Friday, July 21, 2006

یکی بود و یکی نبود . یه آدمی بود که دلش میخواست زندگی رو خیلی خوب بشناسه . از موقعی که بچه بود همش در مورد زندگی و معناش فکر میکرد . همون وقتها , یه دفتر خرید و شروع کرد توش در مورد زندگی نوشتن . جمله های ناب .
زندگی صحنهء یک تئاتر است .
زندگی خواب و خیالی بیش نیست .
زندگی مقطع کوتاهی از حیات ماست .
زندگی ترکیبی از شادیها و غمهاست . گاهی شادیها غلبه میکنند و گاهی غمها .
زندگی تکرار روزمرهء وقایع برای تک تک انسانهاست .
زندگی زیباست .
زندگی چیزی غیر از سالهایی اجباری برای گذران دوران محکومیت انسان نیست .
و ......
سالها گذشت . آدم قصهء ما دفتر اولشو خیلی وقت پیش تموم کرده بود و بعدش دفترهای دیگه ای رو سیاه کرده بود . ده تا , صد تا , هزار تا . یه روز حس کرد عمرش به آخر رسیده . دستهاش میلرزید و قلبش تند میزد . هنوز خیلی چیزها مونده بود که باید در مورد زندگی مینوشت , اما دیگه مجالی نبود . آخرین دفترشو برداشت و در آخرین صفحه اش نوشت :
زندگی چیست ؟

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home