نميدونم چرا اين روزها اينقدر ياد چند سال قبل بچه هام ميكنم . شايد به خاطر اينه كه دارم علايم بزرگ شدن رو توشون ميبينم .
مهسا يك سالش بود و زياد هم حرف زدنش خوب نبود ولي خيلي دوست داشت حرف بزنه . خيره ميشد به دهن آدمها و لبهاشو تكون ميداد و سعي ميكرد صداها رو تقليد كنه .
يه روز خواهرم براش يه عروسك خريد . از اين عروسكهايي كه وقتي شكمشو فشار ميدي آواز ميخونه . مهسا عروسكه رو با شوق و ذوق بغل كرد و چند بار فشارش داد و آوازشو شنيد . بعد رفت دراز كشيد وسط اتاق و چند بار شكم خودشو فشار داد . محكم و محكمتر . وقتي ديد آواز نميخونه و دردش مياد گريه اش گرفت و عروسكو پرت كرد اونطرف و اومد توي بغل من قايم شد !
Thursday, July 01, 2004
Previous Posts
- مريم تقريبا سه سالش بود كه يه روز خواهرم زنگ زد و ...
- ركورد سرعت !
- از مادرم گله مندم كه به من قهر كردن را نياموخت ....
- شايد خيلي پستي باشه كه وقتي زلزله اومده و جون آدمه...
- دختر بزرگم يعني مريم كه امسال كلاس سومه ، فردا امت...
- پرنسس كتي در قرن بيست و يكم ! جوجه هام دارن پرنسس...
- چند كيلو توت فرنگي خريده بودم كه مربا درست كنم . ت...
- خيلي وقته هيچي ننوشتم ، نه ؟ اصلا حال و حوصله ندار...
- بهاره آي بهاره ! بهار شادي مياره ! پريشب به ميمن...
- من امروز خيال داشتم بعد از قرنها وبلاگمو تازه كنم ...
Subscribe to
Posts [Atom]
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home