Friday, June 25, 2004

مريم تقريبا سه سالش بود كه يه روز خواهرم زنگ زد و گفت كه انگشت پسرش در رفته . ما رفتيم خونهء خواهرم . مريم پسر خواهرمو واقعا زياد دوست داره و از بچگي هم همينطور بود ، منتها اون روز اصلا بهش توجهي نكرد و از لحظه اي كه وارد شديم شروع كرد توي اتاقها اينور و اونور رفتن و به هم ريختن همه چيز . ملافه ها رو از روي تختها برميداشت ، ميرفت زير مبلهاو ميز نهار خوري ، كابينتهاي آشپز خونه رو باز و بسته ميكرد و وسايل داخلش رو به هم ميريخت. بالاخره دادم در اومد : مريم چرا امروز اينطوري ميكني ؟ خاله گرفتاره ، مهدي هم كه انگشتش در رفته ، اونوقت تو هم همش داري شيطوني ميكني . اصلا رفتي حال مهدي رو بپرسي ؟
با لبخند معصومانه اي جواب داد : اول ميخوام بگردم ببينم انگشت مهدي كجا در رفته ، وقتي پيداش كردم ميبرم ميدم بهش كه خوشحال بشه !!!

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home