Thursday, May 08, 2003

اين دوره توي كلاس ويندوز يه خانمي هست كه يه دخترك 6 سالهء ملوس داره به اسم غزل .
دخترك هميشه با مامانش مياد آموزشگاه ، چون كسي نيست كه نگهش داره و مهد كودكش هم عصرها تعطيله . روز اول جلوي در كلاس ايستاده بود و با دقت و علاقه به كامپيوترها نگاه ميكرد . با دو تا چشم قهوه اي درشت كه هوش و ذكاوت ازشون ميباريد . دعوتش كردم بياد سر كلاس بشينه و اون هم با اشتياق اومد تو . حدسم در مورد هوشش خطا نبود . مثل برق همه چيزو ياد ميگيره . بدون اينكه يك كلمه سواد انگليسي يا حتي فارسي داشته باشه ، با توجه به جاي كليدها و گزينه هاي مورد نظر همهء قسمتهاي ويندوز رو داره ياد ميگيره و الان ميتونه تصوير بگ گراندو عوض كنه ، رنگ قسمتهاي مختلف پنجره ها رو تغيير بده ، كپي كنه ، انتقال بده ، نقاشي بكشه ، پوشه و فايل بسازه ، و اسم خودش رو تبديل كنه به اسكرين سيور . براي انجام تمام اين كارها ، من تنها كمكي كه بهش ميكنم اينه كه در قسمت مربوطه اسمش رو براش تايپ ميكنم ، چون هنوز اصلا سواد نداره و تازه قراره امسال بره مدرسه . يه بار قبل از اينكه بشينه پشت كامپيوتر شيطنت كردم و جاي شورت كات ماي كامپيوترو تغيير دادم . فقط 10 ثانيه به مونيتور نگاه كرد و بعد فورا پيداش كرد . از روي شكل آيكونش شناخته بودش . بعدش هم بلافاصله پرسيد : چطوري ميشه اينها رو جابجا كرد ؟
دخترك دوست داشتني با هوشش منو مبهوت كرده و اخلاق با محبتش بد جوري جذبم كرده . هميشه بعد از كلاس چند دقيقه باهاش گرم ميگيرم و حرف ميزنم . ديروز ازش پرسيدم : توي خونه چه بازيهايي ميكني ؟
گفت : قبلا يه توپ داشتيم كه با بچه هاي همسايه مون توپ بازي ميكرديم اما 2-3 روز پيش تركيد .
پرسيدم : خاله بازي نميكني ؟
گفت : چرا ، يعني الان نه .قبلا دختر همسايه مون يه عروسك داشت كه باهاش بازي ميكرديم ، اما اونا از محل ما رفتن .
موضوع رو عوض كردم ، چون جوابهاش برام ناراحت كننده بود . ولي غزل اينا رو يه جور راحتي برام تعريف ميكرد كه انگار هيچ غصه اي از نداشتن عروسك و توپ نداره .
بعد از اين گفتگوي كوتاه ، مامان غزل سر درددلش باز شد و فهميدم كه اون خانم ليسانس روانشناسيه و شوهرش فوت كرده و بعد از مدتها دويدن دنبال كار ، بالاخره از طريق يك موسسهء خيريه در يك مركز مشاورهء رواني استخدام شده با حقوق ماهي شصت هزار تومن ، بدون بيمه . ديشب خوابم نميبرد و داشتم تو جام غلت ميخوردم و به اين فكر ميكردم كه اين درآمد براي يه مادر و دختر معنيش اينه كه فعلا فقط حق دارين زنده بمونين ، نه اينكه زندگي كنين . داشتم ميفهميدم كه چرا غزل از نداشتن خيلي چيزها غصه اي نداره ، چون در عمر كوتاهش زندگي رو همينجوري ديده و نداشتن براش يه جزء خيلي عادي زندگيه . و من ، اگه عروسكي بخرم و به دستش بدم ،‌فقط درد دل خودمو آروم كردم ، نه درد زندگي غزل رو . در واقع ما با اينجور كارها فقط وجدان درد خودمونو تسكين ميديم و به خودمون تلقين ميكنيم كه آدم خوب و نيكوكاري هستيم و لياقت زندگي راحت و مرفه رو داريم . ولي واقعا همه مون به اندازه اي كه در توانمونه كمك ميكنيم ؟
صبح كه از خواب بيدار شدم اولين چيزي كه جلوي چشمم اومد قيافهء ملوس غزل با چشمهاي درشت باهوش و سرشار از زندگي بود . آيا اين چشمها مجال اين رو پيدا ميكنن كه همهء اون چيرهايي رو كه بايد ، ببينن ، و به اندازه اي كه نياز دارن ياد بگيرن و جلو برن ؟ يا در كشاكش زندگي محكوم ميشن به اينكه بمونن و بپوسن و تا آخر عمر تن بدن به يك زندگي اجباري راكد ، يك زنده موندن بي تحرك ، بدون اينكه زندگي كنن ؟چند تا غزل در تهران ما وجود دارن ؟ ما چند تاشونو ميشناسيم ، و در حد توانمون كمكشون ميكنيم ؟

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home