Thursday, March 01, 2007

مامانی بعد از دو هفته به هوش اومد . اون وقت تونستن مغزشو اسکن کنن و گفتن خونریزی مغزی وسیع داره و اگه جراحی نشه میمیره . عملش کردن و الان دو هفته ست که مرخص شده و خونهء خواهرمه . دردناکه . نه حرف میزنه ، نه میشینه و نه کاری میکنه . شاید در طول این هفته جمعا ده کلمه حرف زده . غذاشو بصورت مایعات دهنش میکنن و ...
نمیدونم ، شاید با گفتن این حرف به نظر بیاد که من خیلی عوضیم . مادرمه ، دوستش دارم ريا، ولی ترجیح میدادم بمیره و راحت بشه به جای اینکه تیدیل بشه به یه مردهء متحرک و عذاب بکشه . از حکمتهای خدا موندم . کم آوردم .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home