Thursday, July 01, 2004

نميدونم چرا اين روزها اينقدر ياد چند سال قبل بچه هام ميكنم . شايد به خاطر اينه كه دارم علايم بزرگ شدن رو توشون ميبينم .
مهسا يك سالش بود و زياد هم حرف زدنش خوب نبود ولي خيلي دوست داشت حرف بزنه . خيره ميشد به دهن آدمها و لبهاشو تكون ميداد و سعي ميكرد صداها رو تقليد كنه .
يه روز خواهرم براش يه عروسك خريد . از اين عروسكهايي كه وقتي شكمشو فشار ميدي آواز ميخونه . مهسا عروسكه رو با شوق و ذوق بغل كرد و چند بار فشارش داد و آوازشو شنيد . بعد رفت دراز كشيد وسط اتاق و چند بار شكم خودشو فشار داد . محكم و محكمتر . وقتي ديد آواز نميخونه و دردش مياد گريه اش گرفت و عروسكو پرت كرد اونطرف و اومد توي بغل من قايم شد !

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home