اون وقتها كه ما بچه بوديم خوراكيهامون فقط پفك بود و كيك و بيسكويت گرجي و گاهي هم ذرت بو داده كه مامانمون خودش توي خونه درست ميكرد .
اما بچه هاي اين دوره دنبال شكلات هوبي و بيسكويت كرمدار فرانسوي و پفك نمكي ساخت دوبي و پاستيل تركيه اي و چوب شور آلماني هستن .
اون وقتها كه ما بچه بوديم ماشينهاي دور و برمون فقط پيكان و ژيان و پژو و بنز و ب ام و و اپل بودن .
اما بچه هاي اين دوره غير از اونهائي كه اون بالا نوشتم ، سمند و زانتيا و هيوندا و خلاصه هزار جور اسم عجيب غريب ديگه رو هم ميشناسن .
اون وقتها كه ما بچه بوديم تلويزيون فقط يه كانال داشت كه اون هم روزي نيم ساعت كارتون سياه و سفيد نشون ميداد و ما ميمرديم واسه ديدن باگز باني و تنسي تاكسيدو با آقاي ووپي و ميكي ماوس ( كه بهش ميگفتيم ميكي موز !) و اون آخرها هم سوپر من .
اما بچه هاي اين دوره غير از 5-6 تا كانال ايران كه هر كدومشون روزي چند ساعت برنامه كودك پخش ميكنن ،ماهواره هم دارن با كانالهائي كه دائم برنامه كودك پخش ميكنه ، و تازه فيلم ويدئويي كارتوني هم ميخوان و اگه دو روز از بيرون اومدن آخرين فيلم هري پاتر بگذره و نبيننش ، دادشون ميره هوا !
اون وقتها كه ما بچه بوديم بيشتر تعطيليها يا مهمون بوديم و يا مهمون داشتيم . با عمه و خاله و عمو و دائي و پسرخالهء مادربزرگ همسايهء دائيمون هم رفت و آمد داشتيم و همهء خانواده ها هم چند تا بچه داشتن و ما تمام هفته منتظر روز تعطيل و اين مهمونيها بوديم .
اما بچه هاي اين دوره غير از چند تا فاميل نزديك سال تا سال كسي رو نميبينن و عادت كردن تعطيليها رو پاي تلويزيون و اينترنت بگذرونن يا برن پارك و سينما و جشنوارهء تئاتر كودك .
اون وقتها كه ما بچه بوديم اسباب بازيهامون چند تا عروسك و تفنگ و كاسه بشقاب و اينجور چيزها بودن .
اما بچه هاي اين دوره گيم و آدم آهني و فضا نورد باطري دار و ماشين پليس آژير دار و تفنك ليزري و عروسك آواز خون و اينجور چيزها دارن و هر روز هم يه مدل جديد اضافه ميشه .
اون وقتها كه ما بچه بوديم مدرسه مون بغل خونه مون بود و ظهر كه تعطيل ميشديم در 3 سوت ميرسيديم خونه و دوان دوان سر سفرهء نهار حاضر ميشديم كه همه جمع بودن .
اما بچه هاي اين دوره ميرن اونور دنيا مدرسه و با سرويس ميان خونه و قبل از مامان باباشون ميرسن خونه و نهارو گرم ميكنن تا اونها برسن !
از همهء اين حرفها گذشته ،
اون وقتها كه ما بچه بوديم زندگيها يه صفا و محبت و صميميت ديگه اي داشت و يه جور ديگه اي به آدم ميچسبيد كه فكر ميكنم به بچه هاي اين دوره اونقدر نميچسبه . نميدونم ، شايد هم اون موقعها چون ما بچه بوديم و درونمون صاف و بي غل و غش بود ، همه چيزو همون جوري ميديديم .
Monday, January 27, 2003
Previous Posts
- امروز بارون مياد ، و هر وقت بارون مياد چقدر دلم آر...
- همه ميگويند : برايت خواهم مرد ، شبي خودم را عا...
- بعضي ازروزها صبح كه از خواب بيدار ميشم يه حالي دا...
- از عادات بزرگان (2) : باز هم از برنارد شاو : يكروز...
- از عادات بزرگان (1) : در زمان كودكي برنارد شاو ، ...
- يكي بود يكي نبود يه دختر كوچولوي 5 ساله بود كه كنا...
- من امروز دلم گرفته . هوا سرد و غبار آلوده و شوفاژ ...
- از در بند كه وارد شد ، به چهره هاي ناشناس دور و بر...
- اين داستانك رو يه جائي خوندم ولي يادم نيست نويسنده...
- امروز اين كامپيوتر من قاط زده بود و يه كارهائي ميك...
Subscribe to
Posts [Atom]
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home