Thursday, January 16, 2003

از در بند كه وارد شد ، به چهره هاي ناشناس دور و برش كه با دقت نگاهش ميكردن لبخند زد و بعد چادرشو از سرش برداشت . نگاهي به دور و برش انداخت و گفت : چقدر ميله اينجاست . انفرادي همش ديواره ، اما اينجا ميله .
كسي جواب نداد . همه داشتن قدم ميزدن . تنها يا دوتائي . كسي وقت نداشت بايسته . اومدن يه زنداني جديد چيز عادي بود . حتي اگه آشنا بود و قبلا باهاش كلي دل داده بودي و قلوه گرفته بودي . آخه اينجا فرق ميكرد .
چند لحظه وسط بند ايستاد و بعد پرسيد : سلول 14 كدومه ؟
يكي از اونهائي كه با سرعت داشتن قدم ميزدن با دست به ته بند اشاره كرد و دور شد .

هوا تاريك و روشن بود كه دستي تكونش داد : پاشو ، الان آفتاب ميزنه .
چشمانش را باز كرد و با گيجي پرسيد : خوب بزنه چي ميشه ؟
ـ نماز نميخوني ؟
با خونسردي لبخند زد و گفت : نه !
بعد در فاصلهء 1 ثانيه دوباره به خواب رفت .
اون كه بيدارش كرده بود تنها چيزي كه به فكرش رسيد اين بود كه حتما عذر شرعي داره . اما همون روز سر صبحونه خودشو لو داد . در حاليكه چائي را در ليوان پلاستيكي قرمز به هم ميزد پرسيد : شماها همه تون مجاهدين ؟
يه نفر پوزخند زد و گفت : بوديم !
- يعني اينجا چپي ندارين ؟ انگار همه تون نماز ميخونين .
32 جفت چشم با بهت بهش خيره شدن . چند ثانيه منتظر جواب موند و بعد لبخند زد . انگار تحت هيچ شرايطي نميتونست لبخند نزنه .

بچه ها با ايما و اشاره و گوشه و كنايه و به زبون بي زبوني بهش ندا رو داده بودن كه بند آنتن داره ، ولي عين خيالش نبود . با كمال خونسردي تا هر موقعي كه دلش ميخواست ميخوابيد . يه روز كه دستش خيس بود و آب دستش چكيد روي سجادهء يكي از بچه ها ، طرف نمازشو شكست و سرش داد كشيد : سجاده مو نجس كردي . كافري ، نجسي . گمشو يه گوشه بشين ديگه .
همه فكر ميكردن الان دعوا ميشه .
لبخند زد وگفت : ببخشيد !
و شر خوابيد .
يه هفته بعد خواستنش زير هشت . همه ميدونستن حكمش اومده و منتظر نتيجه بودن . وقتي برگشت ، روي صورتش لبخند گنگي بود . مثل هميشه . نگاهها پرسشگر بودند و بالاخره يكي پرسيد : چقدر ؟
لبخندش غليظ تر شد و گفت : حدس بزن !
يه سال ؟ دو ؟ سه ؟ بيشتر ؟ از زهرا هم بيشتر ؟ از رامك هم ؟ .........از .... از پروين هم ....بيشتر ....؟؟؟؟
پروين 30 سال محكوميت داشت . بنابراين شك نبود كه حكمش ابد بود . اما باز هم لبخند زد و گفت : نه !
- پس ......
- درسته . خودشه . نترس بابا بگو ، نميگي خودم بگم . اعدام .
باز هم لبخند زد . هيچ چيز در حالت صورتش عوض نشده بود .

هنوز آفتاب درست پهن نشده بود . با يكي از بچه ها لب باغچهء هوا خوري نشسته بودن و بحث ميكردن . مدتها بود كه بحث ميكردن . هر منطق و استدلالي كه براي وجود خدا شنيده بود رد كرده بود . رفيقش ديگه بريده بود . با درموندگي گفت : آخه اصلا همهء اينا به كنار . تو بايد وجود خدا رو در درون خودت حس كني . بايد از ته دلت حسش كني . محاله كه نكني . چطور ميتوني بگي نيست ؟
بعد از دهانش پريد : فوقش تا يه ماه ديگه زنده اي . وقت نداري . بايد بشناسيش ،‌قبل از اينكه بري .
لبخند زد و گفت : خوب وقتي مردم ، ميرم اون دنيا و اگه ديدم هست ، قبولش ميكنم !
رفيقش حرفو روي هوا قاپيد و گفت : ديدي ، حالا ديدي خودت هم قبول داري كه بعد از اينجا يه زندگي ديگه هست ؟ ته دلت قبولش داري . نميتوني انكار كني . هر چقدر هم با زبون بگي نه ، دلت ميگه آره . آره ، آره ، آره !
جواب نداد و حتي لبخند هم نزد . صورتش كاملا متفكر بود .

صبح كه بچه ها براي نماز بيدار شدن ، توي رختخوابش نبود . توي سلول و دستشوئي و راهرو هم نبود . بالاخره پيداش كردن . گوشهء بهداري داشت نماز ميخوند . صورتش خيس از اشك بود و يه حالي داشت كه انگار از دور و برش هيچي نميفهميد . نماز طولانيش كه تموم شد ، يكي بهش گفت : قبول باشه .
لبخند زد و از ته دل گفت : قبول حق باشه .

يه ساعت بعد مسئول بند صداش كرد زير هشت . خبرها چقدر زود ميرفت بالا . بهش گفته بودن كه با توجه به تغييرات درونيش ميتونه بره بازجوئي مجدد و همكاري و حكم جديد و .....
يكي پرسيد : چي گفتي ؟
لبخند زد و ساكت ماند .

يه روز صبح هنوز آفتاب نزده بود كه صداش كردن . با كليهء وسايل . معنيش فقط دو تا چيز ميتونست باشه . رفتن با كليهء وسايل يا براي آزادي بود و يا براي اعدام .
بچه ها بي قرار و منتظر بودن . معمولا 10 دقيقه طول ميكشيد كه وصيت نامه بنويسه و بقيهء كارها . زمان از يكربع كه گذشت ، در دلها نور اميدي درخشيد . بعد ، صداي شليك همزمان چند تا گلوله سكوت رو شكست ، و چند لحظه بعد صداي يك تك تير . تير خلاص .
يكي از بچه ها روي زمين نشست و زير لب گفت : خدا رو شكر كه قبل از رفتنش خدا رو ديد .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home