Friday, May 30, 2003

مريض بودم و بستري در رختخواب . كاري كه بيشتر از هر چيز ديگه اي آزارم ميده و ازش بيزارم . هر وقت مجبورم در رختخواب بمونم ، حس ميكنم كه تمام انرژيهاي درونيم دارن طغيان ميكنن و به حال انفجار ميرسم و دلم ميخواد بپرم بيرون و جست و خيز كنم . وقتي هم كه به زور جلوي خودمو ميگيرم ، احساس پوسيدگي ميكنم و بعدش هم زار زار گريه ميكنم و معمولا در نهايت ميزنم بيرون و ميرم به جنگ مريضي . كاري كه همين الان هم كردم . امروز با كمر درد كشنده رفتم امامزاده داوود و حدود 10 كيلومتر پياده راه رفتم ، در حاليكه با هر قدمش درد مي كشيدم ، و همسرم معتقد بود كه من ديوونه ام و با اين كاري كه ميكنم امشب ميميرم ! ولي اين بيماري لعنتي بايد بفهمه كه نميتونه منو بخوابونه ، من اونو ميخوابونم ! اين اتفاق معمولا رخ ميده ، و امروز هم وقتي برگشتم خونه كلي احساس بهبودي ميكنم و انگار درد آرومتر شده و حالم بهتره .
اما اون چند روزي كه رختخواب نشين بودم ، كلي ظرف كثيف توي ظرفشويي جمع شده بود . شوهر من ميتونه در مواقع ضروري غذا درست كنه ، اما اصلا ظرف شستن بلد نيست !
روز سوم داشتم فكر ميكردم كه احتمالا ظرفهاي دم دستيمون تموم شدن و بايد برم از ظرفهاي مهمون بيارم بيرون . به زور پا شدم و اومدم تو آشپز خونه ، و چيزي ديدم كه يك دنيا شارژم كرد . دو تا صندلي جلوي ظرف شويي بود و دو تا دختركم با دستكشهاي گنده كه از دستهاشون آويزون شده بود و پيشبندهايي كه تا نوك پاشون مي اومد ، وايستاده بودن و داشتن با اون دستهاي كوچولوشون ظرف ميشستن ! اول دلم براشون سوخت و خواستم نذارم بشورن ، اما بعد تصميمم عوض شد و هوايي براشون ماچ فرستادم و برگشتم تو رختخوابم .
نميدونين چقدر تميز و با سليقه شسته بودن و چقدر غذا خوردن توي اون ظرفها كيف داشت . مهمتر از اينها حس اينكه يكي رو داري كه در روز تنگ به دادت برسه و به فكرت باشه ، خيلي لذت بخشه . پدر و مادر موقعي كه واسه بچه هاشون زحمت ميكشن ، اصلا به فكر اين نيستن كه يه روزي جواب اين زحمتها رو بگيرن ، فقط به خاطر عشق و علاقه اينكارو ميكنن . اما وقتي كه بچهء ادم اينطوري جواب زحمتهاي آدمو ميده و آدم ميبينه كه بچه اش به فكرشه ، يك احساس آرامش خوشايندي به آدم دست ميده كه توصيفش سخته . اميدوارم خدا نصيب همه تون بكنه .
دخترهام واقعا دارن بزرگ ميشن ، و من به سختي ميتونم باورش كنم .

Saturday, May 24, 2003

امروز روز نخلهای سوخته است .
روز پيکرهای در خون طپیده ،
روز قلبهای طپنده ای که از طپش باز ايستادند ،
تا حياتی نو را تجربه کنند .
روز سروقامتهای که از پا افتادند ،
تا شهری پا بر جا بماند .
روز شهری که خرم بود ،
وخونین شد ،
و باز خرم گرديد .
روز شهری که آزاد بود ،
و اسیر شد ،
و باز آزاد ، و سرفراز گردید .
سالگرد آزادی خرمشهر ، بر همهء خرم دلان مبارک باد

Thursday, May 22, 2003

خوابگاه دانشگاه ما يه مديري داشت كه خدا نصيب گرگ بيابون نكنه ! يه مقررات عجيب و غريبي گذاشته بود كه نگو . از ساعت 7 بعد از ظهر به بعد خروج از خوابگاه ممنوع بود و همه بايد اون ساعت ميرسيدن خوابگاه و نون و آبشونو هم قبلا ميخريدن كه ديگه نخوان برن بيرون . جالب اينجاست كه ما بعضي روزها تا ساعت 9 كلاس داشتيم ! يه همچين روزهايي بايد حتما با سرويس برميگشتيم خوابگاه و اگه احيانا يكي از سرويس جا ميموند و خودش مي اومد ، واويلا ميشد . هر موجود مذكري هم زنگ ميزد خوابگاه ، اعم از پدر و برادر و غيره ، اونقدر سين جيم ميشد كه پشيمون ميشد . مثلا يكبار براي اثبات هويت برادر يكي از بچه ها ، از طرف اسم باباشونو پرسيده بود و بعد با شناسنامهء خواهرش مطابقت كرده بود !
محيط كلي دانشگاه ما خيلي دمكراتيك بود و اصلا به دانشگاههاي اون زمان شباهتي نداشت . واسه همين هم قرق و غدقنهاي اين خانم خيلي واسمون سخت بود .
يه شب ما 7 نفر بوديم كه دل به دريا زديم و رفتيم شهر بازي و ساعت 5/11 شب برگشتيم . خدا ميدونه كه جلوي در خوابيگاه چه حرفهايي نثارمون كرد تا اجازهء ورود صادر فرمود . كم كم خودمون هم داشتيم باور ميكرديم كه يك خلاف بزرگ اخلاقي انجام داديم و حتما در آينده كارمون به جاهاي باريك ميكشه . بعدش هم تهديد شديم كه ماجرا رو گزارش ميكنه و ميكشدمون به كميتهء انظباطي .
آخر هفته من رفتم خونه و ماجرا رو تعريف كردم . بابام خدابيامرز كه يكي از نازنين ترين پدرهاي روي زمين بود ، حسابي به رگ غيرتش برخورد كه يكي جرات كرده به دختر عزيزش از اين حرفها بزنه و پاشو كرد توي يه كفش كه فردا با من بياد دانشگاه و حق اين زنيكه رو بذاره كف دستش . هر چي سعي كردم قانعش كنم كه تو دانشگاه مثل مدرسه نيست كه كسي باباشو بياره (!) به گوشش نرفت . خلاصه شنبه صبح شال و كلاه كرديم و راه افتاديم طرف تهران . وقتي رسيديم يكسره رفتيم سراغ رئيس دانشگاه ، دكتر احمد پناه . اميدوارم هر جا هست خدا نگهدارش باشه . در عمرم رييس دانشگاه به اين خوبي نشنيده بودم . هميشه در اتاقش به روي دانشجوها باز بود وكار دانشجوها به همه چيز اولويت داشت . با صبر و حوصله مشكلات همه رو حل ميكرد . اون موقعها ما نميفهميديم چه نعمتي داريم ولي سال آخر كه بوديم اونو ورداشتن و يكي ديگه گذاشتن جاش كه براي ديدنش بايد از يك ماه قبل وقت ميگرفتيم .
از موضوع پرت شدم . خلاصه ، اونروز كه رسيديم دكتر جلسه داشت ، ولي تا من بجنبم باباي عصباني من كه رگ تركي و عربيش با هم جوش اومده بود ، بي توجه از جلوي منشي رد شد و در اتاق دكترو يه جوري باز كرد كه دكتر و مهموناش از جا پريدن . بعدش هم با داد و بيداد دكترو مؤاخذه كرد كه به چه حقي دخترهاي مردمو انداخته زير دست يه زن نفهم و بي شعور كه اينقدر براشون خط و نشون بكشه و با آبروشون بازي كنه و حرفهاي بيربط نثارشون كنه .
دكتر نازنين هم جلسه اش رو رها كرد وبا آرامش دستور داد واسه بابا آب سرد آوردن و يه خورده كه آرومتر شد ، شرح ماوقع رو از بين حرفهاي بريده بريدهء من و دادهاي گاه و بيگاه بابام شنيد . بعدش هم عذر خواهي كرد و قول رسيدگي داد و رفت سر جلسه اش .
فرداش بنده رو خواستن دفتر معاون رفاهي دانشگاه . رفتم و ديدم سركار خانم مديرهء خوابگاه هم اونجاست . جناب معاون جلوي من مديره خانم رو چنان شست و گذاشت كنار كه حظ كردم . بعدش هم تاكيد كرد كه اونجا خوابگاهه ، نه زندان . و از اين به بعد هم مقررات خوابگاه بايد با نظر مستقيم خودش وضع و اجرا بشه .
دردسرتون ندم . ساعت ورود به خوابگاه شد 10 شب ، و براي گردشهاي دسته جمعي مثل شهر بازي هم بايد با دانشگاه هماهنگ ميكرديم و بهمون ميني بوس ميدادن و ميرفتيم . چي از اين بهتر !
ماه بعد ، يكي از بچه ها كه فارغ التحصيل شده بود ، يه مهموني مفصل گرفت و همهء دخترها رو دعوت كرد . خونه شون هم فرديس كرج بود . ما با ميني بوس دانشگاه رفتيم و ساعت 2 نصفه شب برگشتيم خوابگاه . سركار مديره خانم هم كه جرات نداشت جيك بزنه و داشت از حرص دق ميكرد ، چند روز بعد استعفا داد و رفت .
مدير بعدي يه دختر جوون بود تقريبا همسن و سال خودمون ، و بعدش هم ديگه عجب خوابگاهي داشتيم ! اين يكي خودش دايم ميرفت و برنامهء گردش دسته جمعي جور ميكرد و خودش هم باهامون مي اومد ! منتها در تصفيهء عظيم سال آخر كه رييس دانشگاه و معاونينش و رييس اداره آموزش و خلاصه همهء رييسها رو عوض كردن ، اين مدير خانم نازنين هم از دستمون رفت و دوباره سال آخرو بد گذرونديم . ولي عجب روزهايي بودن !

Friday, May 16, 2003

هر چه دخترهايم بزرگتر ميشوند ، اين فكر بيشتر در من تقويت ميشود كه روزي جوجه هايم عاشق ميشوند ، و در مملكت ما اين ميتواند يك فاجعه باشد ، مخصوصا براي يك دختر .
در اين ولايت يك دختر حق ندارد عاشق شود ، مگر اينكه عاشق همسرش باشد ، آن هم بعد از ازدواج .
اينجا دختر بايد سنگين و متين باشد و اصلا دروازهء دلش را به روي عشق جنس مخالف باز نكند ، وگرنه بي آبرو و نانجيب تلقي ميشود و محكومش ميكنند به شنيدن بدترين اظهار نظرها ، رانده شدن از جمع آدمهاي آبرو دار ، و انگ بي عفتي ر به جان خريدن .
در اين ديار دختر بايد منتظر بماند تا يكي بپسنددش و به خواستگاريش بيايد ، و بعد با يك دنيا عشوه و ناز و فخر فروختن و پس از هزار بار جواب منفي دادن اورا قبول كند ، وفقط در اين صورت است كه مرد زندگيش احساس رضايت ميكند و ميفهمد كه همسري نجيب و سر به راه نصيبش شده و ميتواند تا آخر عمر خيالش راحت باشد .
در اين وادي حضور عشق مردي بيگانه در قلب يك دختر جرميست انكار نشدني ، و مجازات آن دختر سخت و شديد است . بايد دل نازكش شكسته شود ، تهمت بشنود ، و نهايتا از هر چه عشق است بيزار شود .
به همين دليل من از عاشقي جوجه هايم ميترسم . هراس دارم كه وجود نازنينشان در كشاكش اين جدال بيرحمانه در هم شكسته شود و روح و وجودشان در تند باد ناملايمات عشق آسيب ببيند .
اما ......
اما از شيريني و حلاوت عشق ميتوان گذشت ؟
ميتوان دختر جواني را از تجربهء لذت بخش عشق محروم كرد ؟
ميشود از او خواست كه از اين زيباترين احساس بشري بگذرد و در مقابل اين ايثار عظيم ، فقط عنوان نجابت را به دست آورد ؟
ميتوان از او خواست كه از انتظارهاي دلهره آور عشق ، از غم شيرين عشق ، از دلشوره ها و طپش هاي دايمي قلب عاشق صرف نظر كند ، فقط به خاطر اينكه مشتي خفاش او را لايق و خواستني بدانند ؟
نه ! هرگز !
من هرگز جوجه هايم را از عشق منع نميكنم .
هيچوقت از آنها نخواهم خواست كه دروازه هاي قلب خود را به روي اين احساس زيبا ببندند .
هيچگاه زندانبان آنها نخواهم بود .
من به آنها مي آموزم كه عشق بورزند ، ساده و بي ريا و صادق .
يادشان خواهم داد كه حضور شيرين عشق پاك را در قلب خود لمس كنند و از آن سرشار شوند .
آنها فرا خواهند گرفت كه اين حس را فقط به خاطر خود عشق بپذيرند ، لمس كنند ، و با آن جلو بروند .
مي آموزند كه قداست آسماني عشق را با هيچ چيز عوض نكنند ، نه با شهوت ، و نه با ثروت .
ياد ميگيرند كه عشق نه جرم است و نه گناه ، و عاشق بودن نه ننگ است و نه پستي ، بلكه اوج عزت است و بلندي .
آنها روزي عاشق خواهند شد ، و من عاشقي آنها را نظاره ميكنم و لذت ميبرم .

Thursday, May 15, 2003

اين رو چند روز پيش در روزنامهء همشهری خوندم .البته صفحهء انفورماتيکش که اين قطعه در اونجا چاپ شده ، هنوز به روز نشده و مال هفتهء قبله .

من تو را از کامپيوترم بيشتر دوست دارم .
تو بهترين اميدها را در من install کردی
عکس تو هميشه در back ground کامپيوترم قرار دارد
تو روی قلب من با ملايمت click ميکنی
عشق را در زندگی من reset کردی
و نهايتا تمام غمهای مرا delete مينمايی
من هر کجا باشم قلبم به تو connect است
عشق تو قلب و مغز مرا hack کر ده
و نام تو ر ا در جای جای وجودم register نمود ه است
اميدوارم هميشه online باشی .

Tuesday, May 13, 2003

الان یکی از اون لحظه هاییه که دلم میخواد یه جایی بنویسم که هیچکس نخونه . نمیدونم ، شاید هم این ظاهر توجیه شدهء داستانه . چون اگه قرار بود کسی نخونه میشد نیاز نوشتن رو روی کاغذ برآورده کرد و بعد هم پاره اش کرد .
دلم گرفته . از همه چیز . از آدمهای این روزگار ، از خود روزگار، و از هر چیزی که ممکنه دل آدم بگیره .
به کی میشه دل بست و دل خوش داشت ؟ کی هست که هیچ وقت بهت پشت نکنه و همیشه همراهت بمونه ؟ خانواده ات ؟ دوستانت ؟ فامیلها ؟ همکارها ؟ همسایه ها ؟ فکر میکنم هیچ کدوم . شاید تو این دنیا تنها کسانی که به نسبت دیگران بیشتر همراه همیشگی آدم هستن ، فقط پدر و مادر باشن . البته اون هم باز نسبیه . و البته اونها هم نمیتونن همیشه کنارت بمونن چون اجل زود میبردشون .
بقیه همه یه روزی میرن . نه اینکه راهشونو بکشن و برن . ممکنه از نظر فیزیکی کنارت باشن . اما نیستن . چون احساس تنهایی میکنی .
بچه ها تا وقتی کوچیکن و بهت نیاز دارن میمونن ، اما اونها هم یه روز خواهند رفت ، و این البته طبیعی ترین حقشونه .
الان از اینجایی که نشستم و دارم تایپ میکنم، از پنجرهء اتاق دارم یکی از شلوغترین بزرگراههای تهرانو میبینم . هزار تا سواری و مینی بوس و اتوبوس ، ده هزار تا آدم . ولی همه با عجله دارن میرن . انگار معنی زندگی همینه .

Friday, May 09, 2003

دلم هوس بابا طاهرو كرده :
چه خوش بي مهربوني هر دو سر بي
كه يك سر مهربوني دردسر بي .....

Thursday, May 08, 2003

اين دوره توي كلاس ويندوز يه خانمي هست كه يه دخترك 6 سالهء ملوس داره به اسم غزل .
دخترك هميشه با مامانش مياد آموزشگاه ، چون كسي نيست كه نگهش داره و مهد كودكش هم عصرها تعطيله . روز اول جلوي در كلاس ايستاده بود و با دقت و علاقه به كامپيوترها نگاه ميكرد . با دو تا چشم قهوه اي درشت كه هوش و ذكاوت ازشون ميباريد . دعوتش كردم بياد سر كلاس بشينه و اون هم با اشتياق اومد تو . حدسم در مورد هوشش خطا نبود . مثل برق همه چيزو ياد ميگيره . بدون اينكه يك كلمه سواد انگليسي يا حتي فارسي داشته باشه ، با توجه به جاي كليدها و گزينه هاي مورد نظر همهء قسمتهاي ويندوز رو داره ياد ميگيره و الان ميتونه تصوير بگ گراندو عوض كنه ، رنگ قسمتهاي مختلف پنجره ها رو تغيير بده ، كپي كنه ، انتقال بده ، نقاشي بكشه ، پوشه و فايل بسازه ، و اسم خودش رو تبديل كنه به اسكرين سيور . براي انجام تمام اين كارها ، من تنها كمكي كه بهش ميكنم اينه كه در قسمت مربوطه اسمش رو براش تايپ ميكنم ، چون هنوز اصلا سواد نداره و تازه قراره امسال بره مدرسه . يه بار قبل از اينكه بشينه پشت كامپيوتر شيطنت كردم و جاي شورت كات ماي كامپيوترو تغيير دادم . فقط 10 ثانيه به مونيتور نگاه كرد و بعد فورا پيداش كرد . از روي شكل آيكونش شناخته بودش . بعدش هم بلافاصله پرسيد : چطوري ميشه اينها رو جابجا كرد ؟
دخترك دوست داشتني با هوشش منو مبهوت كرده و اخلاق با محبتش بد جوري جذبم كرده . هميشه بعد از كلاس چند دقيقه باهاش گرم ميگيرم و حرف ميزنم . ديروز ازش پرسيدم : توي خونه چه بازيهايي ميكني ؟
گفت : قبلا يه توپ داشتيم كه با بچه هاي همسايه مون توپ بازي ميكرديم اما 2-3 روز پيش تركيد .
پرسيدم : خاله بازي نميكني ؟
گفت : چرا ، يعني الان نه .قبلا دختر همسايه مون يه عروسك داشت كه باهاش بازي ميكرديم ، اما اونا از محل ما رفتن .
موضوع رو عوض كردم ، چون جوابهاش برام ناراحت كننده بود . ولي غزل اينا رو يه جور راحتي برام تعريف ميكرد كه انگار هيچ غصه اي از نداشتن عروسك و توپ نداره .
بعد از اين گفتگوي كوتاه ، مامان غزل سر درددلش باز شد و فهميدم كه اون خانم ليسانس روانشناسيه و شوهرش فوت كرده و بعد از مدتها دويدن دنبال كار ، بالاخره از طريق يك موسسهء خيريه در يك مركز مشاورهء رواني استخدام شده با حقوق ماهي شصت هزار تومن ، بدون بيمه . ديشب خوابم نميبرد و داشتم تو جام غلت ميخوردم و به اين فكر ميكردم كه اين درآمد براي يه مادر و دختر معنيش اينه كه فعلا فقط حق دارين زنده بمونين ، نه اينكه زندگي كنين . داشتم ميفهميدم كه چرا غزل از نداشتن خيلي چيزها غصه اي نداره ، چون در عمر كوتاهش زندگي رو همينجوري ديده و نداشتن براش يه جزء خيلي عادي زندگيه . و من ، اگه عروسكي بخرم و به دستش بدم ،‌فقط درد دل خودمو آروم كردم ، نه درد زندگي غزل رو . در واقع ما با اينجور كارها فقط وجدان درد خودمونو تسكين ميديم و به خودمون تلقين ميكنيم كه آدم خوب و نيكوكاري هستيم و لياقت زندگي راحت و مرفه رو داريم . ولي واقعا همه مون به اندازه اي كه در توانمونه كمك ميكنيم ؟
صبح كه از خواب بيدار شدم اولين چيزي كه جلوي چشمم اومد قيافهء ملوس غزل با چشمهاي درشت باهوش و سرشار از زندگي بود . آيا اين چشمها مجال اين رو پيدا ميكنن كه همهء اون چيرهايي رو كه بايد ، ببينن ، و به اندازه اي كه نياز دارن ياد بگيرن و جلو برن ؟ يا در كشاكش زندگي محكوم ميشن به اينكه بمونن و بپوسن و تا آخر عمر تن بدن به يك زندگي اجباري راكد ، يك زنده موندن بي تحرك ، بدون اينكه زندگي كنن ؟چند تا غزل در تهران ما وجود دارن ؟ ما چند تاشونو ميشناسيم ، و در حد توانمون كمكشون ميكنيم ؟

Wednesday, May 07, 2003

زن بودن يعني درد و رنج و محروميت براي تمام عمر ، چه از نظر مكانيزم بدني كه 9 ماه بارداري و زايمان رو به عهدهء زن گذاشته ، و چه از لحاظ انواع محروميتها و بهتر بگم ، اسارتهايي كه اجتماع مرد سالار ما به زن تحميل كرده . از حقوق اجتماعي زنها كه همه جا نصف مردهاست ، تا شهادت دادن زن كه نصف مرد محسوب ميشه ، و حتي هيچ به حساب اومدن زن در خانه ، طوري كه اعضاي خانواده هميشه فكر ميكنن كه زن عضو موثري نيست .
با تمام اين حرفها ، اگه قرار بود يكبار ديگه به دنيا بيام و تعيين جنسيتم رو به عهدهء خودم ميذاشتن ، دوباره زن بودن رو انتخاب ميكردم . چرا ؟ خودم هم درست نميدونم . شايد به خاطر مهر و عشق و عاطفه اي كه خداوند در وجود زنها قرار داده و مردان از اون بي بهره هستن ، شايد به دليل اينكه نام مادر رو حاضر نيستم با هيچ لقب ديگه اي عوض كنم ، و شايد هم فقط به خاطر اينكه نميخوام يك مرد باشم ، و گزينهء ديگه اي وجود نداره .
شايد انتخابي بين بد و بدتر !

Monday, May 05, 2003

چند وقت بود كه دختر بزرگم گير سه پيچ داده بود كه بايد لازانيا بپزي . من هم كه در زمينهء آشپزي كاملا غير مدرن و عقب افتاده ام و غير از آبگوشت و قرمه سبزي و كوفته برنجي و آش رشته چيز ديگه اي بلد نيستم بپزم ، با تمام قوا سعي كردم منصرفش كنم .
گفتم : بد مزه ست .
گفت : ميخوام يه بار در عمرم غذاي بدمزه رو امتحان كنم .
گفتم : مواد لازمشو اين دور و بر نميفروشن .
گفت : زنگ بزن از شهروند بيارن .
گفتم : ميخواي واست فسنجون بپزم ؟
گفت : نه ، ميخوام يه چيزي بخورم كه با غذاهاي هميشگي فرق داشته باشه .
گفتم : ميخواي شام بريم بيرون پيتزا بخوريم ؟
گفت : نه ، ميخوام خونه بشينم جلوي تلويزيون و غذا بخورم .
ديگه بريده بودم و تصميم گرفتم دروغ مصلحتي بگم : روزنامه نوشته بود كه هر كس از اين غذاهاي خارجي بخوره بيماري كولا گولاي مرغي ميگيره و ميميره !
با خونسردي گفت : لازانيا فقط اسمش خارجيه ، ولي موادش مال خود ايرانه ! ( از پس بچه هاي اين دوره و زمونه اصلا نميشه بر اومد !)
بالاخره بريدم و با كمال درماندگي اعتراف كردم : من بلد نيستم لازانيا بپزم .
با قيافهء حق به جانب گفت : آهان ، خوب به جاي اين همه بهانه هاي الكي از اول اينو ميگفتي ! اينكه كاري نداره ، اين همه دوست و آشنا داري ، برو ازشون ياد بگير .
با حرص گفتم : اصلا كي اين فكر مسخره رو تو كلهء تو انداخته ؟
گفت : هيچ هم مسخره نيست . همهء همكلاسيهام خوردن . مسخره اينه كه نخواي هيچي رو عوض كني و بخواي هميشه هموني كه هستي بموني .
يه نفس عميق كشيدم و تو دلم گفتم : حالا كه 8 سالته ايني ، خدا رحم كنه به اون موقع كه 20 ساله بشي !
خلاصه ، با توسل به اطلاعات وسيع آشپزي آبجي خانم بزرگه ، زنگ زدم و به همسر گرامي سفارش دادم كه موقع اومدن قارچ و لازانيا و پنير پيتزا و .... بخره . فرداش با هزار جور رمل و اصطرلاب جناب لازانيا رو گذاشتم توي فر و ظهر موقعي كه ميذاشتمش سر ميز به دخترم گفتم : بفرماييد قربان ، اين هم غذاي درخواستي جنابعالي . ولي ديگه نياي هر چي تو مدرسه شنيدي بگي ميخوام ها !
دخترم با قيافه اي جدي مشغول خوردن شد ، ولي اون يكي كوچيكتره هنوز شروع نكرده بود و داشت با دقت زير و روي غذا رو بررسي ميكرد . 2 دقيقه بعد سرشو بلند كرد و با حالتي كه انگار يه كشف مهمي كرده باشه به خواهرش گفت : اين اون غذايي كه تو گفتي يه چيز جديده نيست . اين همون پيتزاست كه مامان چيده روي هم و پيتزا چند طبقه درست كرده !!
بعد از اينكه كلي خنديدم ، به اين نتيجه رسيدم كه دختركهاي من اگه همينطوري با دلمه كلم و خورشت آلو اسفناج بزرگ بشن ، كلي از اجتماع روشنفكر و پيشرو عقب ميمونن و بعدها دچار سرشكستگي غذايي ميشن . تصميم گرفتم از اين به بعد از آخرين روشهاي تغذيولوژي مدرن استفاده كنم تا بچه هام بتونن همه جا سر بلند باشن . از اون به بعد به خاگينه ميگم بوفلهء تخم مرغ ، به كله جوش ميگم سوپ كشك ، روي سالاد كاهو 3-4 تا نخود فرنگي ميريزم و اسمشو ميذارم اردور نخود فرنگي ، و خيال دارم همين روزها كه اولين آبدوغ خيار امسالو درست كردم اسمشو بذارم سوپ سرد با كشمش !
با اين روش نه تنها جوجه هام هميشه در راههاي ترقي و تكامل از همه جلوتر هستن ، تازه ميتونن برن مدرسه و اين اسمهاي عجيب غريبو تحويل همكلاسيهاشون بدن و اونها رو بندازن به جون مامانهاي بدبختشون كه اين غذاها رو براشون بپزن ، و من كلي دلم خنك ميشه !!!

Saturday, May 03, 2003

موقعي كه دانشجو بودم يه مدت كوتاه در بخش تبليغات يك مجله كار ميكردم . در عرض 4 ماهي كه اونجا بودم كلا 4 تا آگهي گرفتم ، ولي ميديدم كه بچه ها هر روز ميرن و 4-5 تا آگهي ميگيرن . بالاخره رييسمون دلش به حالم سوخت و قرار شد من چند بار با بچه هاي با تجربه و قديمي برم سر قرار تا اصول اوليه رو ياد بگيرم . وقتي اينكارو كردم تازه فهميدم كه تبليغاتچي در ايران بايد چه خصوصياتي داشته باشه تا بتونه كارشو پيش ببره :
1/ بايد شيك و مد روز و رنگ و روغن زده باشه .
2 / بايد روابط عموميش يه خورده بالاتر از عالي باشه و موقع حرف زدن با جناب مدير عامل شركت نيششو تا بناگوش باز كنه و لبخند مليح بزنه ،وقتي طرف براش يه جوك بيمزه و كمي هم غير مودبانه تعريف ميكنه از ته دل بخنده ، پاشو رو پاش بندازه و دعوت طرف به خوردن نسكافه رو قبول كنه و حتي اگه لازم شد براي ادامهء مذاكرات شغلي با جناب مدير عامل شام بره بيرون .
3 / بايد صبر ايوب داشته باشه و وقتي با قرار قبلي براي ديدن مدير شركتي ميره و طرف 4 ساعت تمام معطلش ميكنه ، با كمال حوصله و بردباري تحمل كنه و انتظار بكشه و وقتي از در وارد شد به جاي اينكه بابت اين بدقولي از طرف گله كنه ، لبخند بزنه و بگه : واقعا حق دارين . با اين همه كاري كه ريخته سرتون هر كس ديگه هم جاي شما بود نميتونست قرارهاشو درست تنظيم كنه .
4 / بايد زبونش 45 سانت طول داشته باشه و تخصص خاصي در اين موضوع دارا باشه كه سياه رو سفيد جلوه بده و هر نوع دروغي كه لازمه بگه و از دادن هيچ وعده اي هم ابا نداشته باشه ، حتي اگه صد در صد مطمئن باشه كه عملي نميشه .

بعد از اين دورهء كارآموزي ، به اين تنيجه رسيدم كه من اصلا به درد اين شغل نميخورم و استعفا دادم . چون :
1/ من ريخت و قيافهء واقعي خودمو از هر شكل ديگه اي بيشتر دوست دارم و هر وقت قراره برم عروسي و يه كم آرايش ميكنم ، جلوي آينه كه ميرم خودمو نميشناسم و با خودم احساس غريبي ميكنم . هميشه تنها چيزي كه در ظاهر برام مهمه اينه كه لباسهام تميز و اتو كشيده باشه ، و مدلش هم هر چي كه خوشم بياد ميپوشم و اصلا برام مهم نيست كه مدل 10 سال قبل باشه .
2 / اصلا و ابدا بيخودي خنده ام نمياد و اگه مدير عامل شركتي كه رفتم ازش آگهي بگيرم دعوتم كنه كه براي ادامهء مذاكرات شام بريم بيرون ، حتما بي اراده ميزنم تو گوشش !
3 / روز خلقت موقعي كه داشتن صبرو تقسيم ميكردن من خوابم برده بوده و آخر سر كه بيدار شدم و دويدم ته صف وايستادم ، همه چيز تموم شده بوده و فقط يه خورده از ته ديگش به من رسيده ! بنابراين يكي از عجولترين مخلوقات خداوند هستم و مخصوصا اصلا تحمل بد قولي رو ندارم و فوري جوش ميارم ، حالا طرف هر كي كه ميخواد باشه ، فرقي نميكنه .
4 / به هيچ وجه دروغگوي خوبي نيستم و مخصوصا ساختن دروغ آني كه اصلا كار من نيست . هر وقت مجبورم دورغ بگم ، قبلا بايد كلي فكر كنم و سناريو رو در ذهنم چند بار تمرين كنم . تازه اگه در حين اجرا يه موردي پيش بياد كه با سناريوي ذهني من فرق داشته باشه ، همه چيز به هم ميريزه و فوري سوتي ميدم و همهء دروغهام لو ميره . ضمن اينكه اصلا و ابدا حاضر نيستم به خاطر چند تا تيكه كاغذ سبز وعدهء الكي به كسي بدم .
با اين توصيفات ، به نظر شما كار درستي نكردم كه استعفا دادم ؟

Friday, May 02, 2003

دانشجو كه بوديم چند تا داستان عاشقانهء خوشگل داشتيم كه چند ماهي سرمونو گرم كرده بود . يكيش اين بود :
يكي از پسرهاي كلاسمون كه اسمش سعيد بود ، عاشق يكي از دخترها بود كه اسم دختره هم رويا بود . سعيد واسه رويا ميمرد ، اما رويا محل سگ هم بهش نميذاشت . البته ناگفته نمونه كه جفتشون بچه هاي مومن و با اخلاقي بودن و ماجرا اصلا كثافتكاري قاطيش نداشت . من عشق بچه حزب اللهيها رو اولين بار اون موقع ديدم و برام خيلي جالب بود . سعيد مومن سر به زير با يه خروار ريش كه موقع حرف زدن با ماها فقط نوك كفششو نگاه ميكرد ، وقتي لازم ميشد كه با رويا حرف بزنه مثل لبو قرمز ميشد و اونقدر سرشو مينداخت پايين كه فكر كنم زير چونهء خودشو ميديد ! هر چي عاشق تر ميشد بيشتر از رويا درميرفت . تا جايي كه ممكن بود با رويا برخورد نميكرد و حرف نميزد . رويا هم كه هميشه و در هر شرايطي چادرش با يه كش محكم به كله اش چسبيده بود ، وقتي سعيدو ميديد چنان محكم رو ميگرفت كه انگار با يه فوج مرد نامحرم مواجه شده ، و در اولين فرصت با عجله دور ميشد .
نميدونم ما اولين بار از كجا فهميديم كه يعيد عاشق روياست ، اما يادمه كه از خود رويا شنيديم كه از سعيد متنفره .
توي كلاسمون يه پسر حزب اللهي ديگه هم داشتيم به اسم علي . علي از اون پسرهايي بود كه انگار اصلا مخلوقات مونث خدا رو نميبينه . خوش قيافه بود و قد بلند . با دخترها نه حرف ميزد و نه ازشون جزوه ميگرفت . حتي سعي ميكرد آزمايشگاههاشو جوري انتخاب كنه كه با دخترها هم گروه نشه .
خلاصه ، رويا عاشق علي شد . غيبت كه ميكرد ، همه رو ول ميكرد و ميرفت از علي جزوه ميگرفت . زمين و زمانو به هم ميريخت كه با علي آزمايشگاههاش در يك گروه بيفته و .... علي هم محلش نميذاشت و مثل همهء مونثات ازش درميرفت .
يه شب توي خوابگاه بوديم كه رويا رو دم در خواستن . ما وروجكها از پنجره سرك كشيديم و ديديم كه عليه ! با رويا جلوي در خوابگاه وايستادن و كلي حرف زدن . سر جفتشون پايين بود و قيافه هاشون هم كاملا جدي . ماها داشتيم از كنجكاوي ميمرديم كه بفهميم داستان چيه كه علي بلند شده شبانه اومده دو خوابگاه دخترها . بالاخره رويا اومد بالا و گريه كنان تعريف كرد كه سعيد ، علي رو فرستاده كه ازش خواستگاري كنه !
اين داستان هفته اي 5 بار تكرار ميشد و رويا با حرص و عصبانيت جواب منفي ميداد و بعد تا صبح گريه ميكرد . واقعا هم عذاب آوره كه آدم عاشق يكي باشه و بعد اون آدم بياد كه واسه يكي ديگه خواستگاري كنه و تازه خيلي هم مصر باشه كه قبول كني . بيچاره رويا موقع حرف زدن با علي دلش تالاپ تالاپ واسه علي ميزد ، و علي سعي ميكرد بهش حالي كنه كه سعيد خيلي پسر خوبيه !
اوايل ماها شيطنت ميكرديم و ميخنديديم . دانشكدهء ما چون خيلي دمكراتيك بود ، دخترها و پسرها سر كلاسها قاطي مينشستن . ما زودتر ميرفتيم سر كلاس و همهء صندليها رو اشغال ميكرديم و وسط كلاس 2 تا صندلي كنار هم واسهء رويا و سعيد خالي ميذاشتيم و اونها هم وقتي ميرسيدن مجبور ميشدن بشينن . رويا از حرصش از درس هيچي نميفهميد و سعيد هم با صورت قرمز و نفس حبس شده در سينه در حاليكه تمام هوش و حواسش پيش رويا بود ، جرات نميكرد سرشو بلند كنه و حتي يك نيم نگاه به رويا بكنه .
چند ماه كه گذشت ، كم كم به اين نتيجه رسيديم كه شيطنت كافيه و بايد يه كاري بكنيم . دور از چشم رويا نشستيم و نقشه كشيديم كه رودرواسي رو بذاريم كنار و موضوع رو به علي بگيم . هر چند كه اگه علي قبول نميكرد طفلك رويا آبروش حسابي ميرفت ، اما اگه قبول ميكرد همه چيز درست ميشد و به ريسكش مي ارزيد .
دو تا از دخترها كه سر و زبونشون و روشون از بقيه بيشتر بود ، علي رو با مكافات يه گوشهء خلوت گير آوردن و بهش حالي كردن كه رويا دوستش داره و وقتي پيغامهاي خواستگاري سعيدو از اون ميشنوه ، حالش خراب ميشه . علي اولش مات و مبهوت موند . بعد ناپديد شد و دو هفته نيومد دانشگاه و ما كم كم داشتيم نگران ميشديم كه نكنه ترك تحصيل كرده تا از اين ماجرا راحت بشه . اما بعدش اومد و به اون دو تا مامور خبر رساني ما پيغام داد كه خودش هم نسبت به رويا بي ميل نبوده ، اما وقتي سعيد ازش خواسته كه اينكارو بكنه ، دور از جوونمردي ديده كه بخواد در مورد خودش حرفي بزنه ، و حالا هم به خاطر سعيد هيچوقت نميتونه اينكارو بكنه .
يك مدت سكوت برقرار شد . علي ديگه نمي اومد براي سعيد از رويا خواستگاري بكنه و رويا هم كه خبري از ماجرا نداشت خوشحال بود كه فعلا از شر سعيد راحت شده و همچنان عاشق علي بود . باز ما وروجكها نشستيم نقشه كشيديم . يك نقشهء كاملا ناجوانمردانه . تصميم گرفتيم كاري بكنيم كه سعيد عاشق يكي ديگه بشه و ازش خواستگاري كنه ، و بعد از اينكه موضوع اون خواستگاري همه جا پيچيد و وجدان علي از بابت سعيد راحت شد كه بتونه با خيال آسوده با رويا عروسي كنه ، اون عشق دوم سعيد به خواستگاري جواب منفي بده و موضوع تموم بشه .
تو كلاس يه دختر وروجكي داشتيم به اسم فاطي . خواهر شهيد بود و چادري سنتي . اما شيك و مدرن و مد روز . هميشه زير چادرش بهترين و آخرين مدل لباسها رو ميپوشيد ، همه مدل رقصي بلد بود و خلاصه تنها چيزي كه با دختر قرطيها متمايزش ميكرد ،‌چادرش بود . فاطي مامور شد كه دل سعيدو به دست بياره ، و چقدر هم زود موفق شد !ظاهرا سعيد كه از بي اعتنايي رويا خيلي دل شكسته بود و كمبود روحي شديدي داشت ، در 3 سوت به فاطي دل باخت و ازش خواستگاري كرد . ما اين موضوع رو مثل برق در دانشكده شايعه كرديم و فاطي هم طبق قرار در جواب دادن، اين دست و اون دست ميكرد .بعد علي رو تشويق كرديم كه رويا رو از دست نده و همونطور كه پيش بيني كرده بوديم ، بعد از اينكه خيال علي راحت شد كه سعيد ديگه چشمش دنبال رويا نيست ، ازش خواستگاري كرد و رويا هم عين برق جواب مثبت داد و در عرض 2 هفته عقد كردن .
حالا موقع اين بود كه فاطي به سعيد جواب رد بده و آخرين قسمت نقشه تموم بشه . اما حالا كه كار به اينجا كشيده بود ، تازه ما داشتيم ميفهميديم كه چه غلطي كرديم و دچار عذاب وجدان شده بوديم . شبها خوابمون نميبرد و تا صبح وراجي ميكرديم و خودمونو سرزنش ميكرديم كه با احساس و عاطفهء يه جوون بازي كرديم . همش فكر ميكرديم كه نكنه سعيد بعد از دومين شكست عاطفيش ، تاب نياره و يه كار خطرناكي بكنه ، مثلا خودشو بكشه يا ترك تحصيل كنه . از خودمون بدمون مي اومد و حس ميكرديم اگه تا ابد هم استغفار كنيم ، خدا ما رو نميبخشه .
چند روز تعطيلي در پيش بود وفاطي رفته بود شهرستان و قرار بود هفقتهء بعد برگرده و تكليف سعيدو يكسره كنه . كلاسها تق و لق بودن ، چون خيلي از بچه ها رفته بودن . سعيد هم پيداش نبود و ما خوشحال بوديم كه فعلا چشممون به چشمش نمي افته .
اون هفتهء عذاب آور تموم شد و فاطي برگشت . اما جوري برگشت كه ما از ديدنش شوكه شديم . جلوي در دانشكده با سعيد از تاكسي پياده شدن و غرق در صحبت و خنده ، اومدن تو . فاطي ابروهاشو برداشته بود و آرايش ملايمي داشت . ما كنار باغچه روي جدول نشسته بوديم و چنان مات و مبهوت اون دو تا رو نگاه ميكرديم كه يادمون رفت سلام كنيم . فاطي برگشت و با همون نگاه شيطون هميشگيش ، همه مونو ورانداز كرد و گفت : چتونه ؟ مگه جن ديدين ...؟؟؟
بعد سعيدو فرستاد شيريني بخره . بعله ، اون دو تا هم عقد كرده بودن . ظاهرا فاطي همون اولهاي ماجرا كه به قصد اجراي نقشه رفته بود جلو ، از سعيد خوشش اومده بود ، منتها چون دختر عاقل و شيطوني بود ، اصلا صداشو درنياورده بود كه اگه احيانا به نتيجه نرسيد ، جلوي بچه ها ضايع نشه . بعدش هم چون ديده بود كه پخش شدن اين قبيل ماجراها معمولا عاقبت خوشي مداره ، تصميم گرفته بود كه تا كار تموم نشده ، اصل موضوع رو به كسي نگه .
اين ازدواج دومي از عقد رويا و علي هم خوشحال كننده تر بود . چون عذاب وجدانها تموم شده بود و خيال همه مون راحت شده بود كه اون دنيا پرتمون نميكنن ته جهنم !

Thursday, May 01, 2003

من بعضي از نوشته هاي آرشيومو خيلي دوست دارم . يكيش اينه :

يكي بود يكي نبود
يه دختر كوچولوي 5 ساله بود كه كنار خيابون داشت گدائي ميكرد . يه پيرهن نه چندان كلفت تنش بود و دستاي كوچولوش كه جلوي اين و اون دراز ميكرد ، از سرما سرخ شده بودن . لپهاش از سرخي سرما به سياهي ميزد . صورتش كه معلوم بود يه زماني سفيد بوده از كثيفي هم سياه شده بود و عين يه تخم مرغ رنگ كردهء هفت سين بود كه يه روسري خيلي گنده سرش كرده باشن .
باباي دختره معتاد بود و مامانش هم مريض بود و بچه رو مجبور كرده بودن بره گدائي و خرج خونه رو دربياره . اگه بدون پول ميرفت خونه ، كتكش ميزدن .
چه قصهء تكراريه ، نه ؟ همه تا حالا صد بار شنيدنش . لابد آخرش هم يا دختره كنار خيابون از سرما ميميره (‌با اقتباس از داستان دخترك كبريت فروش ) ، يا به طور معجزآسائي يه ناجي افسانه اي از راه ميرسه و يه گوني پول مياره و وضع زندگي دختركو سر و سامون ميده و باباشو وادار ميكنه كه ترك كنه و مامانش هم خوب ميشه و هر دوشون ميرن سر كار و دختره هم با روپوش تميز ميره مدرسه .
هر دوتاش خيلي خسته كننده ست ، نه ؟ خواننده حوصله اش سر ميره و با خودش ميگه اين چرنديات تكراري چيه نوشتن . پس حالا تكليف اين دخترك كه كنار خيابون منتظره ببينه بقيهء قصه چي ميشه چيه ؟ نميشه كه همينطوري وسط قصه ولش كرد به امان خدا .
آهان فهميدم . توي قصه ها راحت ميشه زمانو جا به جا كرد . بنابراين : 10 سال گذشت . شايد هم 12 سال .
كنار خيابون ديگه دختركي نبود كه گدائي كنه . اما يه زن جوون كه حدودا پونزده شونزده سالش بود ، و يه بچهء چند ماهه توي بغلش بود كه لباس مناسبي نداشت و گونه ها و دستهاش از سرما قرمز شده بود . شوهرش كجا بود ؟ يه چهار راه بالاتر داشت كنار خيابون سيگار ميفروخت و چرت ميزد . از قيافه اش ميباريد كه چه مرگشه .
باز هم 5-6 سال گذشت .
اين دفعه ديگه زنه مشغول گدائي نبود . چون مريض شده بود و پول نداشت بره دكتر و افتاده بود توي يه رختخواب پاره پوره توي يه اتاق اسقاط اجاره اي . شوهرش هم عملش رفته بود بالا و ديگه نميتونست سيگار بفروشه . براي همين داشت كنار همون اتاق چرت ميزد . اما يه دخترك 6 ساله كنار خيابون داشت گدائي ميكرد . سردش بود و گرسنه بود . گاهي دستشو ميكرد توي جيبش و سكه ها رو لمس ميكرد و تصميم ميگرفت بره از بقالي اونور خيابون يه كيك بخره و بخوره . اما تا يادش مي افتاد كه اگه كم پول ببره خونه چي ميشه ، منصرف ميشد .
..........
بقيهء داستانو بگم ؟ يا خودتون ميتونين حدس بزنين ؟ ميدونم چه حدسي زدين . 10 سال بعد دختره بچه به بغل مشغول گدائيه و شوهر معتادش داره چرت ميزنه . اما اين دختره اينجوري نشد . گوش بدين :
10 سال گذشت . كنار اون خيابون ديگه هيچكس گدائي نميكرد . اما يه دختر نوجوون خوشگل با آرايش غليظ و رفتارو پوشش نامناسب كنار خيابون وايستاده بود . 5 دقيقه هم طول نكشيد كه يه ماشين مدل بالا جلوي پاش ترمز كرد و دختره با لبخند عشوه آلودي كه صد برابر خوشگلترش كرده بود ، سوار شد . ماشين از جا كنده شد و دور شد .
خوب بعدش چي شد ؟ چه ميدونم بابا . اصلا به من چه بشينم اينجا فسفر مغزمو به كار بگيرم كه بفهمم كار اين دختره و نسل بعديش به كجا كشيد ؟ واسه خودم عجب گرفتاري درست كردم ها . انگار اين داستان تا ابد تمومي نداره . ولي خوب بالاخره بايد داستانو يه جوري تموم كرد . حالا چه خاكي به سرم بريزم ؟
اصلا ميدونين چيه ؟ اون ماشين مدل بالاهه كه دختره رو سوار كرد ، يه بچه پولدار تحصيل كردهء مومن و خيلي خوب و آقا بود كه اصلا و ابدا هيچ قصد بدي نسبت به دختره نداشت . فقط عاشقش شده بود ! واسه همين فوري با دختره عروسي كرد و تا آخر عمر به خوبي و خوشي زندگي كردن !!!!!
قصهء ما به سر رسيد
كلاغه به خونه اش نرسيد .
بالا رفتيم ماست بود
قصهء ما راست بود
مخصوصا پاراگراف آخرش !