Tuesday, July 08, 2003

چقدر تاسف باره . همين الان در جارچي خوندم .
لاله و لادن رفتند . كاملا غير منتظره و در اوج اميدواري . يادمه وقتي حدود 10 سالم بود و پزشكان احتمال داده بودند كه در صورت جراحي يكي از اونها تلف ميشه ، دكتري كه پدر خونده شونه گفته بود فقط در صورتي اجازهء عمل ميده كه مطمئن باشه هر دو زنده ميمونن . و حالا با گذشت اين همه سال و اين همه پيشرفت علم و اون وسايل و تجهيزات پيشرفته و تيم پزشكي ماهر كه از همهء دنيا دور هم جمع شده بودن ، اون طفلكها مردن و از دست رفتن .
شايد راحت شدن . نميدونم . ولي با وجود اين مشكل بزرگ هر وقت عكسهاشونو ديده بودم خندان بودن . شايد آرزوهايي داشتن كه براي يه آدم عادي هيچوقت آرزو نيست . آرزوي يك شب تنها خوابيدن ، آرزوي يك لحظه تنها زير نور مهتاب ايستادن و از شونهء راست به ماه نگاه كردن ، به نيت خوشبختي . آرزوي ازدواج كردن و فرزند داشتن .
شايد بيرحمانه باشه ، ولي خدا رو شكر كه هردوشون با هم رفتن . من اگه جاي يكي از اونها بودم اصلا دلم نميخواست بعد از چنين عملي زنده بمونم و خواهري كه يك عمر بهم چسبيده بوده بميره .
لازم نيست بگم خدا رحمتشون كنه ، چون فكر ميكنم در عمر كوتاهشون مجال گناه كردن نداشتن و الان صاف رفتن بهشت .مطمئنم كه اونجا كنار هم هستن ، اما به هم نچسبيدن ، و حالا ميتونن به آرزوهاي مستقلشون برسن . اون دو تا هرگز صورت همديگه رو نديده بودن ، و حالا ميتونن رودررو با هم حرف بزنن .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home