Tuesday, July 22, 2003

زير قرنيز لبهء پشت بوم بند پر بود از لونهء گنجيشك . گنجيشكهايي كه با شور و هيجان پرواز ميكردن و دنبال غذا ميگشتن ، و ما تماشاشون ميكرديم و آرزو ميكرديم كه اي كاش ....
يه روز بعد از ظهر توي آفتاب داغ اوايل تابستون كه همهء بچه ها رو فراري داده بود ، داشتم تنها لابلاي باغچه ها ميچرخيدم و غرق تخيلات خودم بودم . از تماشاي اين باغچهء 5000 متري پر از گل و گياه و سبزي كه تا چند ماه قبل يه زمين خاكي خشك و بدتركيب بود و با همت خودمون اين شكلي شده بود ، كيف ميكردم . گوجه فرنگيهاي كوچولوي براق كه تازه قرمز شده بودن ، زير نور آفتاب برق ميزدن و انگار از زير برگها به آدم چشمك ميزدن . گلهاي ناز به انواع رنگها خودشونو كف باغچه پهن كرده بودن و دلربايي ميكردن . نيلوفرهاي از آفتاب فراري ، گلهاشونو جمع كرده بودن و منتظر بودن عصر بشه تا دوباره خودنمايي كنن .درختمون هم فقط كرچكها و آفتابگردونها بودن . درخت ديگه اي حق نداشتيم بكاريم .
يه دفعه صداي جيك جيك نزديكي توجهمو جلب كرد . يه جوجه گنجيشك خيلي كوچولو از لونه اش افتاده ود بيرون و داشت داد و فرياد ميكرد . برش داشتم . خودشو جمع كرد و از ته دل داد زد . نگاه كردم به بالاي سرم . مادرش داشت از كنار يكي از لونه هاي زير قرنيز سرك ميكشيد . نگاهش ملتمس بود . اما من نميتونستم جوجه شو برگردونم اونجا . بالا رفتن از ديوار زندان چه معنايي داشت ؟
جوجه رو با خودم بردم توي بند . بچه ها دورش جمع شدن . اول ميترسيد . بعد از چند ساعت اعتمادش جلب شد و آب و غذا خورد . اسمشو گذاشتيم جيك جيك . مال من و سميرا بود ، نزديكترين دوستم . هر شب كنار بالش يكيمون ميخوابيد . نصفه شب كه بيدار ميشدم و پرهاي نرمشو ناز ميكردم ، چشماشو يه لحظه باز ميكرد و بعد دوباره خوابش ميبرد . عين بچهء آدم . بعدها كه بزرگتر شد و پرواز ياد گرفت ، فكر كردم تركمون ميكنه . اما نرفت . بال ميكشيد و توئي آسمون آبي پرواز ميكرد ، بعد برميگشت . از بين اون 600 نفري كه عصرها داشتن توي حياط قدم ميزدن ، من و سميرا رو ميشناخت و مي اومد مينشست روي شونه مون . گاهي ميرفت توي جيب پيرهن سميرا ، و سرشو مي آورد بيرون و منظره تماشا ميكرد ! عشق همه شده بود . دايم مياومدن دنبالش و ميبردنش توي سلولهاي ديگه . گاهي اصلا نميدونستيم كجاست . اما مطمئن بوديم كه موقع خواب برميگرده . وجود يه همچين موجودي در اونجا واقعا نعمت بود . موجودي كه ميتونست پرواز كنه ، اما به خاطر علاقه و دوستي توي زندان مونده بود !
يه روز اسهال گرفت . اوايل پاييز بود . فكر كنم بچه ها ازش زيادي پذيرايي كرده بودن . هر كاري از دستمون بر مي اومد كرديم . بهش دوغ و ماست و حتي يه قطره شربت اسهال داديم . اما هي بدتر ميشد . يه روز صبح كه بيدار شدم كنارم نبود . سميرا هم نبود . گفتم هر جا هستن با همن . بعد از نماز رفتم توي حياط . سميرا كنار يكي از كرچكها تنها وايستاده بود . پرسيدم : جيك جيك كو ؟
مغموم برگهاي پهن كرچكو زد كنار . جنازهء گنجيشك ملوسمون اونجا بود . سميرا صبح كه بيدار شده بود ، ديده بود كنار بالش من مرده و خشك شده ، و آورده بودش اونجا . چون جيك جيك زير اون برگها رو خيلي دوست داشت و هميشه ميرفت اونجا قايم ميشد و سر به سرمون ميذاشت .
زير همون كرچك يه گودال كوچيك كنديم و خاكش كرديم و روي قبرشو با گلهاي آبي نيلوفر پوشونديم . بعد همونجا نشستيم و يه گريهء مفصل كرديم . هنوز هم بعد از 20 سال هر موقع چشمم به كرچك و نيلوفر مي افته ، يادش ميكنم و دلم ميگيره .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home