Sunday, October 16, 2005

داشتم کشوهای کتابخونه رو دنبال یه چیزی به هم میریختم که چشمم افتاد به کارت آفرینهای زمان بچگیم . مال دوران ابتدایی . کارتهای صورتیو سبز و آبی و زرد مقوایی که بر اثر مرور زمان رنگشون کدر و تار شده و نوشته هاشون هم مثل روز اول خوانا و براق نیست .

روزی که این کارتها رو به دست آوردم , دلم از خوشی می تپید . حس میکردم بهترین و با ارزشترین چیز دنیا رو به دست آوردم . میدونستم که توی کلاسمون فقط من اونقدر لیاقت داشتم که این رو به دست بیارم . میدونستم این معناش اینه که من از همه بهتر و بالاترم . و میدونستم که این کارت با ارزش رو باید همیشه حفظ کنم و هر بار که به یادش می افتم یا نگاهش میکنم دلم از خوشی سرشار بشه .
من این کارتها رو سالها حفظ کردم اما اونها اصالت نداشتن و به مرور زمان کمرنگ شدن . حالا دیگه به قشنگی روز اول نیستن .
حالا وقتی نگاهشون میکنم فقط توی دلم پوزخند میزنم و به خودم میگم یه زمانی با چه چیزهای بی ارزشی دل خودمو خوش میکردم و توی آسمونها پرواز میکردم . حالا این کارتها که دنیایی معنی داشتن , فقط چند تا تیکه مقوای بی ارزش و رنگ و رو رفته ان که میشه از کشو درشون آورد و بی هیچ دغدغه ای به راحتی انداختشون توی سطل آشغال .
چه شباهتی دارن این کارتها با محبت بعضی از آدمها .
روزی از داشتن اون محبت سرشار شدی و پر کشیدی , اما حالا .....
فقط یه چیز رو نمیتونم انکار کنم . با وجود دروغ بودنش , اما چقدر قشنگ و لذت بخش بود !

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home