Wednesday, July 30, 2003

ديروز يه كار اداري داشتم و مجبور بودم برم كرج . دخترها رو هم بردم كه بعد از كارم برم يه سر خونهء داداشم و با يه تير دو تا نشون بزنم . همسرم اصرار كرد با ماشين اون برم كه هم كولر داره و هم مرتبتر از ماشين منه و يه وقت وسط راه اذيتم نكنه .
به محض اينكه وارد اتوبان شدم و يه كمي سرعت گرفتم ، روي يه موج كوچولوي آسفالت يهو ماشين بيخودي منحرف شد به سمت چپ . يه پژو 206 با سرعت باد در حاليكه دستشو گذاشته بود روي بوق مثل تير شهاب از بغل گوشم رد شد .خدا ميدونه كه توي دلش چه فحشهايي بهم داد و لابد طبق معمول شعار داد كه اين زنها اصلا رانندگي بلد نيستن و فكر ميكنن آينه هاي ماشين مال اينه كه خودشونو تماشا كنن ! اول هاج و واج موندم وفكر كردم اتفاقي بوده ، اما يه ذره جلوتر كه دوباره اين اتفاق تكرار شد ، و بعدش هم يه بار ديگه ،فهميدم كه ماشين يه مرضي داره و فرمونش گيج ميزنه . از كنار اتوبان با سرعت مورچه رفتم تا كرج و خيال داشتم اونجا بدم درستش كنن . اما به محض اينكه وارد شهر شدم همه چيز درست شد . فكر كردم مشكل حل شده و عصر با خيال راحت راه افتادم كه برگردم . اما دوباره همون بازي توي اتوبان شروع شد . به محض اينكه سرعت از 50 بالاتر ميرفت ، ديگه اختيار فرمون دست من نبود ! خودم و بچه ها كمربندها رو سفت بستيم و براي اولين بار فرمونو محكم دودستي چسبيدم و اومدم .سر هر دست اندازي كلي ترسيدم و لرزيدم و تازه ديروز فهميدم كه اتوبان تهران كرج چه آسفالت كج و كوله اي داره !ضمنا اين رو هم فهميدم كه در اتوبان وقتي مجبور باشي يواش بري چه مصيبتيه ، چون حتي در باند سمت راست هم ميان از راستت سبقت ميگيرن و دائم برات بوق ميزنن و بعدش هم انتقامجويانه ميپيچن جلوت !
خلاصه رسيدم تهران و به جاي اينكه برم خونه ، مستقيم رفتم محل كار همسرم . وقتي اونجا ماشينو خاموش كردم و پياده شدم ، يه نفس عميق كشيدم و توي دلم گفتم : آخيش ! اصلا فكر نميكردم اين ماشين تا اونجا سالم برسه !
چند دقيقه بعد سوئيچ ماشين خودمو از همسرم گرفتم و سوارش شدم كه برم خونه . پشت فرمون كه نشستم و راه افتادم ، گفتم : خدايا شكرت . ماشين من اگه كولر نداره و رادياتش سوراخه و روغن ريزي داره و هزار جور عيب ديگه ، حداقل اختيار فرمونش دست خود آدمه و به هر طرف كه دلت بخواد ميتوني بچرخونيش !
بعدش فرمونو با دست چپم شل گرفتم و با خيال راحت پامو گذاشتم روي گاز !

Tuesday, July 29, 2003

من دلم پرتقال ميخواد ! آي ملت ، من دارم ميميرم واسه يه دونه پرتقال . الان حاضرم واسه يه پرتقال ده هزار تومن بدم . نبود ...؟؟؟

Saturday, July 26, 2003

يه روز دختر كوچيكه ام رو با خودم برده بودم آموزشگاه .تا رسيد كلي منشي رو سوال پيچ كرد كه اونجا كارش چيه و چيكار ميكنه . منشيم ازش پرسيد : بزرگ بشي ميخواي چيكاره بشي ؟
منتظر بودم مثل هميشه از اين شغلهاي گنده گنده بگه . مثل فضا نورد ، مهندس كامپيوتر ( چون فكر ميكنه مهندس كامپيوتر فقط كارش بازي با كامپيوتره !) ، طراح كشتي ، و خلاصه از اينجور چيزهاي عجيب غريب . اما با كمال تعجب گفت : ميخوام منشي بشم .
فكر كردم چون با منشيم حسابي گرم گرفته ، ميخواد اينطوري تحويلش بگيره .
منشيم پرسيد : چرا ؟
با خونسردي جواب داد : چون اگه منشي مامانم بشم ، هر كس بياد اينجا بهش ميگم آموزشگاه نعطيله . اونوقت مامانم ديگه اصلا كار نداره و همش مياد خونه پيش ما !
هم دلم براش سوخت ، هم لجم گرفت و هم از زور خنده داشتم ميمردم .

Tuesday, July 22, 2003

زير قرنيز لبهء پشت بوم بند پر بود از لونهء گنجيشك . گنجيشكهايي كه با شور و هيجان پرواز ميكردن و دنبال غذا ميگشتن ، و ما تماشاشون ميكرديم و آرزو ميكرديم كه اي كاش ....
يه روز بعد از ظهر توي آفتاب داغ اوايل تابستون كه همهء بچه ها رو فراري داده بود ، داشتم تنها لابلاي باغچه ها ميچرخيدم و غرق تخيلات خودم بودم . از تماشاي اين باغچهء 5000 متري پر از گل و گياه و سبزي كه تا چند ماه قبل يه زمين خاكي خشك و بدتركيب بود و با همت خودمون اين شكلي شده بود ، كيف ميكردم . گوجه فرنگيهاي كوچولوي براق كه تازه قرمز شده بودن ، زير نور آفتاب برق ميزدن و انگار از زير برگها به آدم چشمك ميزدن . گلهاي ناز به انواع رنگها خودشونو كف باغچه پهن كرده بودن و دلربايي ميكردن . نيلوفرهاي از آفتاب فراري ، گلهاشونو جمع كرده بودن و منتظر بودن عصر بشه تا دوباره خودنمايي كنن .درختمون هم فقط كرچكها و آفتابگردونها بودن . درخت ديگه اي حق نداشتيم بكاريم .
يه دفعه صداي جيك جيك نزديكي توجهمو جلب كرد . يه جوجه گنجيشك خيلي كوچولو از لونه اش افتاده ود بيرون و داشت داد و فرياد ميكرد . برش داشتم . خودشو جمع كرد و از ته دل داد زد . نگاه كردم به بالاي سرم . مادرش داشت از كنار يكي از لونه هاي زير قرنيز سرك ميكشيد . نگاهش ملتمس بود . اما من نميتونستم جوجه شو برگردونم اونجا . بالا رفتن از ديوار زندان چه معنايي داشت ؟
جوجه رو با خودم بردم توي بند . بچه ها دورش جمع شدن . اول ميترسيد . بعد از چند ساعت اعتمادش جلب شد و آب و غذا خورد . اسمشو گذاشتيم جيك جيك . مال من و سميرا بود ، نزديكترين دوستم . هر شب كنار بالش يكيمون ميخوابيد . نصفه شب كه بيدار ميشدم و پرهاي نرمشو ناز ميكردم ، چشماشو يه لحظه باز ميكرد و بعد دوباره خوابش ميبرد . عين بچهء آدم . بعدها كه بزرگتر شد و پرواز ياد گرفت ، فكر كردم تركمون ميكنه . اما نرفت . بال ميكشيد و توئي آسمون آبي پرواز ميكرد ، بعد برميگشت . از بين اون 600 نفري كه عصرها داشتن توي حياط قدم ميزدن ، من و سميرا رو ميشناخت و مي اومد مينشست روي شونه مون . گاهي ميرفت توي جيب پيرهن سميرا ، و سرشو مي آورد بيرون و منظره تماشا ميكرد ! عشق همه شده بود . دايم مياومدن دنبالش و ميبردنش توي سلولهاي ديگه . گاهي اصلا نميدونستيم كجاست . اما مطمئن بوديم كه موقع خواب برميگرده . وجود يه همچين موجودي در اونجا واقعا نعمت بود . موجودي كه ميتونست پرواز كنه ، اما به خاطر علاقه و دوستي توي زندان مونده بود !
يه روز اسهال گرفت . اوايل پاييز بود . فكر كنم بچه ها ازش زيادي پذيرايي كرده بودن . هر كاري از دستمون بر مي اومد كرديم . بهش دوغ و ماست و حتي يه قطره شربت اسهال داديم . اما هي بدتر ميشد . يه روز صبح كه بيدار شدم كنارم نبود . سميرا هم نبود . گفتم هر جا هستن با همن . بعد از نماز رفتم توي حياط . سميرا كنار يكي از كرچكها تنها وايستاده بود . پرسيدم : جيك جيك كو ؟
مغموم برگهاي پهن كرچكو زد كنار . جنازهء گنجيشك ملوسمون اونجا بود . سميرا صبح كه بيدار شده بود ، ديده بود كنار بالش من مرده و خشك شده ، و آورده بودش اونجا . چون جيك جيك زير اون برگها رو خيلي دوست داشت و هميشه ميرفت اونجا قايم ميشد و سر به سرمون ميذاشت .
زير همون كرچك يه گودال كوچيك كنديم و خاكش كرديم و روي قبرشو با گلهاي آبي نيلوفر پوشونديم . بعد همونجا نشستيم و يه گريهء مفصل كرديم . هنوز هم بعد از 20 سال هر موقع چشمم به كرچك و نيلوفر مي افته ، يادش ميكنم و دلم ميگيره .

Sunday, July 20, 2003

تازگيها دوباره دلم برات تنگ ميشه ! انگار دارم دوباره عاشقت ميشم !
وقتي ميري سر كار دلم برات تنگ ميشه . وقتي دير مياي خونه دلم برات ميزنه . وقتي نيستي ثانيه ها كش ميان و وقتي هستي ساعتها عين برق ميگذرن .
كي مياي ؟ دلم برات تنگ شده .
چقدر كيف داره كه آدم بعد از سالها دوباره عاشق بشه !
چرا اين همه سال عاشقت نبودم ؟ حيف ! چه ثانيه هاي لذت بخشي از دست رفت .
فقط خدا كنه هميشه عاشقت بمونم . چون عاشق بودن و نبودن من هيچ دليلي نداره !ولي من عاشق عاشق بودنم .

Wednesday, July 16, 2003

سياست بربري كنجدي و شير سوبسيد دار !
الان سالهاست كه اين جريان داره در مملكت ما تكرار ميشه . شير پاستوريزه كميابه و صف داره . ميان شيرها رو به دو قسمت تقسيم ميكنن . دستهء اول سوبسيد داره و قيمنش نصف اون يكيهاست . دستهء دوم بدون سوبسيده و قيمتش با اينكه 2 برابر اون يكيه ، باز هم از سير آزاد ارزونتره . صف شير از بين ميره ، چون هر كس وقت نداره ، ميره از نوع دوم ميخره . بعد از مدتي شير آزاد گرون ميشه و نوع بدون سوبسيد هم صفي ميشه . ميان هر دو نوع رو يكي ميكنن و قيمتي مابين دوتاش براي همه شون ميذارن . براي مدتي صف از بين ميره . بعد دوباره شير كمياب ميشه و صف ..... و دوباره ميان شيرها رو دو قسمت ميكنن و قيمت رو يك كمي ميبرن بالا . اين وسط محض ماستمالي ، شكل شيرها رو هم عوض ميكنن . يه روز با در قرمز و سبز و فرداش درون كيسه و .... . ولي اصل موضوع يكيه و نتيجه اينه كه قيمن شير دايم ميره بالا و معمولا هم صفيه .
جريان بربري كنجدي هم عين همينه . اول بربريها دو نوعن . كنجدي و ساده . بعد 3 نوع ميشن : ساده ، پر كنجد و كم كنجد ، كه هر كدوم يه قيمت دارن . بعد كم كم كنجد نوع دوم رو كم ميكنن تا تبديل ميشه به كم كنجد ، اما هوز به قيمت پر كنجد فروخته ميشن . بعد بربري 2 نوع ميشه ، ساده و كنجدي ، منتها كنجدي به قيمت همون پر كنجد سابقه . بعد يهو 3 نوعش ميكنن و نوع پركنجدو گرونتر ميفروشن و بعد كم كم كنجدشو كم ميكنن و ..... ( يك چرخهء تكراري )
متاسفانه اين داستان در مورد انتخاب رييس جمهور هم برقراره . بعد از 8 سال كه رفسنجاني به حد كافي منفور شده و ديگه وجههء سردار سازندگي و اينجور حرفها رو نداره و 8 سالش هم تموم شده و بايد بره ، ميان يه آدم گمنام مثل خاتمي رو در مقابل يك چهرهء منفور مثل ناطق نوري علم ميكنن و خواه ناخواه مردم ميرن بهش راي ميدن ، از ترس انتخاب نشدن اون يكي . 4 سال اول كجدار و مريز يه جوري ميگذره كه مردم فكر كنن اصلاحات در پيشه و بار دوم هم بهش راي بدن . بعدش چون ديگه دليلي براي گول زدن مردم وجود نداره و كار از كار گذشته ، صجبت اصلاحات و گفتمان و اينجور چيزهاي بچه گولزن تموم ميشه و 4 سال بعدي با نارضايتي كامل مردم ميگذره . حالا معلوم نيست طبق سياست نون بربري و شير پاستوريزه ، اين دفعه كدوم آدم خوش قيافه اي رو ميخوان از زير ميز بيرون بكشن و در مقابلش هم يه موجود وحشتناك رو به عنوان رقيبش معرفي كنن تا اولي راي بياره . مطمئنم كه اين اتفاق تكرار ميشه . ولي ما تا كي ميخواهيم بين بد و بدتر ، بد رو انتخاب كنيم ؟ چرا نبايد فكر كنيم كه امكان انتخاب خوب و بهتر هم هست ؟

Sunday, July 13, 2003

آقا ما چون از اين كنتور قبليمون ديگه زياد خوشمون نمي اومد ، رفتيم يه دونه از اين كنتورهاي پروانه گرفتيم . با عرض سرقت از كشكول! اميدوارم اين پروانه از روح سرگردون وبلاگم نترسه و فرار نكنه .

اين كنتورهاي bravenet بعد از تغيير و تحول واقعا مزخرف شده . نه آمار روزانهء بازديد كننده ها رو ارائه ميده و نه هفتگي و ماهيانه . ضمنا به جاي 50 نفر آخر فقط 10 نفر آخرو نشون ميده . كسي كنتور بهتري سراغ داره ؟

دختر بزرگم تا چند وقت پيش اصلا كالباس دوست نداشت . 3 سال قبل كه آمادگي ميرفت ، يه روز اومد و اعلام كرد كه فردا نميخواد از خونه خوراكي ببره و ميخواد پول ببره و از مدرسه خوراكي بخره . من هم 200 تومن بهش دادم .
ظهر از مدرسه برگشت و با خوشحالي گفت : مامان ، رفتم ساندويچ كالباس خريدم . اونقدر خوشمزه بود . همه شو خوردم !
با تعجب پرسيدم : تو كه كالباس دوست نداري ؟
با خونسردي جواب داد : خوب كالباسهاشو كه نخوردم . انداختمشون توي سطل آشغال !
شما جاي من بودين از خنده غش نميكردين ؟ دخترك من رفته بود پول داده بود كه نون و گوجه فرنگي و خيارشوري بخوره كه بوي كالباس ميده !

Thursday, July 10, 2003

ظاهرا سايتي كه من ازش كنتور گرفتم در حال تغيير و تحوله و شكل ظاهري و مختويات كنتور رو عوض كرده . الان كنتورو باز كردم كه ببينم 50 نفر آخري كه وبلاگمو بازديد كردن از كجاها اومدن . ديدم نوشته اين افراد محترم در تاريخ 31 دسامبر 1969 از وبلاگ بنده بازديد كردن !!!
بنابراين شماها همه تون شاهد باشين كه اگه من فردا اومدم ادعا كردم كه از 3 سالگي وبلاگ مينوشتم و اولين وبلاگ نويس دنيا هستم ، اصلا دروغ نگفتم !
راستي ،‌اون موقع هنوز اصلا اينترنت وجود نداشته ، بنابراين اينترنتو من خودم اختراع كردم . كسي نره به نام خودش ثبت كنه !

Tuesday, July 08, 2003

چقدر تاسف باره . همين الان در جارچي خوندم .
لاله و لادن رفتند . كاملا غير منتظره و در اوج اميدواري . يادمه وقتي حدود 10 سالم بود و پزشكان احتمال داده بودند كه در صورت جراحي يكي از اونها تلف ميشه ، دكتري كه پدر خونده شونه گفته بود فقط در صورتي اجازهء عمل ميده كه مطمئن باشه هر دو زنده ميمونن . و حالا با گذشت اين همه سال و اين همه پيشرفت علم و اون وسايل و تجهيزات پيشرفته و تيم پزشكي ماهر كه از همهء دنيا دور هم جمع شده بودن ، اون طفلكها مردن و از دست رفتن .
شايد راحت شدن . نميدونم . ولي با وجود اين مشكل بزرگ هر وقت عكسهاشونو ديده بودم خندان بودن . شايد آرزوهايي داشتن كه براي يه آدم عادي هيچوقت آرزو نيست . آرزوي يك شب تنها خوابيدن ، آرزوي يك لحظه تنها زير نور مهتاب ايستادن و از شونهء راست به ماه نگاه كردن ، به نيت خوشبختي . آرزوي ازدواج كردن و فرزند داشتن .
شايد بيرحمانه باشه ، ولي خدا رو شكر كه هردوشون با هم رفتن . من اگه جاي يكي از اونها بودم اصلا دلم نميخواست بعد از چنين عملي زنده بمونم و خواهري كه يك عمر بهم چسبيده بوده بميره .
لازم نيست بگم خدا رحمتشون كنه ، چون فكر ميكنم در عمر كوتاهشون مجال گناه كردن نداشتن و الان صاف رفتن بهشت .مطمئنم كه اونجا كنار هم هستن ، اما به هم نچسبيدن ، و حالا ميتونن به آرزوهاي مستقلشون برسن . اون دو تا هرگز صورت همديگه رو نديده بودن ، و حالا ميتونن رودررو با هم حرف بزنن .

وسوسه و اراده !
من اضافه وزن دارم . چاق شدم ، اون هم بد جوري . هديهء كامپيوتره و ساعتها بي حركت نشستن ، و در حين اين بي حركتي انواع خرت و پرتها رو خوردن !
بايد رژيم بگيرم . سنم داره زباد ميشه ، و كمر درد و زانو درد و انواع اينجور دردها دارن ميان . حتما بايد وزن كم كنم . از صبح فردا شروع ميكنم . كاري هم نداره ، قبلا هم امتحان كردم . چند ماه كه نون و برنج و شيريني و اينجور چيزها نخورم ، برميگردم به وزن طبيعي .
غروب كه ميرم خريد ، يادم مياد كه دخترها هوس خامه كرده بودن ، و چند روز قبل هم مرباي آلبالو درست كردم كه با خامه خيلي ميچسبه . يه دونه خامه ميخرم .
صبح كه در يخچالو باز ميكنم چشمم به خامه مي افته . همسرم رفته و نون بربري داغ و تازهء كنجدي خريده . مرباي آلبالو هم كه ديگه جاي خود داره و شاه مرباهاست ! اصلا نميشه ازش گذشت . حالا من اگه امروز يه لقمه نون و خامه و مربا بخورم آسمون به زمين مياد ؟ قبل از اينكه بتونم به خودم جواب بدم ، لقمه توي دهنمه و دارم ميجومش !
بعد از صبحونه وجدان درد مياد . سرزنش ! كفرم دراومده . به خودم ميگم كه اصلا دير نشده . اين يه لقمه رو ناديده ميگيرم و از اين لحظه شروع ميكنم .
نهار باقالي پلو داريم . هوس دختر بزرگمه . من قراره فقط يه تيكه از مرغش بخورم . البته باقالي پلو غذاي محبوب منه ، ولي لاغر شدن مهمتره . براي همين من چشمامو ميبندم و اصلا باقالي پلو رو نميبينم . ولي خوب چون خيلي هوس كردم ، فقط دو قاشق ميخورم . البته با يه كفگير هم هيچي نميشه و رژيمم لطمه اي نميخوره . يه تيكه هم ته ديگ . به به ! چي شده ! بذار يه كفگير ديگه هم بخورم . هر روز كه باقالي پلو نداريم . اصلا از فردا شروع ميكنم . امروز هم به درك .
..............
صبح روز بعد كه از خواب بيدار ميشم ، گلوم درد ميكنه . سرما خوردم . فشار خونم هم اومده پايين . بايد يه چيز شيرين بخورم . چايي شيرين با نون پنير . رژيم چي ؟ ولش كن بابا . با اين حال كه نميشه رژيم گرفت . اول بايد سالم باشم . اين از همه مهمتره . چي ميگي هي بغل گوشم وزوز ميكني و سرزنشم ميكني ؟ من بي اراده ام ؟ اصلا ! فقط امروز حالم خوب نيست . از فردا حتما شروع ميكنم . حالا ميبيني .

Monday, July 07, 2003

من از تستهاي خودشناسي خيلي خوشم مياد و هميشه براي حلش يك وسوسهء پايان ناپذير دارم . اينجا يك تست به نام تست سلامت فلسفي وجود داره كه در نوع خودش منحصر به فرده . اولش نوشته :
توجه داشته باشيد که تست سلامت فلسفي (‌ تسف ) درباره نظرات شما قضاوت نخواهد کرد بلکه بيشتر چيزي است شبيه به تست‌هاي روان‌شناسي. در اين آزمايش « درست » و « نادرست » وجود ندارد. هرکس بنا بر نظرات خود تحليلي از ساختار فلسفي ذهن‌اش دريافت خواهد کرد و نه قضاوتي درباره « ميزان صحت » ساختار !

هر چند كه من هيچوقت نتونستم سر از فلسفه دربيارم ، ولي تستش جالبه !

Sunday, July 06, 2003

موقعي كه بچه بودم ، هر سال تابستون حتما چند روزي ميرفتيم شمال . من عاشق اين سفرها بودم و براش روزشماري ميكردم .
يه سال موقعي كه تقريبا 5 سالم بود ، روزنامه ها هر روز خبر ميدادن از قربانياني كه درياي خزر گرفته و تعداد غرق شده ها خيلي زياد بود . واسهء همين مامانم دو تا پاشو كرد توي يه كفش كه من امسال شمال نميام ، بچه ها غرق ميشن ! هر چي ما سعي كرديم قانعش كنيم كه اتفاقي نمي افته ، راضي نشد كه نشد .
بالاخره هم مامان برنده شد و به جاي شمال رفتيم اصفهان . اما وقتي برگشتيم ، من كه هنوز توي خماري شمال مونده بودم و دختر عزيز دردونهء بابا هم بودم ، شروع كردم دور از چشم مامانم ، مخ بابا رو زدن . بابا هم كه ميدونست مامانم هيچ جوري راضي نميشه ، نشست و يه نقشه اي طرح كرد كه منو ببره شمال .
يه روز اومد و گفت كه ماموريت داره بره از موقوفات امامزاده عبدالله آمل بازديد كنه . اين يه چيز عاذي بود ، چون بابا در ادارهء اوقاف كار ميكرد و هر چند وقت يكبار يه همچين ماموريتهايي داشت . آمل رو هم براي اين انتخاب كرده بود كه هم زياد از مسير پرت نباشه ، و هم دريا نداشته باشه كه خيال مامانم راحت باشه .
من فوري گير دادم كه من هم ميام ، و اين هم موضوعي بود كه قبلا تكرار شده بود و بابام دختر كوچولوشو واسه ماموريت به مراغه و اردبيل و جاهاي ديگه هم برده بود . اين دفعه براي اينكه مامانم اصلا شك نكنه ، بابام اول يه خورده مخالفت كرد و گفت كه كارش زياده و بالاخره در مقابل اصرارهاي من نرم شد و رضايت داد . خلاصه فردا صبح من و بابا در حاليكه مايوهامون رو شب قبل يواشكي گذاشته بوديم ته ساك ، راه افتاديم !
اول رفتيم امامزاده عبدالله آمل ، كه حدود 20 كيلومتر از جادهء اصلي فاصله داشت و يه جادهء خاكي كوهستاني فوق العاده زيبا وسط جنگل بود . زاير سراي امامزاده هم اتاقهاي بزرگ و تميز و خوش منظره اي داشت و چون بابا رو ميشناختن فوري يه دونه بهمون دادن . بعد از نهارهم راه افتاديم رفتيم محمود آباد و اونجا يه پلاژ حصيري گرفتيم و تا
آخر شب لب آب بوديم يا شنا ميكرديم و يا خاك بازي و بدو بدو و .... شب برگشتيم امامزاده و توي اون اتاق خنك و راحت خوابيديم .
فرداش هم تاعصر همينطور بودو بعد راه افتاديم و برگشتيم تهران . در طول راه من مايوها و حوله هاي خيس رو از پنجره بيرون نگهداشتم تا خشك شدن ، چون نميشد توي خونه نشونشون داد !
اين سفر مثل يه راز بين من و بابام مونده بود ،‌تا پريروز . خونهء مامانم بودم و دلم واسه بابام تنگ شده بود . واسش فاتحه خوندم و بعد ياد اين خاطره افتادم ، و براي مامانم تعريف كردم . مامانم با عصبانيت گفت : مرد گنده ، خجالت نكشيده به من دروغ گفته و بچه رو برداشته برده شمال . فكر نكرده يه وقت بچه غرق ميشه و از دست ميره !
با خنده گفتم : مامان 32 سال گذشته ، من غرق نشدم ! بابا هم كه ديگه نيست كه دعواش كني .
مامان چشماش پر اشك شد و ديگه هيچي نگفت . من هم از اتاق فرار كردم كه مامان اشكهامو نبينه .

Friday, July 04, 2003

ديروز اومدم وبلاگ خودمو باز كنم . آدرس رو تايپ كردم و منتظر موندم . اما در مقابل چشمان متعجبم يه صفحهء سياه باز شد كه توش يه شكلهاي متحرك رنگي شبيه به آتيش بازي بود و پائينش نوشته بود كه اگه سايت تا 10 ثانيه لود نشد ، اينجا رو كليك كنيد . بعدش هم ري دايركت شد به يه سايت ديگه كه ظاهرا مربوط به يك دانشگاهه . من همينطور هاج و واج مونده بودم . اولش فكر كردم اين هم از اشكالات هميشگي بلاگره كه باز قاط زده . اما وقتي دقت كردم ديدم يكي از حروف آدرس وبلاگم رو تايپ نكردم و در نتيجه رفتم به يه آدرس ديگه . جالب بود . شما هم ببينيد .

Wednesday, July 02, 2003

بعد از خوندن نظرات دوستان در مورد مطلب قبلي خودم ، به ياد اين نوشتهء سالك افتادم كه عنوانش 78 تفاوت زن و مرده . اونجا نوشته :
دانشمندان ژنتيك اعلام كرده اند كه ساختار ژنتيكي زن و مرد فقط در 78 ژن با هم تفاوت دارند. اما اين تفاوتها چه هستند؟ سايت بي بي سي اين پرسش را با خوانندگانش در ميان گذاشته است و آنان تفاوتهاي زن و مرد را از ديد خودشان بيان داشته اند. بطور مثال برخي معتقدند زنان داراي يك ژن تقويم هستند كه باعث مي شود همه تاريخهاي تولد و ازدواج و نامزدي و غيره رو بخاطر بسپارند و بسياري از آقايون اين ژن رو ندارند. ...ساير تفاوتها رو از بي بي سي بخونيد.

ضمنا در نظرخواهي اين مطلب هم سالك از ديگران خواسته نظرشونو در اين مورد بنويسن تا ورژن ايراني تفاوتها رو چمع آوري كنيم !

Tuesday, July 01, 2003

آقايون هميشه دارن در مورد بد بودن رانندگي خانمها سخنراني ميكنن . حالا واقعا رانندگي خانمها بده ؟
در 90% موارد بعله ! اما علتش چيه ؟
علتش فقط اينه كه آقايون ، اول پدرها و برادرها ، و بعدش هم شوهرها ، از اول توي كلهء خانمها فرو كردن كه رانندگيشون بده . تازه آقايون غريبه هم در اين رابطه نقش دارن . چون عارشون مياد به خانمها راه بدن ، پشت سرشون بوق ميزنن و ميپيچن جلوشون . در نتيجه خانمها اعتماد به نفسشونو از همون اول از دست ميدن و راننده نميشن .
اون 10% كه راننده ميشن ، كساني هستن كه خانواده ها از اول بهشون اعتماد به تفس دادن و حمايتشون كردن كه رانندگي ياد بگيرن . واسهء همين هم نه تنها رانندگيشون دست كمي از آقايون نداره ، بلكه جلوتر هم هست . درست مثل بنده ! ( آخر تحويل !)