Saturday, August 26, 2006

باورم نمیشه که تابستون عزیز و دوست داشتنیم به این زودی داره تموم میشه . چقدر زود گذشت ! امسال در عرض بهار و تابستون 14 بار رفتم شمال . بیشتر از همهء سالهای دیگه .و هر دفعه هم گفتم خدایا شکرت ! هفتهء گذشته هم از سه شنبه شمال بودم تا امروز . کلی اتفاقات جالب افتاد که اینها چند تا از نمونه هاش بودن :
--- رفته بودیم لب دریا و شب بود که داشتیم برمیگشتیم خونه . هوا عالی بود . یه نسیم خوشایند ملسی می اومد و من خسته از چند ساعت شنا و آب بازی لمیده بودم رو صندلی ماشین و خیلی حس خوبی داشتم . خونهء ما نزدیک یه روستاست . وقتی نزدیک خونه شدیم به همسر خان گفتم ببین سگهای این آبادی چقدر باهوشن , الان یه مدته داریم دائم میاییم و میریم , اینها ما رو شناختن و دیگه بهمون پارس نمیکنن و دنبال ماشینمون نمیکنن .
در حین این سخنرانی , کله مو متمایل کردم بطرف پنجرهء باز ماشین و هوایی رو که بوی علف میداد با لذت کشیدم تو ریه هام . اون قسمت جاده خاکی بود و در نتیجه سرعت ماشین هم خیلی کم بود . همونطور که مشغول وراجی در مورد هوش سگها بودم , یهو یه کلهء سیاه پشمالو درست بغل صورتم ظاهر شد و گفت : هاپ !
بعدش هم : هاپ هاپ هاپ هاپ !
اونقدر شوکه شده بودم که جای شیشه بالابرو پیدا نمیکردم و کلهء جناب هاپو اومده بود تو ماشین و من هم تقریبا پریده بودم بغل همسر خان ! همسر خان گاز داد و هاپو یه مقدار دنبالمون دوید و بعد پیروزمندانه برگشت سر جاش . انگار فقط قصدش این بود که به من بگه زیادی حرف نزن !

--- همسر خان چهارشنبه برگشت تهران چون کار داشت . بردمش نزدیکترین شهر و اونجا سوار شد و رفت و من برگشتم ویلا . بعد روغن ماشینو چک کردم و دیدم طبق معمول حدود یک لیتر کم کرده . توی آبادیهای نزدیک روغن مناسب گیر نیاوردم و صلاح هم ندیدم با اون وضع جای دورتری برم . قرار بود خواهرم اینا فرداش بیان شمال . زنگ زدم به خواهرم و گفتم من روغن کم دارم و اینجا هم فقط روغن باز هست . به بهمن ( شوهر خواهرم ) بگو وقت اومدن یه روغن یک لیتری برام بخرین .
گفت باشه , چرا به بهمن بگم ,خودم میخرم .
تعجب کردم , چون خواهرم فقط ماشینو سوار میشه و اصلا و ابدا اهل امورات فنی نیست و فکر میکنم در عمرش رنگ تعویض روغنی و این چیزها رو هم ندیده . با این حال گفتم باشه , دستت درد نکنه .
فرداش خواهرم اومد , با یک عدد روغن مایع یک لیتری لادن !!!! فکر کرده بود من روغن آشپزی لازم دارم !
کلی خندیدیم و بعد با ماشین اونها رفتیم از شهر روغن موتور خریدیم .

--- با استفاده از وقت آزاد این چند روزه , موهامو رنگ کردم . همچین که رنگ مو رو مالیدم به موهام برق رفت . اونجا آبش پمپ و منبعه , در نتیجه وقتی برق نیست , آب هم نیست . گفتم عیبی نداره فوقش میرم زیر شیر منبع رنگ مو رو میشورم , بعد که برق اومد میرم حموم . تا زمان لازم بگذره , با خواهرم مشغول تخته نرد بازی کردن شدیم و یهو دیدیم دو ساعت گذشته . خلاصه موهام بجای شرابی تبدیل شد به حنایی وحشتناکی که شبیه هویجه . ولی کلی به خودم دلداری دادم که این رنگ خیلی بهم میاد و ماه شدم !

--- خواهرم میخواست خیاطی کنه . رفتیم تو آبادی دنبال قرقره . گیر نیومد . موقع برگشتن ته آبادی یه مغازه دیدیم . جلوش صاحبش که یه پیرمرد بود نشسته بود رو صندلی . نیش ترمز زدم و خواهرم شیشه رو کشید پایین و پرسید : حاج اقا قرقره دارین ؟ حاجاقا گفت : علیک سلام !
خواهرم با شرمندگی گفت : سلام , ببخشید قرقره دارین ؟
حاج اقا لبخند زد و گفت خدا قوت , مرحمتتون زیاد !
بنده خدا گوشش سنگین بود و هر چیزی که فکر میکرد گفته شده , جواب همونو میداد . خلاصه خواهرم پیاده شد و رفت جلو و در حالیکه هاج و واج مونده بود برگشت . بعد تعریف کرد که رفته با صدای بلند پرسیده قرقره دارین ؟پیرمرده گفته : قرقره میخوای چیکار ؟ تو دیگه پیر شدی . این کارها از تو گذشته !
خواهرم کفته خوب حالا لازم دارم , دارین یا نه ؟
پیرمرده اخماشو کرده تو هم و گفته نخیر نداریم ! ما این چیزها رو واسه پیرزنها عیب میدونیم !
چند ساعت فکر کردیم و بعد به این نتیجه رسیدیم که احتمالا پیرمرده به نظرش اومده که تنها مورد مصرف قرقره بند انداختن صورته , که واسه پیرزنها عیبه !

--- امروز صبح زود که داشتیم برمیگشتیم جادهء فرعی منتهی به جادهء اصلی رو یه گله حدود 500 تایی گاو گرفته بودن و میرفتن . چون اون جاده خیلی کم رفت و آمده , گاوها با آرامش تمام داشتن قدم میزدن و ما با کلی زحمت از لاشون رد شدیم . خواهرم به چوپون بی خیالشون گفت : آقا چرا اینها رو جمع نمیکنی یه طرف ؟ خندید و گفت : جاده مال گاوهاست دیگه !
چند ساعت بعد تو جاده هراز سر پیچ یه کامیون که از روبرمون میاومد داشت با کمال آرامش از یه کامیون دیگه سبقت میگرفت و چنان اومد تو شکم ماشین ما که برای جلوگیری از له شدن تا لب دره رفتم . بعد از اینکه یه نفس راحت کشیدیم , مریم گفت مامان چوپونه راست میگفت . جاده مال گاوهاست , رانندهء کامیونه هم یکی از نمونه هاش بود !

--- شب اول که اونجا بودیم خواب دیدم با یه نیسان تصادف کردم .صبح که داشتم همسر خانو میبردم شهر که برگرده تهران براش تعریف کردم . نگران شد و گفت مراقب باش . خندیدم و گفتم خوابش مال پرخوری بوده , نگران نباش .
امروز تو جاده , ماشین جلوییم ترمز شدید کرد , طبعا من هم همینطور و به فاصلهء دو میلیمتر ازش متوقف شدم . تا اومدم یه نفس راحت بکشم که نخوردم بهش از پشت سرم یه صدایی گفت : تق!
پیاده شدم دیدم یه نیسانه ! نگاه کردم دیدم ظاهرا ماشینم چیزی نشده و سوار شدیم و راه افتادیم . الان که همسر خان ماشینو دید معلوم شد که بستهای سپر از زیر شکسته و شانس آوردیم که تو جاده نیفتاده که کاملا بشکنه .
بعد از صحبت ماشین و تصادف اومدیم بیرون و داشتم میگفتم خواب دیدم یه 206 تو قرعه کشی بانک بردم . همسر خان گفت فردا صبح مرخصی بگیر لطفا , برو یه حساب وا کن , اگه شانس بیاری و مثل خواب تصادف با نیسان باشه , حتی اگه 206 هم نبری اقلا یه مخلوط کن میبری !
--- موقع برگشتن شهرام ناظری رو دیدیم که ماشینش جوش آورده بود . شوهر خواهرم پیاده شد و کمکش کرد . کنارش یه خانم خوشگل و خوش تیپ و شیک جوون نشسته بود . شوهر خواهرم دید این جناب در مورد ماشین کاملا پرته و جای هیچیشو نمیدونه . پرسید ماشین خودتونه ؟
گفت نه , مال خواهرمه . ( با اشاره به همون خانم )
قیافه هاشون و حالتشون داد میزد که خواهر برادر نیستن . از طرف دیگه شهرام ناظری متاهله . داشتم تو ذهنم میخوندم :
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
.....

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home