Saturday, July 17, 2004

ازكشكول :
If you have a big problem, dont say "Oh God I have a big problem!", but say "Hey problem I have a big God!".  

Friday, July 16, 2004

شب زنده داري !

نميدونم اين چه مرضيه كه از موقعي كه به ياد ارم گريبان منو گرفته ، و اون جابجايي ساعت خوابه . من عاشق اينم كه شب بيدار بمونم و روز بخوابم . سالها تلاش كردم كه اين مرضو از خودم دور كنم . مدتها روز هم نخوابيدم به اميد اينكه خسته بشم و شب خوابم ببره . اما خبري از مساعدت موجود نميباشد ! درسته ، در چنين مواقعي تمام روز خوابالو و كسلم و فقط به اين اميد هستم كه زودتر شب بشه و برم بخوابم . اما به محض اينكه هوا تاريك ميشه انگار يه روح تازهء بازيگوش  در روح قديمي من دميده ميشه !( علت انتخاب اسم روح بازيگوش در اين دنياي مجازي هم دقيقا همينه !) 
انگار نه انگار كه ديشب نخوابيدم و كامل شاداب و سرحالم و هر كاري ميتونم بكنم . معمولا شبها با كامپيوتر ور ميرم ، مينويسم ، ميخونم ، گرد گيري ميكنم ،( اگه روم بشه جارو برقي هم ميكشم ، منتها نميشه چون بقيه خوابن !) ، نهار فردا رو ميپزم ، لباس اتو ميكنم ، خياطي ميكنم ، اگه دوست يا فاميل شب زنده داري بهم زنگ بزنه كاملا استقبال ميكنم و باهاش حرف ميزنم و البته خودم جرات ندارم اون ساعت به كسي زنگ بزنم ! ، و خلاصه همهء كارهايي رو كه معمولا آذمها روزها انجام ميدن ، من شبها ميكنم . و فكر كنم اين حالات براي يه روح كاملا طبيعيه !!!
اونوقت ساعت 4 يا 5 صبح تازه خوابم ميگيره و با كمال ميل ميرم توي رختخواب . دروغ چرا ، از ساعت 2 به بعد هم ميتونم بخوابم . اما شب هميشه برام اونقدر جذاب و وسوسه انگيزه كه حيفم مياد اين ساعتهاي خوش رو از دست بدم و دلم ميخواد تا حد ممكن طولانيتر بشه .
سالهايي كه دانشجو بودم يا سر كار ميرفتم ، طبيعتا مجبور بودم هخمون ساعت 1 يا 2 بخوابم كه صبح بتون بيدار بشم . اون وقتها مشتاقانه منتظر شب جمعه بودم كه بتونم تا هر موقع دلم ميخواد بيدار بمونم . الان هم البته مجبورم ساعت 7 صبح بيدار بشم كه بچه ها رو آماده كنم واسه مدرسه يا كلاسهاي تابستوني .
اگه فكر كردين من آدم كم خوابي هستم سخت در اشتباهين . من هم مثل بقيهء مردم 7-8 ساعت ميخوابم ، منتها در طول روز ! در ساعتهاي آنرمالي كه به عقل جن هم نميرسه ! مثلا ممكنه شب ساعت 4 بخوابم ،ساعت 7 صبح بيدار شم، بچه ها رو ببرم كلاس ، برم خريد ، بچه ها رو بيارم خونه، سبزي خوردن نهار.و پاك كنم، و مثلا ساعت يازده و نيم صبح بپرم توي رختخواب و بخوابم تا يك و نيم . بعد پاشم نهار بخورم و يه خورده كارهاي ديگه بكنم و دوباره ساعت 5 بعد از ظهر بخوابم تا 7 . اينها مجموعش ميشه 7 ساعت و هر دفعه هم خيلي راحت به محض اينكه چشممو ببندم خوابم ميبره .
اگه من تنها زندگي ميكردم ، اين ساعت خواب و بيداري زياد مهم نبود . يعني خيلي هم خوب و دلچسب بود . ولي با شرايط فعلي كه بايد خودمو با بقيهء اهل خونه هماهنگ كنم و با كل اجتماع ،خيلي سخته . الان ساعت تقريبا 8 عصره و من از تصور اينكه يه شب زيبا و دل انگيز ديگه داره شروع ميشه ، يه حس خوشي خاصي ميكنم . تازه امروز هم از اون روزهايي بوده كه مهمون داشتم و از صبح تا حالا اصلا نخوابيدم و ديشب هم ساعت 3 خوابيدم . همه اش هم بدو بدو و پذيرايي و خستگي . باور ميكنيد كه الان اونقدر شاداب و سرحالم كه حاضرم تا قلهء اورست مسابقهء دو بدم ...؟؟؟ 

Thursday, July 01, 2004

نميدونم چرا اين روزها اينقدر ياد چند سال قبل بچه هام ميكنم . شايد به خاطر اينه كه دارم علايم بزرگ شدن رو توشون ميبينم .
مهسا يك سالش بود و زياد هم حرف زدنش خوب نبود ولي خيلي دوست داشت حرف بزنه . خيره ميشد به دهن آدمها و لبهاشو تكون ميداد و سعي ميكرد صداها رو تقليد كنه .
يه روز خواهرم براش يه عروسك خريد . از اين عروسكهايي كه وقتي شكمشو فشار ميدي آواز ميخونه . مهسا عروسكه رو با شوق و ذوق بغل كرد و چند بار فشارش داد و آوازشو شنيد . بعد رفت دراز كشيد وسط اتاق و چند بار شكم خودشو فشار داد . محكم و محكمتر . وقتي ديد آواز نميخونه و دردش مياد گريه اش گرفت و عروسكو پرت كرد اونطرف و اومد توي بغل من قايم شد !