Saturday, July 01, 2006

این هفته که شمال بودم همش مه بود و بارون . هوایی که من عاشقشم و اصلا دلم نمی اومد دل بکنم و بیام . بالاخره هم یه روز بیشتر موندیم و امروز برگشتیم . الان داره تهران هم بارون میاد . انگار این هم قسمتی از سعادتهای منه که تو تابستون توی تهران یه همچین بارونی بیاد . بارون تند , با رعد و برق . عین بارونهای اوایل بهار . دلم میخواد برم تو خیابون زیر بارون قدم بزنم .
-------------------------------
برای اولین بار در عمرم یه پیشنهاد شغلی بهم شده که حس میکنم واسه من یه خورده زیادی گنده ست . من از طریق یه آشنا معرفی شدم به اونجا و اونها هم رو حساب اعتباری که اون آشنا اونجا داره , بدون هیچ سوال و جوابی دربست قبولم دارن . همینه که منو میترسونه . چون حتی بهم مهلت ندادن که بگم چی بلدم و چی بلد نیستم تا بعدها جایی واسه دلخوری نمونه . احتمالا تصورشون اینه که من خدای کامپیوترم , که نیستم . اینو به اون آشنای مشترک هم گفتم و خودش هم البته میدونست . ایشون معتقده که معلومات کامپیوتریم کافیه , چون قرار نیست خودم کاری رو انجام بدم و فقط قراره مدیریت و هدایت کارها رو به دست بگیرم که توانشو دارم و تازه اگه زرنگ باشم میتونم در خلال این مدیریت بدون اینکه به روی خودم بیارم همهء چیزهای مورد علاقه ام رو هم از نیروهام یاد بگیرم و اونها هم نمیفهمن . ولی هنوز دو دلم .همسر خان با خونسردی ذاتیش میگه خوب برو شروع کن , فوقش نمیتونی و میای بیرون . چیزی نمیشه . ولی اگه بخوام اینکارو شروع کنم طبیعتا باید این دو تا شغل فعلیمو بذارم کنار, چون همین الان هم وقت سر خاروندن ندارم و درس خوندن واسه کنکور فوق هم تقریبا فراموش شده , و اگه نتونم معنیش از دست دادن همهء اینهاست . قبلا یکبار در عمرم چنین پیشنهاد شغلی رو قبول کردم و همه چیز هم خوب پیش رفت . یه زمانی مدیر تولید یه کارخونهء معدنی شدم که اصلا نمیدونستم چی هست . و اوضاع اونقدر خوب جلو رفت که بعدها شدم مدیر همون کارخونه ! ولی اون موقع 25 سالم بود و الان 40 سالمه ! شاید این کم شدن اعتماد به نفس مال همین باشه . از یه طرف وسوسهء این شغل داره منو میکشه , از طرف دیگه هم فکر اما و اگرها داره دیوونه ام میکنه . باید تو همین هفته تصمیم بگیرم .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home