Friday, August 04, 2006

دلم برات میسوزه . موجود قابل ترحمی هستی . آره خودتو میگم . درست حدس زدی . نمیخواد هزار جور فکر کنی که کیو دارم میگم .
چقدر تنزل کردی . چقدر پست شدی . نمیدونم , شاید هم از اول همینجوری بودی و من درست نشناخته بودمت . احتمالا درست ترش دومیه , چون من همه چیزو خوب میبینم مگر اینکه عکسش ثابت بشه . در مورد تو هم همینه , اونقدر خوب دیدمت که عکسش ثابت شد . نه یکبار و دو بار , بلکه بارها .
فکر میکنم هر کی جای من بود ازت متنفر میشد , ولی من نشدم . چون موجودی که تا این درجه از آدمیت دور شده , به اندازه ای بدبخته که نمیشه ازش متنفر بود .
متاسفم , از ته دل برات متاسفم , چون قراره آرزو بدل بمونی . قراره باز هم احساس ناکامی کنی. آخه هر کسی که آرزوهاش بد خواستن واسه دیگران باشه , قطعا محاله که بهشون برسه . نظم و نظام هستی همینه .
چقدر دنیات کوچیکه . اونقدر کوچیک که تا نوک دماغتو بیشتر نمیبینی . و در عین حال بدبختی بزرگت اینه که فکر میکنی کاملا روشن بین و موشکافی و میتونی هر چی رو که میخوای ببینی و بدست بیاری و بفهمی .
چقدر دلت تنگه . اونقدر تنگه که فقط کینه و پستی توش جا میگیره . اونقدر کوچیکه که دریای وسیع محبت و انسانیت از جلوی درش برمیگرده . با این دل شبها خوابت میبره ؟ حس نمیکنی یه تیکه سنگ توی قفسه سینه ته ؟ نفست تنگ نمیشه از پستیهایی که میکنی ؟
چقدر دنیات بی ارزشه , اونقدر که حاضری وقت با ارزشو صرف مبتذلترین ارتباطات خاله زنکانه کنی . کارهایی که فقط از آدم بیکاری تو مایه های طاهره خانم برمیاد .
نمیتونم درک کنم چطوری نفس میکشی . درک نمیکنم چه جوری حالت از خودت به هم نمیخوره و تونستی زنده بمونی . نمیفهمم چقدرجون سختی که هر چقدر از روزگار سیلی و تودهنی میخوری , باز هم نه ذره ای عوض میشی و نه تکون میخوری و نه فکرمیکنی که شاید اینها هشدارهای خداوند باشه وعقوبتهای بدتری هم در راه باشه .
میدونی , خباثتهات من رو هم بد کرده . آخه دارم از بدجنسیهات لذت میبرم . هر چی بیشتر تلاش میکنی که آسیبی به من برسونی و نمیتونی , و تو دهنی میخوری , اون هم بدون اینکه من کوچکترین تلاشی برای پاسخگویی به تو کرده باشم , من بیشتر لذت میبرم . درست مثل آدمی شدم که توی یه بالکن مرتفع امن نشسته , و یه گرگ درنده داره پایین اون ایوون زوزه میکشه و دندون نشون میده و پنجه به زمین میکشه , و اون آدمی که بالای بالکنه چون مطمئنه که آسیبی بهش نمیرسه , خونسرد و بی تفاوت اون بالا وایستاده و داره با لبخند تلاشهای مذبوحانهء گرگ رو نگاه میکنه . خودمو سپردم به خدا , و با خیال راحت نشستم و دارم تماشات میکنم . هر چی بیشتر میدوی , هر چی زمان و انرژی صرف میکنی, و هر چی زمین و زمانو به هم میریزی که به اونچه میخوای برسی و نمیرسی , لبخندم پر رنگتر میشه .
گرگ پایین بالکن , میدونم که بعضی وقتها واقعا دلت میخواد سرت داد بزنم , بطرفت سنگ پرت کنم و با چوب برونمت . میدونم که به درجه ای از استیصال رسیدی که حتی به این قانع شدی که من فقط عصبانی بشم و حرص بخورم . میدونم از اینکه خونسرد و بی تفاوت وایستادم و دارم نگات میکنم , دیوونه شدی . بعضی وقتها که حس ترحمم نسبت بهت زیاد میشه , هوس میکنم یه داد سرت بزنم که یک کمی خالی بشی . اما به خداوند قول دادم که در مقابل همهء کارهات ساکت بمونم , و ازش قول گرفتم که جواب تو رو خودش بده , و میبینم که داره میده , به بهترین شکلی ,خیلی بهتر از اونچه که من خودم میتونم جوابگو باشم , بدون اینکه نیازی به دخالت من باشه , و از زبون اشخاص ثالثی که هیچی از من و تو نمیدونن اما زیباترین تودهنیها رو به تو میزنن .
وقتی اینها رو میبینم و میشنوم , وقتی حس میکنم , از ته دل حس میکنم که توی ایوون امن خدا وایستادم و گرگ زیر ایوون هیچوقت نمیتونه بهم آسیبی برسونه , عهدم با خدا محکمتر میشه و مصممتر میشم که این پناه کامل و آرامش بخشو برای همیشه حفظ کنم .
گرگ زیر ایوون , باز هم دارم با لبخند نگات میکنم . زوزه بکش , ستونهای ایوونو گاز بگیر , زمینو با پنجه هات از هم پاره کن . من این بالا جام امنه . منتظرم ببینم دفعهء بعد از کدوم طرف ایوون حمله میکنی و برام چنگ و دندون نشون میدی . دلم لک زده واسه اون لحظه هایی که تو داری با خشم برام خرناس میکشی و من این بالا تکیه دادم به نرده های ایوون , زل زدم تو چشمات و با لیخند , در سکوت کامل نگات میکنم .
حمله کن گرگ زیر ایوون . اگه میدونستی این لحظه هایی که با سکوت تلاشهات رو نظاره میکنم , چه لذتی رو به من هدیه میکنی , هرگز این لحظه ها رو نصیبم نمیکردی !

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home