Tuesday, February 01, 2005

تنهایی

نشسته بودم روی مبل و به منظرهء خوشگل جلوی خونه مون خیره شده بودم . اما حواسم به منظره نبود . دلم گرفته بود . احساس تنهایی میکردم .
جوجه هام داشتن با سر و صدا و نشاط فراوون بازی میکردن ومن اصلا نمیدیدمشون . حس کردم یکی صدام کرد . انگار مریم بود . دلم نمیخواست از عالم خودم بیام بیرون . جواب ندادم و چشمهامو بستم به این معنی که من خوابم و کسی مزاحمم نشه . باز هم یکی صدام کرد . آرومتر از دفعهء قبل . حس کردم یکی نزدیک صورتم داره نفس میکشه . بعدش دو تا دست کوچولو با نرمی تمام صورتمو ناز کردن . بلافاصله دستها 4 تا شدن . دیگه طاقت نیاوردم و چشمامو باز کردم . صورتهای کوچولوی نگران با لبخند شکفته شدن . انگار یه چیزی از جنس نور توی دلم جوونه زد . هر دوتاشونو بغل کردم و محکم به خودم فشار دادم . احساس میکردم همهء دنیا در آغوشمه . دیگه اصلا دلم نگرفته بود .
خدایا شکرت که این دو تا گل نازنین رو به من دادی .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home