Thursday, January 23, 2003

بعضي ازروزها صبح كه از خواب بيدار ميشم يه حالي دارم كه انگار منو با چسب اوهو چسبوندن به رختخواب ! با حال و روزي كه تكون دادن حتي يه انگشت هم برام از كوه كندن سخت تره ، چشمامو ميبندم و سعي ميكنم بخوابم . اما ساعت سمج تر از اين حرفهاست و بلا انقطاع ميگه : ديدي دي ديد ! ديدي دي ديد !!! .....
واقعا ساعت هم ساعتهاي قديم . 30 ثانيه زنگ ميزدن و بعد كوكشون تموم ميشد و زنگ نميزدن ديگه . ولي اين علم الكترونيك لعنتي فقط بلده مزاحمت درست كنه . ساعت ديجيتال مسخره تا صبح قيامت زنگ ميزنه .
صداش بين خواب و بيداري و در حاليكه دارم خواب ميبينم با دخترم سوار تاب شديم ، دوباره چرتمو پاره ميكنه . تاب سواري خيلي كيف داره . مخصوصا توي اون پارك بارون خورده اي كه ما توش بوديم . درست در لحظهء هيجان انگيز پائين اومدن تاب كه خودمو آماده كرده بودم كه دلم بريزه پائين ، ويز ويز اين ساعت لعنتي بيدارم كرد . دلم ميخواد بزنم توي سرش ، و همين كارو هم ميكنم . صداش خفه ميشه و بلافاصله خوابم ميبره . اين دفعه براي اينكه وجدانم راحت بشه ، خواب ميبينم كه پاشدم دارم نماز ميخونم . وقتي با اين خواب سر خودمو شيره ماليدم ، خيالم راحت ميشه و فوري ميرم جاهاي ديگه . داشتم توي بزرگراه با سرعت رانندگي ميكردم و يه نوار خوشايند هم توي ضبط ماشين ميخوند . اما يهو انگار يه پارازيت افتاد توي صداي نوار . يه چيزي داشت ويز ويز ميكرد . بعد از خواب پريدم . اووووووووف ! لعنتي ! باز هم ساعت بود كه بعد از 5 دقيقه زنگ زده بود . بي شعور آخه به تو چه كه من ديرم ميشه ؟ اصلا امروز نميخوام برم سر كار . نماز هم نميخونم . ظهر قضاشو ميخونم . خفه شو ! كثافت !
دوباره ميزنم تو سرش و ميخوابم . اين دفعه خوابام هچل هفته و معني مشخصي نداره . يعني با اينكه خوابم برده ، ولي يه كمي هم بيدارم . خواب ميبينم مهمون اومده اما من رفتم پيك نيك ! اونجا هم نشسته بودم پشت مونيتور و داشتم يه چيزي رو سرچ ميكردم ! خلاصه از اينجور خوابهاي عذاب آور . اين دفعه كه ساعت زنگ ميزنه ، مثل دفعه هاي قبل عصباني نميشم . هر چند كه هنوز هم كاملا خوابم مياد ، اما ديگه ميدونم كه بايد پاشم . كمانكشه ميكنم و به زور بلند ميشم . به محض اينكه وضو ميگيرم و خوابم ميپره ، تازه يادم مي افته كه يه خروار كار دارم . ديشب ظرفها رو نشستم ، نهار هم درست نكردم . قرار بود امروز يه خورده زودتر بيدار شم و اين كارها رو بكنم .
ياد اين چيزها كه مي افتم به كلي خوابم ميپره . مثل برق نماز ميخونم و مطمئنم كه نه تنها خودم ، بلكه فرشته هاي بارگاه خدا كه مامور وصول نماز مردم هستن هم نميفهمن كه من چي خوندم . تازه فكر كنم آفتاب هم زده بود ، چون هوا خيلي روشن بود . از دست خودم عصباني هستم و به خودم ميگم : دخترهء تنبل ! تابستون ميگيري ميخوابي و ميگي نميتونم ساعت 4 صبح بيدار شم نماز بخونم . الان ديگه چي ميگي نكبت ؟ آفتاب بعد از ساعت 7 درمياد . ولي باز هم تو تنبل بزرگ نمازت قضا ميشه . مجبوري تا بوق سگ بيدار بموني ؟ خوب شب مثل بچهء آدم بگير بخواب كه صبح عين مرده ها نچسبي به رختخواب . حالا نهار چي ميخواي به اين دو تا طفلك بدي ؟ ميمردي اگه ديشب يه چيزي ميذاشتي توي آرامپز ؟ بي فكر ! تنبل ! خوابالو ! به درد نخور !
وقتي خوب خودمو دعوا ميكنم و يه خورده دلم خنك ميشه ،‌ با سرعت نور شروع ميكنم به انجام كارها . شكر خدا كه همونقدر كه تنبل و خوابالوئم و صبحها ميچسبم به رختخواب ، عوضش كار كردنم هم سريعه و در سه سوت همه چيز روبراه ميشه . تا چائي دم بكشه ، بچه ها لباس پوشيدن و دست و صورت شستن و لوبيا پلو هم توي پلوپز داره دم ميكشه . چقدر چيز نازنينيه اين پلوپز ! مخصوصا در يه همچين مواقعي !
با وجود تمام تلاشها ، اززمان يكربع خواب اضافهء بنده فقط نصفش جبران شده و موقعي كه از خونه ميريم بيرون ، 7 دقيقه از هميشه ديرتره . در نتيجه بچه ها 7 دقيقه دير ميرسن مدرسه ، و بعد به دليل اين 7 دقيقه كه تنبلهائي مثل من از خونه شون دير اومدن بيرون ، خيابون ترافيكه و 3 تا چراغ بايد بموني تا از چهار راه رد بشي ، در نتيجه 25 دقيقه دير ميرسي سر كار .
وارد كه ميشي 3 نفر منتظرت نشستن . لبخند گناهكارانه اي ميزني و مثل بچه ها تيز و فرز ميگي : سلام !
اونها نفس عميقي ميكشن و بدون لبخند جوابتو ميدن : سلام .
دوباره احساس گناه ميكنم و تصميم ميگيرم كه امشب حتما حتما حتما زود بخوابم كه صبح خواب نمونم . اما در همون لحظه مطمئنم كه اين از اون تصميماتيه كه حداكثر 3 روز برقرار ميمونه . محاله كه من بتون تا آخر عمرم شب زود بخوابم . به قول شاعر :
وعده كردم كه دگر مي نخورم در همه عمر
به جز از امشب و فردا شب و شبهاي دگر

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home