Thursday, October 24, 2002

قسمتهائي از شعر" خيلي سخته "از مريم حيدر زاده :
خيلي سخته چيزي رو كه تا ديشب بود يادگاري
صبح بلند شي و ببيني كه ديگه دوسش نداري

خيلي سخته كه نباشه هيچ جائي براي آشتي
بي وفا شه اون كسي كه جونتو واسش گذاشتي

خيلي سخته اون كسي كه اومد و كردت ديوونه
هوساش وقتي تموم شد بگه پيشت نميمونه

خيلي سخته اون كسي كه گفت واسه چشات ميميره
بره و ديگه سراغي از تو و چشات نگيره

خيلي سخته كه ببينيش توي يك فصل طلائي
كاش مجازات بدي داشت توي قانون بي وفائي

خيلي سخته واسهء اون بشكنه يه روز غرورت
اون نخواد ولي بمونه هميشه سنگ صبورت

خيلي سخته اونكه ديروز تو واسش يه رويا بودي
از يادش رفته كه واسش تو تموم دنيا بودي

Wednesday, October 23, 2002

الان يك سايت كارت تبريك ايراني پيدا كردم كه كارتهاش خيلي جالب و منحصر به فرد بودند . مثلا من تا حالا در مورد نوروز كارت تبريك متحرك روي اينترنت نديده بودم . دستشون درد نكنه . اينجاست .

Monday, October 21, 2002

چند وقت پيش روزنامهء همشهري مقاله اي چاپ كرده بود تحت اين عنوان :
" رانندگان متخلف تهران 5 دسته اند "
تقسيم بندي مقاله در مورد رانندگان متخلف تهران به اين صورت بود :
1 / آدمهاي پولدار !
2 / فرزندان آدمهاي پولدار !!
3 / رانندگان آدمهاي پولدار !!!
به نظر شما بعد از اين 3 مورد چه چيزي بايد ذكر ميشد ؟ من موقع خواندن اين مقاله ، وقتي به اينجا رسيدم منتظر بودم نوشته باشد مثلا ، همسران آدمهاي پولدار !! و آخري هم فاميلهاي آدمهاي پولدار !!!! ، و بعد نتيجه بگيرد كه اصولا با حذف عنصري به نام پول ، و يا با اعدام دسته جمعي آدمهاي پولدار ، مشكل تخلفات رانندگي در تهران به كلي حل ميشود !
ولي دو دستهء بعد اينها بودند :
4 / رانندگان حرفه اي كه خيلي به خودشان مطمئن هستند
5 / جوانهاي عاشق سرعت
با اين ترتيب آدمهاي پولدار تهران از محاكمه و اعدام نجات پيدا كردند ، هر چند كه از نظر نويسندهء مقاله ، بيشتر تخلفات رانندگي تهران توسط آنها صورت ميگيرد ( چون 3 دسته از 5 دسته را تشكيل ميدهند ) .
من واقعا به نويسندهء اين مقاله كه توانسته يك تحليل جديد علمي در رابطه با ارتباط منطقي پول و تخلف رانندگي ارائه بدهد ، تبريك ميگويم و اميدوارم باز هم از مقالات تحليلي ايشان بهره مند شويم ، چون در روزنامهء همشهري جاي يك ستون فكاهي واقعا خالي بود !

Thursday, October 17, 2002

من معمولا ماهي يكبار تلويزيون نگاه ميكنم ودر مجموع هر وقت كه چشمم به كانالهاي ماهواره اي ايراني مي افتد ، هم به خنده مي افتم و هم حرص ميخورم . گاهي وقايع آنقدر مزخرف و مخ سوراخ كن هستند كه متعجب ميشوم كساني كه روزي 10-12 ساعت وقت عزيز را پاي اين جعبهء جادوئي ميگذرانند ،‌چطور تا به حال خل نشده اند !
بگذريم . چند وقت قبل يك خانم به يكي از اين كانالها زنگ زده بود و با صداي نيمه گريه آلودي ميناليد كه ما مردم ايران بدبختيم ، بيچاره ايم ، يك توپ براي بچه هايمان نميتوانيم بخريم ، يك وعده غذاي سير نميخوريم ، دو سالي يكبار هم لباس نميخريم و .......
حرفهايش كه حدود 20 دقيقه طول كشيد ، آنقدر سوزناك بود كه اشك آدم را در مي آورد . فقط براي من اين سوال ايجاد شد كه اين سركار خانم با اين وضعيت اسف بار زندگيشان ، چرا پول نازنين را صرف خريدن ريسيور و ديش كرده اند و بعد هم دقيقه اي 1200 تومان را به باد داده اند كه با آمريكا تماس بگيرند و اين قصهء دردناك زندگي مردم ايران را با آن آب و تاب تعريف كنند . كاش اين پولها را ميدادند و براي فرزندشان يك توپ ميخريدند ، و يك شكم غذاي سير ميخوردند !

Tuesday, October 15, 2002

چند وقت پيش چشمم افتاد به يكي از دفترچه هاي بانك سپه . روي جلد دفترچه جمله اي نوشته بود كه به نظرم عجيب و خنده دار آمد . نوشته بود : " فرزند كمتر ، زندگي بهتر ، با پس انداز در بانك سپه " !!!!!
با توجه به اين شعار ، اگر همين روزها شنيديد كه بانك سپه براي واحد تنظيم خانوادهء خود نياز به تعدادي پزشك متخصص دارد ، اصلا تعجب نكنيد ! ضمنا بعيد نيست كه بانك سپه به جاي دفترچهء بانكي ، يك بسته قرص ضد بارداري در اختيار مشتريان محترم بگذارد !

Saturday, October 12, 2002

مدتي قبل در فروشگاه شهروند مشغول خريد بودم كه صداي گريهء سوزناك بچه اي توجهم را جلب كرد . ناخودآگاه به طرف صدا كشيده شدم و با دخترك 3-4 ساله اي مواجه شدم كه كنار يكي از قفسه ها كز كرده بود و مثل ابر بهار اشك ميريخت . بعد از يك پرس و جوي كوتاه از جوابهاي بريده بريده اش كه در ميان هق هق گريه محو ميشد ، متوجه شدم كه مادرش را گم كرده .در اين حين چند نفر تماشاچي اطرافمان جمع شدند و نصيحتم ميكردند كه دخترك را جابجا نكنم و اگر ميخواهم برايش كاري بكنم ، فقط به پرسنل فروشگاه اطلاع بدهم ، چون همراه بردن او مسئوليت دارد و احتمال اتهام آدم ربائي و ....
عده اي حتي پا را از اين نيز فراتر گذاشته و با كمال خونسردي ميگفتند كه مادرش بايد حواسش را جمع ميكرد كه بچه را گم نكند و حالا كه مادر اينقدر سر به هوا بوده ، به ما چه مربوط است !
صورت گريان دخترك آنقدر رقت انگيز بود كه نتوانستم تنهايش بگذارم و علي رغم نصايح گرانقدر تماشاچيان محترم ، او را به دفتر فروشگاه بردم . بعد از اينكه نام و مشخصاتش را در بلندگو اعلام كردند ، مادر نگرانش آمد و كوچولوي ملوس گريان را كه حالا ساكت شده بود ، با خود برد . از صحبتهاي مادر فهميدم كه نزديك به نيم ساعت از گم شدن دخترك گذشته است و در تمام اين مدت ، مادردر جستجوي او بوده .
بعد از اين اتفاق ، من چند ساعت در فكر بودم كه واقعا ملاطفت و مهرباني ما ايرانيها كه هميشه زبانزد بوده است ، در حال تحليل رفتن است ؟ از سالها قبل همواره نوع دوستي و مردم نوازي ايرانيان معروفيت خاصي داشته وهموطناني كه سالها ساكن خارج از كشور بوده اند وآنجا همه چيز دارند ، در صحبتهايشان تنها كمبود زندگي خود را روابط انساني محكم و قوي توصيف ميكنند .
ما ايرانيها با اين طرز فكر بزرگ شده ايم كه وقتي كسي نياز به كمك دارد ، بايد دست او را گرفت ، و هرچه اين موجود ناتوانتر باشد ، زودتر و بيشتر بايد به ياريش شتافت . اما حالا چه بر سر ما آمده كه دخترك كوچكي آنطور مظلومانه گريه ميكند و ما بي تفاوت از مقابلش عبور ميكنيم و حتي آنقدر دلمان به رحم نمي آيد كه لحظه اي درنگ كنيم و بخواهيم بدانيم كه چه اتفاقي برايش افتاده ، و در صورت امكان كمك حالش باشيم .
آيا تمام چند صد نفري كه در آن لحظات از مقابل آن كودك گذشتند ، وقتي شب هنگام سر بر بالين ميگذارند ، ميتوانند آسوده و بدون دغدغه و عذاب وجدان به خواب فروروند ؟
حتي لحظه اي نمي انديشند كه اگر اين كودك خود ما بود و ما والدينش بوديم ، در آن لحظه چه حالي داشتيم ؟
چه مصيبت بزرگيست كه انسان به اين درجه از قصاوت برسد كه بتواند به راحتي وجدانش را در چهارچوب قوانين اداري حبس كند و به اين بهانه كه اين كار وظيفهء من نيست ، از زير بار مسئوليت اخلاقي شانه خالي كند .
اي كاش ما هميشه همان ايرانيان رئوف و مهرباني باشيم كه از سالها قبل بوديم .
اي كاش لااقل اين بخش از فرهنگ غربي نتواند در روح ايراني ما رسوخ كند و آنرا به ابتذال بكشاند .

Thursday, October 10, 2002

اول دفتر به نام ايزد دانا