Friday, September 29, 2006

روز اول مهر یه آقای شعبده باز آورده بودن مدرسهء بچه ها . اون هم یکی از بچه ها رو بعنوان دستیار برده بود بالای صحنه و اسمشو پرسیده بود . بعد سوال کرده بود : میخوای چیکاره بشی ؟
- دکتر .
- دوست داری اولین مریضت کی باشه ؟
- شما .
- خوب حالا دکتر چی میخوای بشی ؟
- دکتر زایمان و مامایی !!!!
میتونم تصور کنم که آقای شعبده بار بعد از شنیدن این حرف قیافه اش چه شکلی شده . اما هر چی فکر میکنم نمیتونم حدس بزنم که اون کوچولوی شیطون این حرفها رو همینطوری هوایی گفته , یا عمدا قصد داشته شعبده باز رو دست بندازه !

Saturday, September 23, 2006

آخر هفته رفته بودم زنجان واسه مراسم عقد کنون پسر برادرم . کلی خوش گذشت و چون برنامه فشرده بود خیلی هم خسته شدم . از عروس خیلی خوشم اومد . انصافا همه جوره تکمیل بود و هیچ عیبی نداشت . تحصیلکرده ( مهندس کامپیوتره ) , خوشگل و خوش هیکل , با کلاس و خلاصه از همه نظر بدل میچسبید .
مراسم هم خیلی شاد بود و اونقدر رقصیدیم و ورجه وورجه کردیم که هنوز پاهام درد میکنه . تازه این عقد بود و تابستون سال دیگه هم قراره عروسی بگیرن . کلی نصیحتشون کردم که با این همه خرج و ریخت و پاش , دیگه از مراسم دوم صرفنظر کنن و پولشونو بذارن واسه کارهای بهتر . اما انگار هردوشون عشق عروسی گرفتن داشتن . 3 میلیون پول عکاس و فیلمبردار داده بودن که از ساعت 1 بعد از ظهر تا 1 نصفه شب فیلم و عکس گرفتن اون هم با 3 تا دوربین !, خداد تومن پول شام پادشاهی هفت رنگ پلو و خلاصه هزار جور از این مخارج الکی . من جای اونها بودم با مخارج عروسی سال بعد , میرفتم یه ماه عسل اروپایی جانانه و عروسی نمیگرفتم .
--------------------
چند روز قبل رفته بودم شهروند خرید کنم . تو صف صندوق یه آقایی بود که مقدار محدودی لوازم التحریر از ارزونترین نوع دستش بود و جلوی من بود . حسابش شد 6 هزار و خورده ای . با ناراحتی پولو داد و زیر لب هی میگفت چقدر گرونه , چقدر زیاد شده .مگه یه دختر بچه چقدر باید خرج داشته باشه .
در حینی که صندوقدار داشت جنسهای منو حساب میکرد آقاهه فاکتورشو با دقت نگاه کرد و اومد به صندوقدار گفت : ببخشید این قمقمه 1700 تومنه و من باید پسش بدم چون خیلی برام سنگینه . صندوقدار راهمناییش کرد که باید هزار تا مرحلهء اداری پیچ در پیچو طی کنه و دو ساعت علاف بشه تا بتونه جنسو برگردونه .
دلم خیلی گرفت . من حدودا ده برابر این رقم واسه جوجه هام لوازم التحریر خریده بودم و تازه هنوز طلبکار بودن که چرا مداد رنگیشون استدلر نیست و چرا پاستل بجای 48 رنگ , 24 رنگه . آقاهه با ناراحتی راه افتاد بره طرف قسمت اداری تا مراحل مزخرف پس دادن جنسو شروع کنه . صداش کردم :آقا ببخشید , من اون قمقمه رو لازم دارم . اگه شما نمیخواهین من میخرمش .
با خوشحالی برگشت و قمقمه رو داد و پولشو گرفت . ازش خواهش کردم تا جلوی خروجی فروشگاه با هم بریم که من بتونم قمقمه رو که توی فاکتور اون ثبت شده خارج کنم .
وقتی اومدیم بیرون قمقمه رو دادم دستش و گفتم اینو از طرف من کادو بدین به دخترکوچولوتون .
با تعجب پرسید : مگه شما اینو لازم نداشتین ؟
گفتم : چرا , لازمش داشتم که کادو بدم به دختر شما .
بی چون و چرا قمقمه رو گرفت , دعای خیر کرد و رفت . من هم راه افتادم طرف ماشینم . فکر میکردم بخاطر انجام یه کار خیر باید خوشحال باشم . اما نبودم . دلم گرفته بود . دلم از این گرفته بود که با 1700 تومن ناقابل دعای خیری رو خریدم که میلیونها می ارزه .
از اینکه پدری حاضر میشه غرورشو بشکنه و از یه غریبه هدیه قبول کنه تا دل دخترشو نشکنه .
از اینکه موقع خریدن اون همه لوازم التحریر واسه دخترهام اصلا به فکرم نرسیده بود که یه چیزهایی هم واسه جوجه های دیگه ای بخرم که حتی پول یه دفتر رو هم ندارن . آره , بیشتر از همه دلم از خریت خودم گرفته بود .