Monday, May 31, 2004

شايد خيلي پستي باشه كه وقتي زلزله اومده و جون آدمها رو گرفته كسي بخنده ، ولي چيكار كنم وقتي اين جوجه ها در اين موقعيت هم آدمو به خنده ميندازن ؟
موقعي كه زلزله اومد ما تهران نبوديم . اونجايي هم كه بوديم حسابي لرزيد منتها چون خونه يك طبقه بود ، همه مون فورا رفتيم توي حياط . از همه جلوتر هم دخترهام . بعد از زلزله ازشون پرسيدم : از كجا فهميدين بايد بريم بيرون ؟ مريم توضيح داد كه بعد از زلزلهء بم توي مدرسه براشون كلاس آموزش زلزله گذاشتن . تمرين هم كردن و بهشون گفتن كه اگه در طبقهء همكف بودين سريع برين به فضاي باز و در طبقات بالا پناه بگيرين و سرتونو بپوشونيد . مهسا هم طبق معمول تابع مريم بوده و وقتي ديده اون ميدوه بيرون ، دنبالش دويده !
همون شب برگشتيم خونه و شنبه بعد از ظهر شايع شد كه قراره ساعت 3 در تهران زلزله بياد و همسايه ها همه شون رفته بودن حياط و اصرار ميكردن كه ما هم بريم . من خوابم مي اومد و مطمئن بودم كه زلزله قابل پيش بيني نيست . واسه همين راحت گرفتم خوابيدم . ظاهرا در اين مدت يك پس لرزه هم شده بود . بيدار كه شدم ديدم زير ميز نهارخوري پره از پتو و ژاكت و پليور و شيشهء آب و كپسول آموكسي سيلين و استامينوفن و بيسكويت ، و صد البته يه خروار هم عروسك و خرس و هاپو ! جوجه هام هم همون زير مشغول بازي بودن . اول فكر كردم اونجا رو كردن خونه و دارن بازي ميكنن . بعد توجهم به داروها جلب شد و با توجه به اينكه دست زدن به دارو اكيدا ممنوعه ،با دلخوري گفتم : دخترهاي خوب من با دارو هم بازي ميكنن ؟
مهسا با نشاط جواب داد : آماده شديم واسه زلزله !
مريم گفت : چون اينجا آپارتمانه وقت نميشه بريم بيرون . ما زير ميز پناه ميگيريم و اين چيزها رو هم آورديم كه بعدا زير آوار به دردمون بخوره .
پرسيدم : اين عروسكها هم جزو وسايل زلزله ست ؟
جواب داد : بعله ، گفتن چيزهاي قيمتيتون رو هم ببرين پناهگاه !
با لبخند گفتم : دخترم ، اين پتو و لباس گرم و اينجور چيزها ، مال اون موقع بوده كه زلزلهء بم اومد و زمستون بود . الان اگه آدم بمونه زير آوار از گرما خفه ميشه . پليور لازم نداره .
با اعتماد به نفس گفت : بادبزن هم گذاشتيم !!!!
شما جاي من بودين خنده تون نميگرفت ؟

Sunday, May 23, 2004

دختر بزرگم يعني مريم كه امسال كلاس سومه ، فردا امتحان ديكته داره .داشتم يهش ديكته ميگفتم و براي اينكه حجم كار زياد نشه ، بعضي از لغتها رو هم فقط هجيش رو ميپرسيدم . جوجه كوچولوي 5 ساله ام مهسا هم نشسته بود و يه كاغذ رو خط خطي ميكرد يعني مثلا داره ديكته مينويسه. من هي از مريم ميپرسيدم : روابط با كدوم ت نوشته ميشه ؟ رهبر با كدوم ه ؟ فعاليت رو هجي كن ، و از اينجور چيزها . يهو مهسا گفت : مريم ، ح جيمي رو با كدوم ش مينويسن ....؟؟؟!!!!
فكر كنم اقلا 10 ثانيه طول كشيد تا سوالشو فهميدم و بعد از خنده غش كردم !

Saturday, May 15, 2004

پرنسس كتي در قرن بيست و يكم !

جوجه هام دارن پرنسس بازي ميكنن .اسم يكيشون پرنسس كتيه و اون يكي كنتس ماريا . هر چي چادر نماز و ملافه و روسري گير آوردن بستن به كمرشون يا انداختن روي شونه شون . كتي يه دامن والان دار دو سالگيش رو عين كلاه گذاشته سرش . ماريا يه شلوار استرچ رو از كمرش كشيده به سرش و پاچه هاي شلوار كه از پشت سرش آويزون شدن رو عين موهاي لخت تابيده به هم و بهش گل سر زده . يه چتر هم دستش گرفته كه آفتاب وسط هال خونه اذيتش نكنه !يه سگ عروسكي داريم كه يه بولداگ قهوهاي لاغر و بدتركيبه . يه نخ بستن به گردنش و دنبال خودشون ميكشن . لابد در عالم اونها ، اين يه سگ پشمالوي پاكوتاه سفيده كه داره دنبال صاحبش ميدوه .هر دوشون كفشهاي پاشنه بلند منو از كمد كشيدن بيرون و پاشون كردن و با مكافات راه ميرن . البته لازمهء پرنسس بودن هم همينه كه آدم با تفاخر و يواش يواش قدم ورداره .يه خروار عروسك هم به عنوان خدم و حشم همراهشون آوردن .
با اين ريخت و قيافه ميرن طرف كالسكهء سلطنتي كه كاناپهء هاله . به خدمتكار خيالي دستور ميدن در كالسكه رو باز كنه . صداي چيق مياد و در كالسكه باز ميشه و مادموازلهاي گرامي سوار ميشن .
بعد از حركت كالسكه ، چند لحظه به سكوت خسته كننده اي ميگذره . بعد پرنسس حوصله اش سر ميره و براي اينكه حرفي زده باشه ميگه : اوه ! بايد با پادشاه در مورد سفرمون حرف ميزدم . خدمتكار ، اون موبايل منو بده !
موبايل به دست با شاه حرف ميزنه و قرار ميذاره كه براي يه سفر تفريحي برن به سواحل انزلي ! بعد به سورچي دستور ميده كه اونها رو برسونه به فرودگاه !!!
مادموازلها از كالسكه پياده ميشن و 30 ثانيه بعد در ساحل هستن . عين برق ميپرن توي اتاقشون و با مايو و كلاه شنا و سطل خاك بازي ميان بيرون ! البته هنوز هم پرنسس و كنتس هستن و همديگه رو با اين عناوين صدا ميكنن . روي فرش هال حسابي شنا ميكنن و به هم آب ميپاشن . بعد به نديمه شون دستور ميدن كه اون يكي قطعه زمين رو كه همون فرش هاله براشون بخره و يه ويلا با شيرووني و پنجره هاي قرمز بسازه . بعد ميرن خريد وسايل ويلا . تمام مبلهاي هال و بوفه و ميز نهارخوري رو ميخرن و مثلا منتقل ميكنن به كاخ ويلايي . روي كاناپه لم ميدن و در حاليكه زمين خالي جلوي خونه مون رو به نشون ميدن ، در مورد زيبايي دريايي كه از پنجرهء ويلاشون معلومه ، حرف ميزنن .
من ميرم توي آشپزخونه و دو تا ليوان شير ميريزم و ميذارم توي سيني . پيش بند آشپزخونه رو ميبندم و با سيني نزديك ميشم و در ميزنم : تق تق تق !
بعد جلوتار ميرم ، تعظيم ميكنم و ميگم : خانم قهوه اي كه سفارش داده بودين حاضره !
ترفندم ميگيره . پرنسس ها عين برق ليوانهاي شير رو ورميدارن و اصلا عين خيالشون نيست كه شير دوست ندارن . پرنسس كتي دستور ميده : خدمتكار چند تا بيسكويت هم بيار !
بعد از صرف عصرانهء شاهانه ، مادموازلهاي اشرافي محترم كه از بازي در ساحل خسته شدن ، تصميم ميگيرن برن گيم نت ! با هيجان ميپرن پاي كامپيوتر و نيم ساعتي بازي ميكنن . بعد از اينكه پا ميشن ، دوباره لباسهاي پرنسس رو ميپوشن و ميرن به يه مهماني اشرافي . يه خورده با كنت ادوارد و لرد توماس تانگو ميرقصن . چه قوهء تخيل عالي ميخواد كه شريك رقص آدم خيالي باشه ! در حيت مهموني من شامشون رو هم بي دردسر به خوردشون ميدم .
بعد از شام ديگه موندن كه پرنسس ها چه برنامه هايي ممكنه داشته باشن . انگار كم كم از اشراف زادگي دارن خسته ميشن . يهو پرنسس كتي كه هميشه برنامه ريز بازيهاست با هيجان ميگه : بيا بريم سواحل هاوايي و آدمخوار بشيم !( نميدونم هاوايي آدمخوار داره يا نه ، به هر حال در عالم تخيلات همه چيز ممكنه !)
پرنسس بودن فوري فراموش ميشه . ملافه ها همونجا از كمرشون باز ميشه و دوان دوان ميرن توي اتاقشون . در سه سوت دو تا دختر بومي ميان بيرون كه ميني تاپ پوشيدن و به كمرشون يه روسري بستن كه بهش 7-8 تا روسري ديگه آويزونه و شبيه دامن هاواييهاست . موهاشونو با حوصله ريز ريز ميبافن و هر چي گردنبند مهره اي و النگوي رنگي دارن آويزون ميكنن به خودشون . از آشپزخونه گنده ترين قابلمهء خونه رو ميارن و يكي يكدونه كفگير هم ورميدارن . قابلمه رو ميذارن وسط هال و همهء عروسكها رو ميريزن توش . عروسكها با گريه و زاري التماس ميكنن كه اونها رو نخورن . آدمخوارها ازشون قول ميگيرن كه براشون كار كنن ، و از خوردنشون صرف نظر ميكنن . در عوض رو ميارن به گياهخواري و دو تا سيب گاز ميزنن !
انگار آدمخوار بودن هم كسالت آور شده . كم كم آدمخوارهاي گرامي دارن خميازه ميكشن . مامانشون هم اعلام كرده كه موقع خوابه . 5 دقيقه بعد جفتشون مسواك زده و لباس خواب پوشيده توي رختخوابن . من موندم و يه خونهء ريخته و پاشيده كه عين بازار شام همه چيز توش پيدا ميشه . از ملافه و روسري گرفته تا قابلمه و كفگير و عروسك و قايق اسباب بازي و مايو و سطل خاك بازي . بيشتر دوستهام معتقدن كه من زيادي به بچه هام ميدون ميدم كه واقعي بازي كنن و موقع بازي از همهء وسايل خونه استفاده كنن . شايد هم راست ميگن ، چون خونه هاي اونها هيچوقت اين شكلي نميشه . ولي لذتي كه اين موجودات كوچولو از اين كارها ميبرن ، و لذتي كه من از لذت اونها ميبرم ، به تمام خستگيهاش مي ارزه .

Tuesday, May 04, 2004

چند كيلو توت فرنگي خريده بودم كه مربا درست كنم . تنبلي كردم و بعد از ظهر خوابم برد و كار رو گذاشتم واسهء بعد . وقتي بيدار شدم ، جوجه خهام با خوشحالي دوان دوان اومدن و خبر دادن كه مربا رو درست كردن ! هولكي از جام پريدم . تقريبا مطمئن بودم كه به گاز دست نميزنن . حدسم هم غلط نبود . رفتم ديدم توت فرنگيها رو شستن ، چوبشو گرفتن ، و توي يه كاسه خوب لهش كردن و بهش شكر پاشيدن و گذاشتن توي فريزر !!!
اول عصباني شدم و اومدم دعواشون كنم . بعد دلم نيومد اون همه شوق و ذوقشونو به هم بزنم . طفلكها واقعا فكر ميكردن خيلي كار مهمي انجام دادن . ضمن اينكه محصولشون واقعا بستني خوشمزه اي شده بود . يه خورده شو خورديم و بقيه شو گذاشتم روي گاز و تبديلش كردم به مارمالاد توت فرنگي .
انگار دختركهام دارن بزرگ ميشن . بايد باور كنم .