارت بهداشت ، درمان و آموزش پزشكي گفت...
- نسبت به امام حسين ارادت خاصي دارم ، اما از شنيدن ا...
- جمعه رفته بودم کرج . توی خیابون یه اتوبوس شرکت واح...
- دلم ميخواست يكماه قبل اين مطلبو بنويسم ولي چون شب ...
- بعد از قرنها سلام ! خوشحالم كه دوباره دارم به وبلا...
- شب سال نوست . شب دوست داشتن و محبت كردن و مهر ديدن...
Subscribe to
Posts [Atom]
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home