Monday, November 28, 2005

امروز آلبالو پلو درست کردم . هر وقت این غذا رو درست میکنم که توی خونهء ما خیلی هم محبوبه , یاد مرغ آمین می افتم . یه بار خیلی وقت پیشها توی وبلاگش نوشته بود که روز تولدش که توی مرداده آلبالو پلو میپزه و از روی روز تولدش میفهمه که آلبالو تموم شده یا نه , چون تا اون موقع آلبالو هست . حالا مرغ جان آمین , به برکت فریزر وسط آذر ماه هم هنوز آلبالو هست . حالا تولدت گذشته یا نه ...؟؟؟ !

Friday, November 25, 2005

الان داشتم لینکهای کنار صفحه مو نگاه میکردم . چقدر همه چیز تغییر کرده .
ندا عوض شده , یا لااقل اگر هم نشده , دیدگاه من نسبت به اون عوض شده .
سوفیا رفته خارج و هنوز هم غریبانه داره مینویسه . اما وبلاگش درد غربت داره .
پانته آ ادرسش عوض شده و تازه توی آدرس جدیدش هم از پریروز اعلام مرخصی و ننوشتن کرده .
خاتون همونیه که بود !شیطون و وروجک و نشاط آور . چقدر خوشحال کننده ست که یکی بعد از 5 سال هنوز عوض نشده باشه .
کشکول بعد از این آدرسی که من اینجا دارم یکبار آدرسش عوض شد و بعدش هم از روی کرهء زمین محو شد .
سایه روشن و سهراب منش هم هردوشون آدرسشون عوض شده ولی کماکان هستن و هنوز هم همونی هستن که بودن .
میثم استقلالی هم آدرسش عوض شده . زیاد هم نمیشناسمش فقط یکبار اون اولها برام کامنت گذاشته بود و درخواست لینک کرده بود و من هم گفتم چشم .
گالری قالب و وبلاگ و سایت مال یه آدمیه که من خوب نمیشناسمش ولی بطور غیر منتظره ای بهم لطف کرد و قالب صفحه ام رو سر و سامون داد ( به پیشنهاد خودش )
رهای آبی هنوز هم مینویسه اما انگار دیگه فمینیست دو آتشه نیست . فکر کنم عاشق شده .
کوچهء رند تعطیله . امیدوارم حال آدمش خوب باشه .
حاجاقا بعد از یه تعطیلی طولانی داره مینویسه و هنوز هم وبلاگ دوست داشتنیه .
شیرین هم دیگه بزرگ شده و اون دختر کوچولویی که میشناختم نیست .
نوشی هم از تابستون که بچه هاش گم شدن و پیداشون کرزد انگار دیگه خیال نوشتن نداره .
چقدر همه چیز تغییر کرده . همه اش 3 سال گذشته ....

Wednesday, November 23, 2005

ترک بازی !

توی شرکت ما یه خانم و آقا هستن که با هم فامیلن . اگه مثلا اسمهاشون آقای حسینی و خانم کریمی باشه , خانم کریمی زن برادر زن آقای حسینیه .
چند روز قبل مدیرمون بهم گفت که آقای حسینی پدر زنش فوت کرده و رفتن شهرستان . دیروز داشتم از رییس میپرسیدم که اون جلسه ای که قرار بود این هفته بذاریم چی شد .
گفت چون خانم کریمی این هفته نیست , باید هفتهء بعد بذاریم .
پرسیدم : چرا نیست ؟
گفت : خوب رفته واسه همون مراسم تدفین و اینها دیگه .
با تعجب پرسیدم : این همه راه پاشده رفته شهرستان ؟ اونها که نسبتشون نزدیک نیست . متوفی میشه پدر زن شوهر خواهر شوهر خانم کریمی .
رییس از خنده غش کرد و گفت : آی کیو , اونی که تو میگی میشه پدر شوهر خانم کریمی دیگه !!! بیخود نیست واسه ترکها جوک درمیارن !
راستش خودم هم از دیروز تا حالا هر وقت یادم می افته از خنده غش میکنم . اصلا نمیدونم چه جوری لقمه رو دور گردنم پیچوندم و در 3 سوت این نسبت عجیب غریب رو توی ذهنم ساختم و پرداختم !

Tuesday, November 22, 2005

مگس خانگی !

مدیر عاملمون توی شرکت یه همستر داره . موجود خیلی نازیه . اولها خانمها ازش میترسیدن چون شکل موشه . اما حالا دیگه کسی ازش نمیترسه و همه دوستش دارن .
چند روز قبل یه مگس اومده بود توی شرکت . نمیدونم توی این هوای سرد از کجا پیداش شده بود , ولی همش دور و برم میگشت و کلافه ام کرده بود . بعد از اینکه هزار بار کیشش کرزدم و نرفت , از روی لج و لجبازی گفتم : نازی , موشی , چه مگس خوبی هستی . اصلا بیا بغل خودم !
همینکه اینو گفتم منو ول کرد و رفت سراغ همکارم . اون میخواست بکشدش که من به شوخی اعتراض کردم و گفتم که مگس منو حق نداری بکشی و اون گفت پس لطفا مگستونو صدا کنید که منو اذیت نکنه و خلاصه این شد شروع یه جوک که چند روزه ادامه داره .
مگسه که نمیدونم تو این سرما از کجا پیداش شده , هنوز توی شرکته . چون من از همه زودتر میرم خونه , موقع رفتن سفارش میکنم که یادتون نره به مگس من غذا بذین و .....
خلاصه همستر نگه داشتن مدیرمون منو جوگیر کرده و افتادم تو خط حیوون خونگی , اون هم مگس !

Friday, November 18, 2005

زن و شباهتهاش به توپ در سنین مختلف :
در 15 سالگی مثل یه توپ گرون قیمته که پشت ویترین بهترین مغازهء لوازم ورزشیه . روزی هزار نفر از جلوش رد میشن , نگاش میکنن و با حسرت سر تکون میدن که چرا نمیتونن اونو به دست بیارن .
در 25 سالگی مثل توپ فوتباله . 22 نفر دنبالش میدون !
در 35 سالگی مثل توپ والیباله . 12 نفر دنبالش میدون !
در 45 سالگی مثل توپ گلفه . فقط یه نفر دنبالش میدوه .
در 55 سالگی مثل توپ جنگیه . همه ازش فرار میکنن !!!

Thursday, November 17, 2005

زندگی آنست , گه عزت دهد گه خار دارد
چرخ بازیگر ازاین بازیچه ها بسیار دارد

Friday, November 11, 2005

دچار یه گرفتاری فکری شدم . امشب خواهر شوهر خواهرم که دختر خاله ام هم هست , عروسی پسرشه . خواهرم با خانوادهء اونها چند ساله با هم قهرن و حتی موقع فوت برادرم در دو سال قیب هم با هم آشتی نکردن که البته در اون شرایط کوتاهی از اونها بود و ما هم رنجیدیم و روابط قطع شد . الان برامون کارت عروسی آوردن و من معتقدم که دیگه نباید کینه های عهد بوق رو کش داد , ولی خواهرم دو تا پاشو کرده توی یه کفش و میگه نمیاد عروسی و انتظار داره ماها , مخصوصا من , باهاش همراهی کنیم و نریم .
همسر خان میگه با بچه ها و شوهر خواهرم میخواد بره . مامانم هم که چون آلزایمر داره اصلا دعوا و قهر رو فراموش کرده و میره . اما من واقعا نمیدونم چیکار کنم . از نظر خودم صحیحش اینه که برم , اما خواهرم ازم عمیقا میرنجه . مخصوصا که فرزند هم نداره و چون 15 سال از من بزرگتره , به چشم فرزند بهم نگاه میکنه و توقعش بیش از خواهره .
واقعا نمیدونم چیکار کنم . برم یا نرم ؟آیا باید قهر رو تا ابد ادامه داد ؟ قبول دارم که موقع فوت برادرم اونها خیلی کوتاهی کردن و رنجشم از اون لحاظ هنوز باقیه , اما آیا این دلیل میشه که چون اونها کار بدی کردن و برای عزای برادرم نیومدن , ما هم کار بدی بکنیم و به عروسی اونها نریم ؟

Tuesday, November 08, 2005

صبح که چشم گشودم , فرشته ای کنار گوشم گفت :امروز آخرین فرصت است . دیگر طلوع خورشید را نخواهی دید .
فرشته بال زد و رفت , و من فکر کردم : امروز باید داوودیها را تماشا کنم , موهای دخترکم را شانه کنم , از پنجرهء خانه ام شهر دود گرفته ام را بنگرم ,و به آسمان شهرم که دیگر آبی نیست چشم بدوزم .
برای همهء این کارها یکروز کافیست . اما امروز باید عشق بورزم , و برای اینکار نه یکروز , بلکه یک عمر هم کم است .
فرشته رفته بود . من به مسیر حرکتش چشم دوختم و در قلبم فریاد زدم : فرشته , به خداوند بگو به من فرصت دوباره ای بدهد , فرصتی برای دوست داشتن .

Monday, November 07, 2005

از قدیم و ندیم به اون جملات و شعرهایی که پشت کامیونها و اتوبوسها مینویسن علاقه داشتم . این دو تا رو هم هفتهء قبل پشت دو تا مینی بوس خوندم :
1/ زندگی نگه دار پیاده میشم
2/ کا , قطار ندیدی ...؟

Sunday, November 06, 2005

اونجا اولین خونهء ماست . یه خونهء 55 متری با شیروونی و پنجره های قرمز . با هشت تا پنجره به 4 جهت , که همشون باز میشن به کوههایی که پوشیده از جنگله . جنگلهایی که الان رنگ نیمه پاییزی دارن ولی هنوز نصفشون سبزه .
هنوز نه کابینت داره و نه ظرفشویی و لگن دستشویی . آبش منبعیه توی حیاط که قراره بعدا وصل بشه به شبکهء لوله کشی داخلی ولی هنوز باید واسه هر کاری رفت سر منبع . برقش هم یه سیمه که از تیر چراغ برق خیابون سرقت شده ! وسایل توش دو تا موکته با 4 متر فرش ماشینی و چند دست رختخواب و چند تا تیکه ظرف و یه تلویزیون ! تنها نشونهء تکنولوژی !
ولی من اون خونه رو با همهء این کاستیها از هر خونهء دیگه ای در دنیا بیشتر دوست دارم . چون همه چیزش مطابق میل خودمون , با همون رنگها و طرحهایی که دوست داریم ساخته شده . تنها ملک دنیاست که مال خودمونه . هر چند که زمین وسیعی که دورشه , فعلا فقط میزبان خونهء ماست و خواهرم که زمین بغلی رو خریده و داره میسازه . قرار کلی هم بر اینه که کسی حق نداره دور خونه اش دیوار بکشه و فقط دور زمین کلی دیواره . در نتیجه کل زمین که تا لب رودخونه امتداد داره فعلا حیاط ماست ! مهم نیست که سهم خودمون از اون زمین خیلی کوچیکه ! اصولا اونجا طبیعت حیاط آدمه .
چقدر میچسبه که آدم روز بره کنده ها و چوبها رو توی جنگل نشون کنه و بعد شب , دور از چشم مامورهای جنگلبانی بره و بیاردشون و بعد بشینه جلوی شومینه و سوختنشونو تماشا کنه . چقدر میچسبه که 8 تا پنجرهء خونهء ادم پرده نداشته باشه اما هیچکس نباشه که آدم نگران باشه که توی خونه رو میبینه .
خیلیها میگن ما سر به هوا زندگی میکنیم . میگن تا حالا ندیدن کسی که مستاجره بره ویلا بخره ( البته اگه بشه 55 متر رو ویلا حساب کرد !) میگن باید پولمونو میذاشتیم بانک مسکن از اینجور کارها . ولی ما میدونیم پولی که اون ساختمون رو برده بالا تقریبا بین یک چهارم تا یک پنجم قیمت یه آپارتمان توی تهرانه . تازه یه اپارتمان معمولی . در نتیجه فعلا اونجا خونهء ماست !
باور کردنی نبود که جایی در شمال وجود داشته باشه که اینقدر ارزون بشه زمین خرید . علتش اینه که هنوز کسی اون بهشت گمشده رو کشف نکرده , و امیدوارم حالاحالاها هم کشف نشه چون حیفه اون طبیعت بکر اسیر دست آدمها بشه .
دلم واسش تنگ شده.....

Tuesday, November 01, 2005

این نوشته رو لز توی یه مجله دزدیدم !
پاسخهای بچه ها به سوالاتی در مورد ازدواج :
1- ازدواج کردن بهتر است یا مجرد ماندن ؟
سارا - 9 ساله : به نظر من بهتره دخترها مجرد بمونن و پسرها ازدواج کنن , چون پسرها به کسی احتیاج دارن که پشت سرشون بره و همه جا رو تمیز کنه !
مهتاب - 10 ساله : به یک دلیل خیلی ساده مجرد بودن بهتره . من اصلا دوست ندارم پوشک بچه عوض کنم . اگر هم عروسی کنم حتما روزی چند بار زنگ میزنم مامانم بیاد پوشک بچه رو عوض کنه !
2- اگر مردم تصمیم بگیرند که اصلا ازدواج نکنند چه میشود ؟
مهری - 7 ساله : مطمئن باشین باز هم پسرها دنبال ما میان !
سعیده - 9 ساله : بعد از چند سال مهد کودکها تعطیل میشه و خانهء سالمندان شلوغ !
3- چگونه میتوانیم یک زندگی مشترک خوب و آرام داشته باشیم ؟
شایان - 7 ساله : تنها راهش اینه که خدا زنها رو با یه چسب محکم روی دهنشون خلق کنه !
فرزاد - 10 ساله : اصلا کاری نداره . فقط کافیه به زنتون بگین که خیلی زیباست , حتی اگه شبیه کامیون باشه !
روژین - 8 ساله : بهترین راه اینه که شوهر آدم از صبح تا عصر بره سر کار و بعدش هم کارهای خونه رو بکنه و ما با دوستهامون بریم گردش !!!
این آخریه دیگه آخر طرز فکر فمینیستی متعصب بود !