Thursday, May 22, 2003

خوابگاه دانشگاه ما يه مديري داشت كه خدا نصيب گرگ بيابون نكنه ! يه مقررات عجيب و غريبي گذاشته بود كه نگو . از ساعت 7 بعد از ظهر به بعد خروج از خوابگاه ممنوع بود و همه بايد اون ساعت ميرسيدن خوابگاه و نون و آبشونو هم قبلا ميخريدن كه ديگه نخوان برن بيرون . جالب اينجاست كه ما بعضي روزها تا ساعت 9 كلاس داشتيم ! يه همچين روزهايي بايد حتما با سرويس برميگشتيم خوابگاه و اگه احيانا يكي از سرويس جا ميموند و خودش مي اومد ، واويلا ميشد . هر موجود مذكري هم زنگ ميزد خوابگاه ، اعم از پدر و برادر و غيره ، اونقدر سين جيم ميشد كه پشيمون ميشد . مثلا يكبار براي اثبات هويت برادر يكي از بچه ها ، از طرف اسم باباشونو پرسيده بود و بعد با شناسنامهء خواهرش مطابقت كرده بود !
محيط كلي دانشگاه ما خيلي دمكراتيك بود و اصلا به دانشگاههاي اون زمان شباهتي نداشت . واسه همين هم قرق و غدقنهاي اين خانم خيلي واسمون سخت بود .
يه شب ما 7 نفر بوديم كه دل به دريا زديم و رفتيم شهر بازي و ساعت 5/11 شب برگشتيم . خدا ميدونه كه جلوي در خوابيگاه چه حرفهايي نثارمون كرد تا اجازهء ورود صادر فرمود . كم كم خودمون هم داشتيم باور ميكرديم كه يك خلاف بزرگ اخلاقي انجام داديم و حتما در آينده كارمون به جاهاي باريك ميكشه . بعدش هم تهديد شديم كه ماجرا رو گزارش ميكنه و ميكشدمون به كميتهء انظباطي .
آخر هفته من رفتم خونه و ماجرا رو تعريف كردم . بابام خدابيامرز كه يكي از نازنين ترين پدرهاي روي زمين بود ، حسابي به رگ غيرتش برخورد كه يكي جرات كرده به دختر عزيزش از اين حرفها بزنه و پاشو كرد توي يه كفش كه فردا با من بياد دانشگاه و حق اين زنيكه رو بذاره كف دستش . هر چي سعي كردم قانعش كنم كه تو دانشگاه مثل مدرسه نيست كه كسي باباشو بياره (!) به گوشش نرفت . خلاصه شنبه صبح شال و كلاه كرديم و راه افتاديم طرف تهران . وقتي رسيديم يكسره رفتيم سراغ رئيس دانشگاه ، دكتر احمد پناه . اميدوارم هر جا هست خدا نگهدارش باشه . در عمرم رييس دانشگاه به اين خوبي نشنيده بودم . هميشه در اتاقش به روي دانشجوها باز بود وكار دانشجوها به همه چيز اولويت داشت . با صبر و حوصله مشكلات همه رو حل ميكرد . اون موقعها ما نميفهميديم چه نعمتي داريم ولي سال آخر كه بوديم اونو ورداشتن و يكي ديگه گذاشتن جاش كه براي ديدنش بايد از يك ماه قبل وقت ميگرفتيم .
از موضوع پرت شدم . خلاصه ، اونروز كه رسيديم دكتر جلسه داشت ، ولي تا من بجنبم باباي عصباني من كه رگ تركي و عربيش با هم جوش اومده بود ، بي توجه از جلوي منشي رد شد و در اتاق دكترو يه جوري باز كرد كه دكتر و مهموناش از جا پريدن . بعدش هم با داد و بيداد دكترو مؤاخذه كرد كه به چه حقي دخترهاي مردمو انداخته زير دست يه زن نفهم و بي شعور كه اينقدر براشون خط و نشون بكشه و با آبروشون بازي كنه و حرفهاي بيربط نثارشون كنه .
دكتر نازنين هم جلسه اش رو رها كرد وبا آرامش دستور داد واسه بابا آب سرد آوردن و يه خورده كه آرومتر شد ، شرح ماوقع رو از بين حرفهاي بريده بريدهء من و دادهاي گاه و بيگاه بابام شنيد . بعدش هم عذر خواهي كرد و قول رسيدگي داد و رفت سر جلسه اش .
فرداش بنده رو خواستن دفتر معاون رفاهي دانشگاه . رفتم و ديدم سركار خانم مديرهء خوابگاه هم اونجاست . جناب معاون جلوي من مديره خانم رو چنان شست و گذاشت كنار كه حظ كردم . بعدش هم تاكيد كرد كه اونجا خوابگاهه ، نه زندان . و از اين به بعد هم مقررات خوابگاه بايد با نظر مستقيم خودش وضع و اجرا بشه .
دردسرتون ندم . ساعت ورود به خوابگاه شد 10 شب ، و براي گردشهاي دسته جمعي مثل شهر بازي هم بايد با دانشگاه هماهنگ ميكرديم و بهمون ميني بوس ميدادن و ميرفتيم . چي از اين بهتر !
ماه بعد ، يكي از بچه ها كه فارغ التحصيل شده بود ، يه مهموني مفصل گرفت و همهء دخترها رو دعوت كرد . خونه شون هم فرديس كرج بود . ما با ميني بوس دانشگاه رفتيم و ساعت 2 نصفه شب برگشتيم خوابگاه . سركار مديره خانم هم كه جرات نداشت جيك بزنه و داشت از حرص دق ميكرد ، چند روز بعد استعفا داد و رفت .
مدير بعدي يه دختر جوون بود تقريبا همسن و سال خودمون ، و بعدش هم ديگه عجب خوابگاهي داشتيم ! اين يكي خودش دايم ميرفت و برنامهء گردش دسته جمعي جور ميكرد و خودش هم باهامون مي اومد ! منتها در تصفيهء عظيم سال آخر كه رييس دانشگاه و معاونينش و رييس اداره آموزش و خلاصه همهء رييسها رو عوض كردن ، اين مدير خانم نازنين هم از دستمون رفت و دوباره سال آخرو بد گذرونديم . ولي عجب روزهايي بودن !

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home