Tuesday, May 13, 2003

الان یکی از اون لحظه هاییه که دلم میخواد یه جایی بنویسم که هیچکس نخونه . نمیدونم ، شاید هم این ظاهر توجیه شدهء داستانه . چون اگه قرار بود کسی نخونه میشد نیاز نوشتن رو روی کاغذ برآورده کرد و بعد هم پاره اش کرد .
دلم گرفته . از همه چیز . از آدمهای این روزگار ، از خود روزگار، و از هر چیزی که ممکنه دل آدم بگیره .
به کی میشه دل بست و دل خوش داشت ؟ کی هست که هیچ وقت بهت پشت نکنه و همیشه همراهت بمونه ؟ خانواده ات ؟ دوستانت ؟ فامیلها ؟ همکارها ؟ همسایه ها ؟ فکر میکنم هیچ کدوم . شاید تو این دنیا تنها کسانی که به نسبت دیگران بیشتر همراه همیشگی آدم هستن ، فقط پدر و مادر باشن . البته اون هم باز نسبیه . و البته اونها هم نمیتونن همیشه کنارت بمونن چون اجل زود میبردشون .
بقیه همه یه روزی میرن . نه اینکه راهشونو بکشن و برن . ممکنه از نظر فیزیکی کنارت باشن . اما نیستن . چون احساس تنهایی میکنی .
بچه ها تا وقتی کوچیکن و بهت نیاز دارن میمونن ، اما اونها هم یه روز خواهند رفت ، و این البته طبیعی ترین حقشونه .
الان از اینجایی که نشستم و دارم تایپ میکنم، از پنجرهء اتاق دارم یکی از شلوغترین بزرگراههای تهرانو میبینم . هزار تا سواری و مینی بوس و اتوبوس ، ده هزار تا آدم . ولی همه با عجله دارن میرن . انگار معنی زندگی همینه .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home