Tuesday, November 08, 2005

صبح که چشم گشودم , فرشته ای کنار گوشم گفت :امروز آخرین فرصت است . دیگر طلوع خورشید را نخواهی دید .
فرشته بال زد و رفت , و من فکر کردم : امروز باید داوودیها را تماشا کنم , موهای دخترکم را شانه کنم , از پنجرهء خانه ام شهر دود گرفته ام را بنگرم ,و به آسمان شهرم که دیگر آبی نیست چشم بدوزم .
برای همهء این کارها یکروز کافیست . اما امروز باید عشق بورزم , و برای اینکار نه یکروز , بلکه یک عمر هم کم است .
فرشته رفته بود . من به مسیر حرکتش چشم دوختم و در قلبم فریاد زدم : فرشته , به خداوند بگو به من فرصت دوباره ای بدهد , فرصتی برای دوست داشتن .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home