Monday, January 19, 2004

به برادري كه زود از دست رفت ...
اون روزي كه خبر زلزلهء بم رو شنيدم ، اولين چيزي كه به فكرم رسيد اين بود كه خدا رو شكر كه تو موقع زلزله اونجا نبودي . آخه كارت طوري بود كه هفته اي چند روز در بم بودي و بقيه اش رو در تهران . اون لحظه اصلا به فكرم نميرسيد كه قراره به اين زودي بري ، براي هميشه .
درست 5 روز بعد از زلزله بود كه نيمه شب بهم زنگ زدن و گفتن كه تو دو بار پشت سر هم سكته كردي و در بيمارستان بستري هستي و ازت قطع اميد كردن و گفتن كه احتمالا تا صبح زنده نميموني . اومدم بيمارستان و ديدمت كه بيهوش روي تخت خوابيده بودي و حتي تنفس هم نميبكردي و دستگاهي كه به بدنت وصل بود به جاي تو نفس ميكشيد . همه گريه ميكردن اما در وجود من اميدواري بزرگي بود كه داد ميزد تو زنده ميموني ، و موندي . دو روز بعد به هوش اومدي و من در حاليكه از صميم فلب شاكر خداوند بودم اومدم و با هم حرف زديم . هر چند كه حواست سر جاش نبود اما من جزو معدود آدمهايي بودم كه ميشناختي و به خاطر داشتي . گفتن كه اين اختلال حافظه موقته و ما بازگشتت رو در قلبمون جشن گرفتيم . اما روز چهارم تب كردي . تبي كه پايين نمي اومد و علتش معلوم نبود . چند روز بعد آزمايشها نشون داد كه بر اثر سكته به قسمتي از روده ات خون نرسيده و دچار عفونت شده و نياز به جراحي داري ، و اينكار ممكن نيست ، چون با توجه به وضعيت قلبت از اتاق عمل زنده بيرون نميايي . روز آخر موقعي كه دكترت گفت كه ما هر كاري از دستمون بر مي اومده براش كرديم و حالا ديگه فقط بايد براش دعا كنيد ، باز همه گريه كردن ، اما من همچنان احمقانه اميدوار بودم كه معجزه اي رخ ميده و تو زنده ميموني . آخه تو هر چند كه داشتي در تب ميسوختي ، اما هنوز حرف ميزدي و تا آخرين لحظه اي كه ساعت ملاقات تموم شد و ما رو از اتاق بيرون كردن دستم رو گرفته بودي و ميفشردي . آخرين حرفي كه بهم زدي اين بود : مواظب بچه ها باش ، هوا سرده . سرما نخورن . چشمهاي بيمارت پر از زندگي بود و موقعي كه براي آخرين بار صورتت رو بوسيدم حس كردم داغيت كمتر شده و اميدوارتر شدم .
ساعت 7 شب كه بهم خبر دادن كه تو با يك سكتهء ديگه براي هميشه پر كشيدي ، اصلا نميتونستم باور كنم . تو با اون بدن قوي ، با اون روحيهء فعال و پر جنب و جوش كه در عرض اون مدت به زور روي تخت بيمارستان نگهت داشته بودن ، تو با اون نگاه سرشار از اميد و زندگي ، چطور ممكن بود رفته باشي ؟
مامان خونهء ما بود و از بيماري تو هم هيچ اطلاعي نداشت . اون شب تازه بهش گفتيم كه تو سكته كردي و در بيمارستان بستري هستي و بعد به زور يه آرامبخش بهش داديم و خوابونديمش . مسئوليت وحشتناك دادن خبر رفتن تو به مامان رو انداختن گردن من و من از استرس اين كار ، موقتا درد از دست دادن تو رو از ياد بردم . تا صبح توي خونه راه رفتم و به خودم پيچيدم و هزار بار كلمات رو در ذهنم رديف كردم و باز خط زدم . بالاخره صبح شد . صبحي كه دلم ميخواست هرگز نياد . همهء جمله هايي كه آماده كرده بودم كه به مامان بگم يادم رفته بود . الان هم اصلا يادم نيست كه چي گفتم و چطور گفتم . فقط يادمه كه چشمهاي مامان پر از اشك شد و گفت برو از خونهء ما لباسهاي مشكي منو بيار . من از خونه زدم بيرون و دو كوچه بالاتر ماشينو پارك كردم و در اون هواي تاريك روشن صبح دلگير و خلوت اونروز سرمو گذاشتم روي فرمون و تا دلم ميخواست اشك ريختم . دلم داشت ميتركيد ، آخه از لحظه اي كه خبر رو شنيده بودم از ترس اينكه مامان نفهمه و شوكه نشه اصلا نتونسته بودم گريه كنم .
موقعي كه داشتن خاكت ميكردن و روي صورتتو باز كردن كه ما باهات خداحافظي كنيم تو اونجا بودي ؟ ديدي كه چقدر وداع تلخي بود ؟ چه اشكهايي ريخته شد و چه شيونها و نوحه هايي و چه سوز دلها كه بر زبانها جاري ميشد ؟ بالاخره ما رو به زور از تو جدا كردن و تو رو در اعماق خاك جا دادن و خاكها روي تو رو پوشوند . از تو جدا شديم . به همين سادگي . چه باروني ميباريد . تند و تموم نشدني . انگار آسمون هم گريه اش گرفته بود .
انسان موجود خودخواهيه . من براي از دست دادن تو كه يك نفر بودي بيشتر از تمام اون 50000 نفري كه در بم از دست رفتن اشك ريختم ، چون تو برادر من بودي ولي اونها نبودن .
انسان موجود فراموشكاريه ، چون با اينكه ميدونه مرگ حقه و همه رفتني هستن ، هرگز نميخواد به ياد بياره كه هر لحظه ممكنه عزيزي از دست بره .
انسان موجود سنگدليه ، چون عزيزي رو كه جون و دلش بوده ، خيلي زود از ياد ميبره .
ديروز هفتمت بود . امروز صبح همهء شهرستانيها رفتن . بقيه هم رفتن خونه هاي خودشون . زندگي داره روال عادي خودش رو طي ميكنه ولي هنوز هم باورش برام سخته . فكر ميكنم اگه بلند بشم و شماره تلفنت رو بگيرم چند لحظه بعد صداي گرمت رو ميشنوم . ميدوني كه هميشه با مرگ راحت كنار ميام و وقتي گريه هام رو بكنم آروم ميشم و ديگه بيتاب نيستم . ميدوني كه هميشه اينجور موقعها من بايد ديگرانو دلداري بدم . الان هم همينطوره . دلم گرفته ، دلم برات تنگ شده ، اما ديگه اشكي توي چشمام نيست .
وقتي يكي ميميره رسمه كه ازش خيلي تعريف ميكنن ، نه ؟ من هم الان بايد بگم كه تو فرشته بودي ، يك انسان بي مثال ، يك موجود آسماني كه چون خدا خيلي دوستش داشت زود اونو برد پيش خودش . اما من نميخوام اينو بگم . ميخوام بگم كه تو يه آدم معمولي بودي ، با همهء خوبيها و بديهايي كه يك انسان ممكنه داشته باشه . اما من تو رو همونجوري كه بودي ، با همهء اخلاقهاي خوب و بدت از ته دل دوست داشتم . هر چند كه خيلي از خوبيهات رو هرگز به ما نگفته بودي و بعد از رفتنت فهميديم . توي مسجد آدمهاي غريبه اي اومدن به ما تسليت گفتن . آدمهايي كه به كمك تو صاحب خونه شده بودن ، رفته بودن سر كار ، عروسي كرده بودن و ....
من و تو همديگه رو كم ميديديم ، خيلي كمتر از دو تا خواهر و برادري كه در يك شهر زندگي ميكنن . اما تماسهاي مداوم و تقريبا هر روزهء تلفني كه داشتيم ، باعث شده بود كه هرگز احساس دوري نكنيم . فرقي نميكرزد كه تو كجا باشي ، تهران ، بم ، مسكو ، بانكوك يا هر جاي ديگهء دنيا . به هر حال زنگ ميزدي و ازت بي خبر نمي موندم . يادت مياد دعوات ميكردم كه چرا از اونور دنيا تلفن ميزني و همهء حق ماموريتت رو صرف پول تلفن ميكني ؟ حالا اگه بهم زنگ بزني اصلا دعوات نميكنم . اونجا تلفن دم دستت نيست ؟
دلم برات تنگ شده . واسهء اون درددلهاي طولاني تلفني ، راز دل گفتنها ، راه حل پيدا كردنها . حتي دلم واسهء دعواهاي تلفنيمون كه هرگز هم به قهر منجر نميشد ، واسهء اختلاف عقيده ها و جر و بحثهامون ، واسهء سر هم داد كشيدنهامون تنگ شده . تو ميدونستي كه من چقدر دوستت داشتم ؟ هرگز اين رو به هم نگفته بوديم ، ولي لابد همونطور كه من اين رو درك كرده بودم ، تو هم حس ميكردي و ميدونستي . توي بيمارستان براي اولين و آخرين بار بهم گفتي كه دوستم داري ، اما من خنگ اونجا هم بهت نگفتم و فقط بوسيدمت .
هرگز در مورد وبلاگم با تو حرف نزده بودم . هيچوقت برات نامه اي ننوشته بودم ، اما ميدونم كه تو اين نامه رو ميخوني . من آيدي ياهوت رو از توي ياهو مسنجرم پاك نميكنم ، چون هنوز هم اميدوارم كه يكبار وقتي بازش ميكنم ببينم كه چراغت روشنه .
عزيز دلم ، روزي دوباره تو رو خواهم ديد . شك ندارم ....

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home