Wednesday, June 25, 2003

جمعه اواخر شب از شهرستان زنگ زدن و گفتن كه مادربزرگ همسرم فوت كرده . همسرم خونه نبود . خدايا ، چقدر سخته پيغام آور مرگ بودن . اون هم مرگ كسي كه ميدوني عزيزه . پيرزن بي آزار و ساكتي بود كه از اول عمرش زجر كشيده بود . پدرش رو در كودكي از دست داده بود و همسرش رو در نوجواني ، با دو فرزند كوچيك . با بدبختي بچه ها رو بزرگ كرده و سر و سامون داده بود و بعد هم هر دوشونو در جووني از دست داده بود . سالهاي آخر عمرش رو هم با سرطان دست و پنجه نرم كرده بود و يقين دارم كه خودش كمال رضايت رو داشت كه زودتر بره . ولي به هر حال همسرم خيلي دوستش داشت و دادن پيغام مرگ اين عزيز ، برام خيلي سخت بود .
بهش زنگ زدم و گفتم كه حال مادربزرگش بده و بهتره زودتر بياد . وقتي اومد ، با جون كندن اصل ماجرا رو بهش گفنم . شب تا صبح نخوابيد و صبح زود بلند شد ، كارهاي بانكي و دفترش رو بهم سپرد و رفت . من هم بعد از انجام ماموريتهاي محوله بعد از ظهر حركت كردم .
در شهرهاي كوچيك مراسم عزاداري كشنده ست . از همون روز اول هزار نفر ميان و از صبح تا شب ميمونن . روزي 2 بار ميرن مسجد و ختم ميگيرن و خلاصه فوت يك نفر مساويه با مردن همهء زنده ها ! بايد يكسره پخت و شست و جمع كرد و .... واقعا بيكاري و بي مشغوليتي شهرهاي كوچيك بد درديه .
سومش كه تموم شد ما برگشتيم ، ولي مردم هنوز اونجا بودن . همسرم هنوز مغمومه و من اصلا بلد نيستم در اينجور مواقع دلداري بدم . نميدونم چي بايد بگم و چه طوري رفتار كنم . شايد به خاطر اينه كه خودم خيلي راحت با مرگ كنار ميام و به همين دليل الان نميدونم بايد چيكار كنم . حتي وقتي كه باباي عزيزم فوت كرد ، با وجود تمام وابستگي عاطفيمون ، از همه آرومتر بودم و لازم نبود كسي جلومو بگيره كه صورتمو چنگ نزنم و جيغ نكشم . ولي فعلا خونه مون خيلي سوت و كوره و من اصلا نميتونم كاري براي بهبودش بكنم . بايد بسپرمش به گذشت زمان .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home