Tuesday, December 27, 2005

دو تا ماجرای ماشین دزدی که به خیر گذشت :
چند سال قبل ماشین همسایه مونو که در واقع ماشین خودمون هم نبود , دزد برد . بنده خداها که یه زن و شوهر جوون بودن و ماشین هم مال محل کار آقاهه بود , داشتن از غصه گریه میکردن . خلاصه رفتن آگاهی و شکایت کردن و دو ساعت بعد آگاهی اطلاع داد که ماشین پیدا شده . داستان از این قرار بود که ماشین بنزین نداشته و دو کوچه بالاتر خاموش شده و دزده هم ولش کرده وسط خیابون و رفته و بعد هم گشت پلیس رسیده بود و منتقلش کرده بود به پارکینگ , اون هم به دلیل سد معبر ! فکر کنم این تنها موردی بوده که ماشین دزدیده شده دو ساعته پیدا شده !
دومی : ماشین یکی از فامیلهای دور رو برده بودن . یه روز که داشته تو خیابون میرفته , اتفاقی ماشینشو میبینه که کنار خیابون پارک شده . ذوق زده میره در ماشینو باز میکنه و میبینه جناب دزد قفل فرمون و زنجیر و هزار تا چیز دیگه بسته به ماشین , در نتیجه صاحبش نمیتونسته ماشینو ببره ! از یه طرف میترسیده که بره دنبال پلیس یا کلید ساز و در این فاصله دزده بیاد و ماشینو ببره و از طرف دیگه نمیشده ماشینو ببره . خلاصه چند ساعت اونجا مونده و به عابرها التماس کرده تا یکی دلش سوخته و حاضر شده زنگ بزنه خونهء اونها و جریانو بگه . بعدش هم خانواده اش رفتن کمکش و بالاخره قفلهای جناب دزدو باز کردن و ماشینو بردن . در راه خونه , گشت آگاهی جلوشونو گرفت و گفت که این ماشین سرقتیه و بازداشتشون کرد ! بعدش هم که گفتن جریان چی بوده , چند ماه دویدن تا تونستن ثابت کنن که ماشین واقعا سرقت شده بوده و اونها قصد نداشتن نیروی انتظامی رو بذارن سر کار !
بنده خدا با حرص میگفت : چند ماه ماشین من دست دزده بود و هیچکس بازداشتش نکرد , اما به محض اینکه رسید دست خودم یادشون افتاد که این ماشین اعلام سرقت داره ! این هم از معجزات آگاهی جمهوری اسلامی .

Thursday, December 15, 2005


هر دئ تا دخمرها در مسابقهء نقاشی " ما هم از ایران دفاع میکنیم " که بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس برگزار کرده بود , برنده شدن . نقاشیهاشونو از طرف مدرسه فرستاده بودن . براشون دعوتنامه اومده بود که بریم در جشنواره شرکت کنیم و جایزه هاشونو بگیریم . دیروز رفتیم .
اولش انتظار داشتم یه محیط کاملا حزب اللهی خشن ببینم . حتی دودل ب.ودم که اگه چادر سرم نکنم نکنه راهم ندن .چند سال قبل به اصرار مریم رفتیم یکی از این نمایشگاههای دفاع مقدس و خیلی مزخرف بود . همه اش اسلحه و توپ و تانک و صحنه های خونی و از این چیزها بود .یه قسمتی داشتن برای مسابقهء تفنگ بادی و همه جمع شده بودن و هیچ کس هم نمیتونست بزنه . من رفتم جلو و تفنگو گرفتم . یه عده از بسیجیهای محترم داشتن پوزخند میزدن و زیر لبی میخندیدن . از بچگی تیراندازیم حرف نداشته ! نفری6 تا فشنگ میدادن که باید 3 تاش میخورد به هدف . با 3 تای اولی فهمیدم که تفنگشون قلق داره و بعدش دیگه زدن هدف خیلی آسون بود . همه شون هاج و واج مونده بودن . به قیافه ام نمیخورد که بتونم بزنم ! جایزه اش هم یه کتاب مزخرف از شهید دستغیب بود که نگرفتم و رفتم .
ولی این جشنواره خیلی متحول و جالب و خارج از انتظار بود . همش تقلید صدا و خنده و از این چیزها بود .مجری برنامه هر چند که چادری بود ولی خوشگل و خوش صدا بود و به دل مینشست . قیافه اش شکل اون عکسهایی بود که سهراب میذاره تو وبلاگش . بعدش هم به بهانهء تولد امام رضا 7 تا خانم آبی پوش اومدن رو صحنه و به عنوان کبوتران حرم امام رضا تقریبا یکربع باله رقصیدن که عالی بود .با موزیک و رقص نور و این چیزها و اشکمو درآورد . یه خواننده هم اومد و در وصف رهبر و شهدا یه ترانهء پاپ خوند . نقاشیهای جوجوها رو اونجا دیدم . خوشبختانه تصورشون از جنگ خشن و افسردگی زا نبود . مهسا یه سرباز ایرانی رو کشیده بود که یه عراقی رو اسیر کرده و داشت بهش آب میداد . مریم هم یه مرز کشیده بود که یه طرفش پرچم ایران بود و اونطرف پرچم عراق . یه عالمه هم توپ و تانک و هلیکوپتر و اینجور چیزها کشیده بود که همه شون ساکت وایستاده بودن و هیچ کاری نمیکردن !
اولش که وارد شدیم به عنوان نماد دفاع مقدس به بچه ها سربندهای قرمز و سبز دادن و چفیه و یه پلاک رزمنده ها که روش نوشته یا علی اصغر . دکور جشنواره هم گونیهای سنگر بود که روش گل گذاشته بودن . یه نمایش جنگی هم داشتن که بیشتر کمدی بود . سرباز ایرانی نصفه شب پاشد بره دستشویی که چند تا عراقی دید . چون اسلحه نداشت یواش یواش رفت پشت سرشون ولولهء آفتابه رو گذاشت پشت یکیشون و داد زد : بی حرکت ! تسلیم شین ! اونها هم فوری اسلحه هاشونو انداختن و دستهاشونو بردن بالا و گفتن الموت لصدام !!! آخرهای نمایش یکی از ایرانیها تیر خورد و همرزمانش فوری از صحنه بردنش بیرون . یعنی نذاشتن توجه بچه ها به خون و مرگ و این چیزها جلب بشه . وسط نمایش یه بسیجی از وسط تماشاچیها پاشد و داد زد : شیمیایی زدن ! ماسک بذارین ! بعد دوید و داد زد : حاج مرتضی امیر ماسک نداره . بعد پرید رو صحنه و تازه اون موقع همه دوزاریشون افتاد که این هم جزو نمایش بوده . همه میخواستن ماسک خودشونو بدن به اون که ماسک نداشت . مفهوم ایثار بود . آخر نمایش که حمله تموم شد , یکی از سربازها نشسته بود وسط صحنه و داشت به یاد همرزمان شهیدش گریه میکرد . یکی از دوستانش اومد صداش کرد : حامد , حامد جون بلند شو . تو رو خدا دیگه گریه نکن . آخه نمایش تموم شده !!!!
خوشحالم که میبینم ارزشهای دفاع مقدس هم داره متحول میشه . درسته که بچه ها باید یاد بگیرن که همیشه از ایرانمون دفاع کنن , ولی نه به معنای خون و آتش و تفنگ .

Saturday, December 10, 2005

هوا آلوده ست . مدرسه ها 5 روزه تعطیله . از پنجرهء خونه مون هیچی معلوم نیست غیر از یه سیال خاکستری و مرده . دیگه باند فرودگاه مهرآبادو از پنچره ام نمیبینم . رنگ مرگ زده شده بهش . رنگ سقوط , رنگ هوای آلوده , رنگ ساختمون سوخته , رنگ درد ...
هوا آلوده ست . آدمها هم .