دیروز از سر کار که برگشتم خیلی خسته بودم . کلاسها همه عمومی بودن و پر از شاگردهای بی حوصله و بی علاقه و کمی تا قسمتی هم کودن . قول یه کاری رو هم داده بودم که باید تو خونه آماده میکردم و بعد از ظهر تحویل میدادم که نکرده بودم و نگران بودم که در عرض چند ساعت باقیمونده آماده نشه . نهار هم نداشتیم . ظرفهای شب قبلو نشسته بودم . صبح لباسها رو ریخته بودم تو ماشین لباسشویی که باید پهنشون میکردم . خلاصه تو راه همش داشتم فکر میکردم که وقتی رسیدم خونه , اول کدوم کارو انجام بدم .
به محض اینکه وارد شدم و کیفمو گذاشتم روی میز , جوجه های کدبانوم با هم داد زدن , آهای کیفتو نذار اونجا , ببر تو اتاق آویزون کن به جالباسی !!!
مات و مبهوت دور و برمو نگاه کردم و دیدم همه جا خیلی مرتبه ! بعد دیدم تو ماکروفر سیب زمینی تنوری درست کردن , لباسها رو پهن کردن , ظرفها رو شستن , خونه رو جمع و جور کردن و جارو هم کشیدن و گرد گیری هم کردن . خلاصه با هم سیب زمینیها رو خوردیم و من عین برق رفتم سر کامپیوتر و خوشبختانه کارم هم به موقع تموم شد و بدقول نشدم .
آخ که چقدر میچسبه که آدم دو تا کدبانوی کوچولو تو خونه داشته باشه . باورم نمیشه ولی انگار واقعا دارن بزرگ میشن . چقدر لذت بخشه . تنها حقیقتی که در این موضوع نهفته ست و زیاد نمیچسبه اینه که وقتی جوجه ها دارن بزرگ میشن , نتیجه اش اینه که من هم دارم پیر میشم .
Friday, June 16, 2006
Previous Posts
- عجب حالگیری بزرگی بود فوتبال ایران و مکزیک . بچه ه...
- تعطیلات آخر هفتهء گذشته رفتیم شمال . توی راه یه جا...
- میخوام به خودم بگم دنبال مقصر نگرد , تقصیر هیچکس ن...
- من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک --- چرخ بر هم زن...
- یه موجود نازنینی به اسم سارا در پست قبلی من کامنت ...
- عجیب و به شدت حال و هوای درس خوندن افتاده به سرم ....
- از راهنمایی و رانندگی اومدن مدرسهء بچه ها و ازشون ...
- عید که رفته بودیم شمال یکی از فامیلها یه دوست اینت...
- چهل سال پیش در چنین روزی یه دختر کوچولوی ناز ملوس ...
- عزیزم , تو خوابیده ای و من بیدارم . اگر بخوابم خوا...
Subscribe to
Posts [Atom]
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home