صبح که چشم گشودم , فرشته ای کنار گوشم گفت :امروز آخرین فرصت است . دیگر طلوع خورشید را نخواهی دید .
فرشته بال زد و رفت , و من فکر کردم : امروز باید داوودیها را تماشا کنم , موهای دخترکم را شانه کنم , از پنجرهء خانه ام شهر دود گرفته ام را بنگرم ,و به آسمان شهرم که دیگر آبی نیست چشم بدوزم .
برای همهء این کارها یکروز کافیست . اما امروز باید عشق بورزم , و برای اینکار نه یکروز , بلکه یک عمر هم کم است .
فرشته رفته بود . من به مسیر حرکتش چشم دوختم و در قلبم فریاد زدم : فرشته , به خداوند بگو به من فرصت دوباره ای بدهد , فرصتی برای دوست داشتن .
Tuesday, November 08, 2005
Previous Posts
- از قدیم و ندیم به اون جملات و شعرهایی که پشت کامیو...
- اونجا اولین خونهء ماست . یه خونهء 55 متری با شیروو...
- این نوشته رو لز توی یه مجله دزدیدم !پاسخهای بچه ها...
- همه چیز به عینک بستگی دارد !
- نصیحتهای مامانی
- این جمله رو مرغ آمین عزیزم توی وبلاگ نور دیدهء دلب...
- قابل توجه خانمهای راننده یا راننده های خانم !اخیرا...
- >> گفته بودم زندگی زیباستگفته و ناگفته ای بس نکته ...
- شما اعتقاد دارید که باید فارسی را پاس بداریم ؟من ک...
- چشمهایم را بسته ام و تن داده ام به تمام رذالتهایی ...
Subscribe to
Posts [Atom]
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home