Sunday, January 19, 2003

يكي بود يكي نبود
يه دختر كوچولوي 5 ساله بود كه كنار خيابون داشت گدائي ميكرد . يه پيرهن نه چندان كلفت تنش بود و دستاي كوچولوش كه جلوي اين و اون دراز ميكرد ، از سرما سرخ شده بودن . لپهاش از سرخي سرما به سياهي ميزد . صورتش كه معلوم بود يه زماني سفيد بوده از كثيفي هم سياه شده بود و عين يه تخم مرغ رنگ كردهء هفت سين بود كه يه روسري خيلي گنده سرش كرده باشن .
باباي دختره معتاد بود و مامانش هم مريض بود و بچه رو مجبور كرده بودن بره گدائي و خرج خونه رو دربياره . اگه بدون پول ميرفت خونه ، كتكش ميزدن .
چه قصهء تكراريه ، نه ؟ همه تا حالا صد بار شنيدنش . لابد آخرش هم يا دختره كنار خيابون از سرما ميميره (‌با اقتباس از داستان دخترك كبريت فروش ) ، يا به طور معجزآسائي يه ناجي افسانه اي از راه ميرسه و يه گوني پول مياره و وضع زندگي دختركو سر و سامون ميده و باباشو وادار ميكنه كه ترك كنه و مامانش هم خوب ميشه و هر دوشون ميرن سر كار و دختره هم با روپوش تميز ميره مدرسه .
هر دوتاش خيلي خسته كننده ست ، نه ؟ خواننده حوصله اش سر ميره و با خودش ميگه اين چرنديات تكراري چيه نوشتن . پس حالا تكليف اين دخترك كه كنار خيابون منتظره ببينه بقيهء قصه چي ميشه چيه ؟ نميشه كه همينطوري وسط قصه ولش كرد به امان خدا .
آهان فهميدم . توي قصه ها راحت ميشه زمانو جا به جا كرد . بنابراين : 10 سال گذشت . شايد هم 12 سال .
كنار خيابون ديگه دختركي نبود كه گدائي كنه . اما يه زن جوون كه حدودا پونزده شونزده سالش بود ، و يه بچهء چند ماهه توي بغلش بود كه لباس مناسبي نداشت و گونه ها و دستهاش از سرما قرمز شده بود . شوهرش كجا بود ؟ يه چهار راه بالاتر داشت كنار خيابون سيگار ميفروخت و چرت ميزد . از قيافه اش ميباريد كه چه مرگشه .
باز هم 5-6 سال گذشت .
اين دفعه ديگه زنه مشغول گدائي نبود . چون مريض شده بود و پول نداشت بره دكتر و افتاده بود توي يه رختخواب پاره پوره توي يه اتاق اسقاط اجاره اي . شوهرش هم عملش رفته بود بالا و ديگه نميتونست سيگار بفروشه . براي همين داشت كنار همون اتاق چرت ميزد . اما يه دخترك 6 ساله كنار خيابون داشت گدائي ميكرد . سردش بود و گرسنه بود . گاهي دستشو ميكرد توي جيبش و سكه ها رو لمس ميكرد و تصميم ميگرفت بره از بقالي اونور خيابون يه كيك بخره و بخوره . اما تا يادش مي افتاد كه اگه كم پول ببره خونه چي ميشه ، منصرف ميشد .
..........
بقيهء داستانو بگم ؟ يا خودتون ميتونين حدس بزنين ؟ ميدونم چه حدسي زدين . 10 سال بعد دختره بچه به بغل مشغول گدائيه و شوهر معتادش داره چرت ميزنه . اما اين دختره اينجوري نشد . گوش بدين :
10 سال گذشت . كنار اون خيابون ديگه هيچكس گدائي نميكرد . اما يه دختر نوجوون خوشگل با آرايش غليظ و رفتارو پوشش نامناسب كنار خيابون وايستاده بود . 5 دقيقه هم طول نكشيد كه يه ماشين مدل بالا جلوي پاش ترمز كرد و دختره با لبخند عشوه آلودي كه صد برابر خوشگلترش كرده بود ، سوار شد . ماشين از جا كنده شد و دور شد .
خوب بعدش چي شد ؟ چه ميدونم بابا . اصلا به من چه بشينم اينجا فسفر مغزمو به كار بگيرم كه بفهمم كار اين دختره و نسل بعديش به كجا كشيد ؟ واسه خودم عجب گرفتاري درست كردم ها . انگار اين داستان تا ابد تمومي نداره . ولي خوب بالاخره بايد داستانو يه جوري تموم كرد . حالا چه خاكي به سرم بريزم ؟
اصلا ميدونين چيه ؟ اون ماشين مدل بالاهه كه دختره رو سوار كرد ، يه بچه پولدار تحصيل كردهء مومن و خيلي خوب و آقا بود كه اصلا و ابدا هيچ قصد بدي نسبت به دختره نداشت . فقط عاشقش شده بود ! واسه همين فوري با دختره عروسي كرد و تا آخر عمر به خوبي و خوشي زندگي كردن !!!!!
قصهء ما به سر رسيد
كلاغه به خونه اش نرسيد .
بالا رفتيم ماست بود
قصهء ما راست بود
مخصوصا پاراگراف آخرش !

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home