Tuesday, August 31, 2004

توي اين اجتماع مزخرف ما رسمه كه هر موقع زني از شوهرش گله اي داره و واسه دوستي ،‌آشنايي يا فاميلي درددل ميكنه ، همه ، اعم از خاله خانباجي يا روشنفكر و تحصيل كرده ، بهش توصيه ميكنن :
" ناراحت نباش بابا ، درست ميشه و مردهاي ما هم همينجورين . زن بايد سياست داشته باشه . بقيهء چيزها خودش درست ميشه . فقط كافيه طوري جذبش كني به خونه زندگي كه ديگه دلش جاي ديگه نره . اونوقت همه چيز تمومه . به محض اينكه كارش تموم بشه فوري ميدوه مياد خونه و بعدش هم هر چي تو بخواي برات انجام ميده . با سياست . فقط سياست . بالاخره مرده ديگه . با زور نميشه كاري از پيش برد . اما با سياست همه چيز درست ميشه ."
من از اين حرفها بيزارم . به نظرم بي معني تر از اينها وجود نداره . سياست جاش توي مجلس و كابينهء وزراست ، نه خونه و خونواده . حتي اگه در سطح اجتماع يا محيط كار و غيره هم آدم مجبور بشه به دلايلي يه خورده سياست به كار ببره ، فكر ميكنم حداقل حق هر آدمي اينه كه وقتي پاشو گذاشت توي خونه اش ديگه سياستو بذاره كنار و خودش باشه . اعتقاد عميقي دارم كه خونه جاي صداقته ، نه سياست . مگه ميشه هميشه نقاب به صورت داشت ؟ مگه كسي ميتونه با لباس شب بخوابه ؟ سياست توي خانواده هم عين همينه كه بخواي به جاي لباس نرم و راحت و گشاد خواب ، لباس شب تنگ و گن و جوراب شيشه اي و كفش پاشنه بلند بپوشي و باهاشون بخوابي . چقدر طاقت مياري ؟
از اين گذشته ، مگه فقط مرده كه با زور نميشه در موردش كاري از پيش برد و بايد جذبش كرد ؟ پس زن چي ؟ البته چرا ، زن بدبخت در اجتماع ما اونقدر توي سرش خورده كه وقتي زور هم بشنوه همونجا ميمونه و باز زور ميشنوه . آخه جايي نداره بره . اگه بخواد طلاق بگيره كه هزار جور عواقب بعدي داره . از قبيل حرفهاي چرند خاله زنكها كه كم هم نيستن ، جدايي اجباري از بچه هاش طبق قانون مزخرف خانواده و عواقب مالي ، شغلي و هزار تا چيز ديگه . تازه حتي اگه يه روز زني از خونه اش دلگير بشه و بخواد بره توي يه پارك تا آخر شب قدم بزنه و دير بياد خونه ، واويلا ميشه ! لابد واسه همينه كه ميشه به زن زور گفت ، ولي مرد رو بايد با سياست نرم كرد !
چقدر مزخرفه واقعا . هرگز حاضر نيستم به دخترهام همچين نصيحتهايي بكنم . تا جان در بدن دارم بهشون ياد ميدم كه در زندگي مشتركشون صداقت رو با حروف درشت روي در و ديوار خونه شون بنويسن ، و اگه مردي اونقدر بي لياقت بود كه ترجيح ميداد به جاي صداقت ، تحت عنوان سياست دروغ بشنوه تا نرم و آروم زندگي كنه ، در اولين فرصت تركش كنن و برن دنبال زندگي خودشون .
شايد به نظر خيليها فقط يه مادر كم عقل ممكنه يه همچين نصايحي به دخترهاش بكنه . اما من از ته دل اعتقاد دارم كه خوشبختي خانوادگي محاله با سياست به دست بياد . حتي زني كه با سياست تونسته شوهرشو جوري خر كنه كه براش بميره ته دلش عذاب ميكشه . چون يك عمر از اينكه خودش باشه و درون واقعيش رو به نمايش بذاره محروم شده .
دخترهاي نازنينم، نصيحت مامان اينه :
با صداقت كامل عشق بورزيد . تمام عشقتون رو بيدريغ نثار همسرتون كنيد و اصلا فكر نكنيد كه اگه بفهمه عاشقش هستين پر رو ميشه . اما به خاطر دوام زندگي مشترك به هر خواري و خفتي تن ندين . اگه اشتباهي كردين ، از ترس مجازات و سرزنش پنهانش نكنيد ، بلكه با شهامت كامل اشتباه رو بپذيريد و سعي كنيد تكرارش نكنيد . به اندازه اي كه علاقه دارين ، انتظار علاقهء متقابل هم داشته باشين . دو كفهء ترازوي عشق بايد مساوي باشه تا زندگي تعادل پيدا كنه . و از همه مهمتر اينكه تا زمانيكه به اين موضوع اطمينان پيدا نكردين ، تحت هيچ شرايطي بچه دار نشين ، وگرنه مهر مادري مجبورتون ميكنه كه روي همهء اين اعتقادات پا بذارين و با سياست زندگيتونو حفظ كنيد !

Saturday, August 28, 2004

جمعهء گذشته براي كاري كه در يه بنگاه املاك داشتم رفته بودم كرج . از وسطهاي اتوبان چراغ بنزين ماشين روشن شد و من هم تصميم گرفتم به محض رسيدن به كرج بنزين بزنم . كرج كه رسيدم ، تازه يادم افتاد كه صبح كيف پولمو از توي كيف دستيم درآوردم كه به مريم پول بدم و يادم رفت بذارمش سر جاش ، در نتيجه پول ندارم كه بنزين بزنم .
چند وقت قبل براي يه همچين روز مبادايي يه سپهر كارت باز كرده بودم و مقدار كمي پول توش گذاشته بودم . وقتي ديدم پول ندارم كلي ذوق كردم و در حاليكه به هوش خودم آفرين ميگفتم كه به فكر يه همچين روزي بودم و از قبل پيشگيري كردم ، راه افتادم كه يه بانك كارتي پيدا كنم . كلي توي خيابونهاي كرج گشتم تا بالاخره يادم افتاد كه بانك صادرات 45 متري سپهر كارت داره . با خوشحالي گازيدم تا اونجا و با خودم هم ميگفتم كه بعد از گرفتن پول ميرم سر اتوبان بنزين هم ميزنم و بعد با خيال راحت ميرم سر قرارم . اما زهي خيال باطل . دستگاه كارتي خراب بود . پرسون پرسون دو تا عابر بانك ديگه هم پيدا كردم و هر دو تاشون به ميمنت و مباركي خراب بودن . حس ميكردم بنزين ماشينم داره نفسهاي آخرشو ميكشه . از خير سپهر كارت گذشتم و راه افتادم طرف خونهء داداشم كه اونطرف كرجه . اما از شانس مزخرفم اونها هم خونه نبودن . بالاخره بعد از 45 دقيقه سگدو زدن با ماشين ، يه بانك كه دستگاهش سالم بود پيدا كردم و پول گرفتم . اما همچين كه راه افتادم طرف پمپ بنزين ، ماشين پت پت كرد و خاموش شد ! بعله ، بنزين تموم شده بود !
در حاليكه از حرص داشتم خفه ميشدم ، پياده شدم و از يه بقالي يه نوشابه خانواده خريدم و در مقابل چشمان متعجب بقاله با كمال خونسردي خاليش كردم توي جوب . بعد سوار تاكسي شدم و رفتم پمپ بنزين و نيم ساعت بعد با يك ليتر و نيم بنزين كه با محاسبهء پول نوشابه و تاكسي برام به اندازهء 10 ليتر بنزين خرج ورداشته بود برگشتم . بنزينو ريختم توي ماشين و رفتم پمپ بنزين و باكمو پر پر كردم . بعد تازه يادم افتاد كه براي انجام كاري رفتم كرج . يه نگاهي به ساعتم انداختم و تا جان در بدن داشتم گاز دادم . وقتي رسيدم جلوي بنگاه و ديدم كركره اش پايينه ، به هر چي بانك و رييس بانك و تكنولوژي نصفه نيمه و دردسر داري كه وارد ايران شده لعنت فرستادم .
امروز رفتم حساب سپهرمو بستم و به روش مامان بزرگم ، چند هزار تومن پول واسه روز مبادا گذاشتم توي جيب كوچولوي توي كيف دستيم و زيپشو بستم !

Saturday, August 07, 2004

امروز عجيبترين اختراع راهنمايي و رانندگي تهرانو ديدم : چراغ سبز چشمك زن !
با توجه به اينكه چراغ قرمز چشمك زن معنيش اينه كه عبور بعد از توقف كامل آزاد و چراغ زرد چشمك زن معنيش اينه كه عبور با احتياط آزاد ، لابد چراغ سبز چشمك زن معنيش اين ميشه كه عبور با احتياط كمتري آزاد !!!

Wednesday, August 04, 2004

الان ديدم كه وبلاگ نوشي در بلاگ اسپات فيلتر شده . وا عجبا ! از موقعي كه يادم مياد نوشي نه سياسي مينويسه و نه پورنو ! لابد از نظر شرع اسلام وبلاگ نوشتن يك بيوه زن جوون حرامه و ممكنه آقايونو تحريك كنه . يا شايد هم نقاشي اون خانمي كه بالاي صفحهء وبلاگشه و كلاه سرشه حرومه . نميدونم ، شايد هم خود اسم نوشي مشكل داره . آهان ، فهميدم ! يكي دو ماه قبل نوشي يه مطلبي نوشته بود در مورد اينكه دختر دو ساله اش موقعي كه رفته بوده توالت با پي پيش حرف ميزده . مطمئنم اشكال از همينجاست . اي نوشي بي تربيت ، خجالت نميكشي در مورد توالت رفتن يه دختر حرف ميزني ؟ شرم نميكني كه حرفهاي بي ادبي در مورد پي پي بچه ات مينويسي ؟ حقته فيلتر بشي . با اين وجود چون من خيلي دوستت دارم از سر تقصيرت ميگذرم و به همه اعلام ميكنم كه وبلاگت با اين آدرس قابل دسترسيه .

Tuesday, August 03, 2004

وبلاگ نوشي و جوجه هاش چند روز بود گم شده بود . امروز ديدم كه برگشته به آدرس قبليش يعني اينجا .كلي ذوق زده شدم كه پيداش كردم ولي متن نوشته اش خيلي غمناك بود :
مامان گریه میکنی؟» و بعد حدس همیشگی از فرط تکرار: «میترسی بابا ما رو از تو بگیره؟»دیگه بعد از سه سال و خورده ای انکار ترس من غیر ممکنه. جواب نمیدم... سرهای کوچولوشون رو بغل میکنم و توی موهاشون گریه میکنم. بلند بلند. اشکهام روی سرهای کوچولو میریزه و قاطی موهاشون میشه. یه سر با موهای فرفری، یه سر با موهای لخت. گریه میکنم، زار میزنم، ضجه میکشم. با صدای پسرکم به خودم میام: «مامان یواش... همسایه ها میشنون، یه وقت فکر میکنن دعوا شده.» به خودم میام و اشکهامو پاک میکنم.امروز روز جهانی شیر مادر بود. فردا من دادگاه دارم. ذهن خسته من هیچ رابطه ای بین این دو تا پیدا نمیکنه. مادری من با طلاق فسخ میشه.مادر نصفه نیمه م... بازم گریه میکنم.

واقعا اين حق يه مادره ؟ قوانين مزخرف ....