مريم تقريبا سه سالش بود كه يه روز خواهرم زنگ زد و گفت كه انگشت پسرش در رفته . ما رفتيم خونهء خواهرم . مريم پسر خواهرمو واقعا زياد دوست داره و از بچگي هم همينطور بود ، منتها اون روز اصلا بهش توجهي نكرد و از لحظه اي كه وارد شديم شروع كرد توي اتاقها اينور و اونور رفتن و به هم ريختن همه چيز . ملافه ها رو از روي تختها برميداشت ، ميرفت زير مبلهاو ميز نهار خوري ، كابينتهاي آشپز خونه رو باز و بسته ميكرد و وسايل داخلش رو به هم ميريخت. بالاخره دادم در اومد : مريم چرا امروز اينطوري ميكني ؟ خاله گرفتاره ، مهدي هم كه انگشتش در رفته ، اونوقت تو هم همش داري شيطوني ميكني . اصلا رفتي حال مهدي رو بپرسي ؟
با لبخند معصومانه اي جواب داد : اول ميخوام بگردم ببينم انگشت مهدي كجا در رفته ، وقتي پيداش كردم ميبرم ميدم بهش كه خوشحال بشه !!!
Friday, June 25, 2004
Previous Posts
- ركورد سرعت !
- از مادرم گله مندم كه به من قهر كردن را نياموخت ....
- شايد خيلي پستي باشه كه وقتي زلزله اومده و جون آدمه...
- دختر بزرگم يعني مريم كه امسال كلاس سومه ، فردا امت...
- پرنسس كتي در قرن بيست و يكم ! جوجه هام دارن پرنسس...
- چند كيلو توت فرنگي خريده بودم كه مربا درست كنم . ت...
- خيلي وقته هيچي ننوشتم ، نه ؟ اصلا حال و حوصله ندار...
- بهاره آي بهاره ! بهار شادي مياره ! پريشب به ميمن...
- من امروز خيال داشتم بعد از قرنها وبلاگمو تازه كنم ...
- ديروز دخترك 12 سالهء دوستم براي هميشه زير خاكها خف...
Subscribe to
Posts [Atom]
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home