Monday, November 11, 2002

ديشب باز بيخوابي زده بود به سرم و با بي اينترنتي هم توام شده بود و خلاصه معلومه كه چه حال با حالي داشتم !
از بيكاري پناه بردم به تلويزيون و بعد از 5 بار تعويض كانال بي فرجام ، رفتم سراغ كانالهاي بيشمار تلويزيون آنتن بشقابي از ما بهترون .
يه خانمه با صداي طناز و مكش مرگ ما زنگ زده بود و حرفهاش چنان خنده دار بود كه من بي ملاحظهء خواب بقيه غش غش خنديدم :
" الو ، سلام . درست گرفتم ؟ آخ الهي قربون اون صدات برم آقاي فلاني ( يكي از گويندگان ايراني تلويزيون اونطرف آب ) ، فدات بشم كه تو اينقدر ماهي !!! "
آقاي فلاني با لبخند داشت تشكر ميكرد و خانمه مهلت نميداد :
" آخ چه سعادتيه كه من دارم صداي تو رو ميشنوم ! ( انگار شنيدن صدا از بلندگوي تلويزيون با تلفن چه فرقي داره !)
فدات بشم الهي ، نميدوني ،‌نميدوني تو ايران چقدر مردم واسه تو ميميرن . هر جا پا ميذاري حرف توئه ( يه جوري اينها رو ميگفت كه من يه دفعه به فكر افتادم كه نكنه من تا حالا توي ايران زندگي نميكردم و خودم خبر نداشتم !)
الهي دورت بگردم ، كي مياي ايران كه واست قربوني بكشيم ؟ "
جناب گوينده با نيش باز تشكر كرد و گفت كه فعلا نميتونه بياد ايران . خانمه كه انگار خورده بود تو ذوقش ، يه دفعه برگشت گفت : راستي چرا تو امشب اينقدر بدلباس شدي ؟ كراوات قرمز كه اصلا به بلوز بنفش نمياد !
گويندهه هم با كمال خونسردي جواب داد : نه عزيز ،‌من بي سليقه نشدم ، تلويزيون شما بدرنگ نشون ميده !!!!
بعد انگار يه دفعه فكر كرد كه نكنه خانمه راست ميگه و گفت : اتاق فرمان ، ميشه لطفا رنگ بلوز منو عوض كنيد ؟؟!!
من بهت زده ديدم كه رنگ بلوز ايشون تبديل شد به آبي روشن و بعد هم صورتي ، و غرق در تكنولوژي و پيشرفت علم بودم كه خانمه كه هنوز پشت خط بود دوباره شروع كرد به قربون صدقه رفتن و از رنگ لباس و خط ريش و همه چيز يارو چنان تعريف كرد كه من از خنده غش كردم و صداي خوابالود اهل خونه از توي اتاقهاشون دراومد .
پاشدم تلويزيونو خاموش كردم و رفتم توي رختخواب . پتو رو كشيدم روي سرم باز هم خنده .
يادم نيست كي خوابم برد .

Sunday, November 10, 2002

باز هم اون شبها ، سحر بلند شدنها ، افطاريهاي با سليقهء مادربزرگها كه روي آشش پياز داغهاي ريز داره و كنارش حلواست با عطر زعفرون ،‌صداي ربنا .......
همه چيز همونه ،‌اما من چرا يه جور ديگه ام ؟ نكنه بزرگ شدم ؟؟
چه روزهاي خوبي بود ، 6 سالگي . روزه گنجيشكي گرفتن ، و ظهر افطار كردن ، و باز روزه بودن تا شب .
و لبخند پر مهر مادر كه در مقابل غر غرها و حسرتهاي تو كه چرا همه تا شب روزه اند و فقط تو بايد نهار بخوري ، قصهء فرشته ها رو ميگفت كه الان اون بالا نشستن و روزه گنجشكيهاي بچه ها رو به هم ميدوزن و از اونها يك روز كامل ميسازن و ميذارن توي كارنامهء اون بچه .
و بعد ، 7 سالگي ، تصميم براي روزهء كامل گرفتن ، و نتوانستن و وسوسه شدن و هزار بار فريب خوردن به خاطر يك جرعه آب يا يك تكه لواشك ! ،‌و بلافاصله حسرت روزه اي را كه از دست رفته بود ،‌خوردن ، و احساس پشيماني و عذاب وجدان و سرزنش دروني .
و سرانجام روزي كه توانستي و براي اولين بار روزهء‌كامل گرفتي ،‌و چقدر احساس خوبي داشتي . حس بزرگ شدن و مثل بقيه بودن ،‌احساس بندهء خوب خدا شدن و به او نزديكتر شدن ، و حس پاك قلب كوچكي كه هنوز آلودهء دنيا نشده بود و چيزي از شرارتها و طمع و خباثت نميدانست .
سحريهائي كه بيدارت نميكردند ،‌اما تعداد اعضاي خانواده بيشتر از آن بود كه سر و صدا بيدارت نكند . با شوق بيدار ميشدي و به جمعي ميپيوستي كه شاد و خندان كنار بخاري هال دور سفره جمع شده بودند ، و روي بخاري كتري لعابي سبز رنگ كه ميجوشيد و بخار بيرنگش حس گرما ايجاد ميكرد .
.........
همه چيز همونه ، روزها همون روزهاست ، همون سحريها و. افطارها . ولي چرا من ديگه اون حسهاي قشنگو ندارم ؟ چرا ديگه نميتونم مثل اون موقعها با خدا صاف و راحت حرف بزنم ؟ واقعا نكنه بزرگ شدم ؟ نكنه اونقدر بزرگ شدم كه ديگه نميتونم برگردم به اون روزها ؟ خدايا ، نكنه ؟ .........