من و روحم
Monday, January 07, 2008
برف باریده .زمین و زمان اونقد خوشگل شده که نگو نپرس . طرفهای ما که غرب تهرانیم بیشتر از 40 سانت نشسته . همه دارن برف بازی میکنن . هوا آفتابی و درخشانه . مدرسه ها و ادارات هم تعطیله . البته مدارس سه روز و ادارات دو روز . چی از این بهتر ؟
Friday, August 17, 2007
با مریمنشسته بودیم تو آشپزخونه و من داشتم با احساس تمام براش شعر میخوندم ومریم هم حسابی تو حال بود و محو گوش کردن . شعر قبلی تموم شد و من شروع کردم به خوندن یکی دیگه و خیلی رمانتیک گفتم :
باز کن پنجره را
تا اومدم بقیه شو بخونم که گل و گلدان زیباست ، یهو مهسا وارد آشپزخونه شد و خیلی جدی گفت : آره بابا ، خفه شدیم از گرما . این کولر اصلا خنک نمیکنه !!!
من و مریم یه نگاه مات و مبهوت به هم انداختیم و بعد زدیم زیر خنده . بعدش که جریانو واسه مهسا توضیح دادیم ، خودش هم خندید و بعد پیشنهاد کرد که بیام این خاطره رو بنویسم . من هم دیدم بد چیزی نیست واسه شکستن سکوت جند ماهه وبلاگم .
باز کن پنجره را
تا اومدم بقیه شو بخونم که گل و گلدان زیباست ، یهو مهسا وارد آشپزخونه شد و خیلی جدی گفت : آره بابا ، خفه شدیم از گرما . این کولر اصلا خنک نمیکنه !!!
من و مریم یه نگاه مات و مبهوت به هم انداختیم و بعد زدیم زیر خنده . بعدش که جریانو واسه مهسا توضیح دادیم ، خودش هم خندید و بعد پیشنهاد کرد که بیام این خاطره رو بنویسم . من هم دیدم بد چیزی نیست واسه شکستن سکوت جند ماهه وبلاگم .
Sunday, April 15, 2007
مامانی رفت به رحمت خدا . روز پونزدهم فروردین بود . آدم دلش حسابی میگیره . یه حس و حال عجیبیه .تاگریه ام میگیره یاد اون سه ماه آخر می افتم و میگم راحت شد . اما دلم میخواد اون سه ماهو از ذهنم خط بزنم , بعد یاد اون همه سالهای خوبی و مهربونیها و خاطره هاش بیفتم و گریه گنم ....
Thursday, March 01, 2007
مامانی بعد از دو هفته به هوش اومد . اون وقت تونستن مغزشو اسکن کنن و گفتن خونریزی مغزی وسیع داره و اگه جراحی نشه میمیره . عملش کردن و الان دو هفته ست که مرخص شده و خونهء خواهرمه . دردناکه . نه حرف میزنه ، نه میشینه و نه کاری میکنه . شاید در طول این هفته جمعا ده کلمه حرف زده . غذاشو بصورت مایعات دهنش میکنن و ...
نمیدونم ، شاید با گفتن این حرف به نظر بیاد که من خیلی عوضیم . مادرمه ، دوستش دارم ريا، ولی ترجیح میدادم بمیره و راحت بشه به جای اینکه تیدیل بشه به یه مردهء متحرک و عذاب بکشه . از حکمتهای خدا موندم . کم آوردم .
نمیدونم ، شاید با گفتن این حرف به نظر بیاد که من خیلی عوضیم . مادرمه ، دوستش دارم ريا، ولی ترجیح میدادم بمیره و راحت بشه به جای اینکه تیدیل بشه به یه مردهء متحرک و عذاب بکشه . از حکمتهای خدا موندم . کم آوردم .
Friday, January 19, 2007
Tuesday, January 16, 2007
مامانی تو آی سی یوئه . الان 13 روزه تو کماست . بخاطر یه سرماخوردگی شدید رفت بیمارستان و اونجا جزو آزمایشات معمول قند خونشو اندازه گرفتن . دستگاه خراب بود . مامان در عمرش دیابت نداشت و حتی قندش معمولا پایین حد نرمال بود . دستگاه قند خونشو 300 نشون داد و بهش انسولین زدن . مامانی طفلکی رفت تو کما .و معلوم نیست که امیدی هست یا نه . هنوز بیهوشه . مامانم سنش زیاده و من منتظر این بودم که مثل همهء آدمها یه روزی عمرش تموم بشه و از دنیا بره . ولی نه بخاطر یه اشتباه . نه به بهای سهل انگاری . دلم میسوزه . یعنی دوباره به هوش میبینمش ؟
Tuesday, December 19, 2006
چهارشنبه شب هفته گذشته برف اومد . آخر شب کوچه مون به حد کافی برفی و یخ زده بود که ماشینها نتونن راحت راه برن . تقریبا مطمئن بودم که مدارس ابتدایی تعطیل میشن , اما تا ساعت 12 هم که اخبارو گوش کردم خبری از تعطیلی نشد . صبح هم اخبار ساعت هفتو گوش کردیم و چیزی نگفت . همسر خان بچه ها رو برد مدرسه . بعد با مهسا برگشت و گفت مدارس ابتدایی تعطیله و ظاهرا ساعت هفت و ربع تعطیلی مناطق 1 و 5 اعلام شده .
مهسا رو ورداشتم و با خودم بردم سر کار . ساعت 5/12 رفتم دنبال مریم . با دستکشهای خیس و صورت سرخ اومد . ذوق زده گزارش داد : ساعت 8 سر کلاس بودیم که اعلام کردن راهنمایی هم تعطیله . معلممون رفت خونه شون و ما هم تا حالا برف بازی کردیم ! تازه بچه ها اصلا نتونسته بودن بیان و کلا از 300 نفر مدرسه , فوقش 30 نفر بودیم !
شانس آورده که سرما نخورده . 4 ساعت و نیم برف بازی ! وقتی ساعت شروع مدارس 5/7 صیحه , نمیدونم تعطیلی ساعت 8 چه معنایی داره . موضوع رفتن بهمدرسه ست که تا اون موقع اگه شدنی باشه , شده !
شنبه یه کار اداری داشتم و باید میرفتم کرج . قرار بود برم و قبل از ساعت 5/2 که مهسا تعطیل میشه برگردم . فکر میکردم چه خوب بود اگه میرسیدم به داداشم هم که خونه اش کرجه یه سری بزنم , ولی بهشون گفته بودم احتمالا نمیرسم . ساعت نزدیک 12 شب داداشم زنگ زد و گفت بخاطر انتخابات فردا مدرسه ها تعطیله ! فکر کردم داره شیطونی میکنه که فردا منو بکشونه خونه شون . با اصرار مجبورم کرد تلویزیونو وا کردم و دیدم بعله , درسته !حالا خوب شد خبر داد , وگرنه من صبح زود راه می افتادم طرف کرج و همسر خان گرامی بیچاره دو تا جوجه میموند رو دستش ! خلاصه شنبه با جوجه ها رفتیم کرج و جاتون خالی ! زنده باد احمدی نژاد و تعطیلیهای بی برنامه !سه روز نعطیل پشت سر هم , بدون اعلام قبلی !
مهسا رو ورداشتم و با خودم بردم سر کار . ساعت 5/12 رفتم دنبال مریم . با دستکشهای خیس و صورت سرخ اومد . ذوق زده گزارش داد : ساعت 8 سر کلاس بودیم که اعلام کردن راهنمایی هم تعطیله . معلممون رفت خونه شون و ما هم تا حالا برف بازی کردیم ! تازه بچه ها اصلا نتونسته بودن بیان و کلا از 300 نفر مدرسه , فوقش 30 نفر بودیم !
شانس آورده که سرما نخورده . 4 ساعت و نیم برف بازی ! وقتی ساعت شروع مدارس 5/7 صیحه , نمیدونم تعطیلی ساعت 8 چه معنایی داره . موضوع رفتن بهمدرسه ست که تا اون موقع اگه شدنی باشه , شده !
شنبه یه کار اداری داشتم و باید میرفتم کرج . قرار بود برم و قبل از ساعت 5/2 که مهسا تعطیل میشه برگردم . فکر میکردم چه خوب بود اگه میرسیدم به داداشم هم که خونه اش کرجه یه سری بزنم , ولی بهشون گفته بودم احتمالا نمیرسم . ساعت نزدیک 12 شب داداشم زنگ زد و گفت بخاطر انتخابات فردا مدرسه ها تعطیله ! فکر کردم داره شیطونی میکنه که فردا منو بکشونه خونه شون . با اصرار مجبورم کرد تلویزیونو وا کردم و دیدم بعله , درسته !حالا خوب شد خبر داد , وگرنه من صبح زود راه می افتادم طرف کرج و همسر خان گرامی بیچاره دو تا جوجه میموند رو دستش ! خلاصه شنبه با جوجه ها رفتیم کرج و جاتون خالی ! زنده باد احمدی نژاد و تعطیلیهای بی برنامه !سه روز نعطیل پشت سر هم , بدون اعلام قبلی !