Monday, August 28, 2006

امروز دو تا خبر خوش شنیدم .
اول اینکه کتابم تجدید چاپ شده .
دوم مهدی کنکور فوق سراسری قبول شده .
هر دوتاشون خیلی غیر منتاظره بودن مخصوصا دومی . چون هفتهء قبل نتایج فوق آزاد اعلام شد و مهدی قبول نشد و معمولا کسی که آزاد قبول نشه سراسری هم نمیشه . ولی در کمال ناباوری , خوشحالی و شادمانی قبول شد .
چون از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه , شدیدا منتظر سومیشم !

Saturday, August 26, 2006

باورم نمیشه که تابستون عزیز و دوست داشتنیم به این زودی داره تموم میشه . چقدر زود گذشت ! امسال در عرض بهار و تابستون 14 بار رفتم شمال . بیشتر از همهء سالهای دیگه .و هر دفعه هم گفتم خدایا شکرت ! هفتهء گذشته هم از سه شنبه شمال بودم تا امروز . کلی اتفاقات جالب افتاد که اینها چند تا از نمونه هاش بودن :
--- رفته بودیم لب دریا و شب بود که داشتیم برمیگشتیم خونه . هوا عالی بود . یه نسیم خوشایند ملسی می اومد و من خسته از چند ساعت شنا و آب بازی لمیده بودم رو صندلی ماشین و خیلی حس خوبی داشتم . خونهء ما نزدیک یه روستاست . وقتی نزدیک خونه شدیم به همسر خان گفتم ببین سگهای این آبادی چقدر باهوشن , الان یه مدته داریم دائم میاییم و میریم , اینها ما رو شناختن و دیگه بهمون پارس نمیکنن و دنبال ماشینمون نمیکنن .
در حین این سخنرانی , کله مو متمایل کردم بطرف پنجرهء باز ماشین و هوایی رو که بوی علف میداد با لذت کشیدم تو ریه هام . اون قسمت جاده خاکی بود و در نتیجه سرعت ماشین هم خیلی کم بود . همونطور که مشغول وراجی در مورد هوش سگها بودم , یهو یه کلهء سیاه پشمالو درست بغل صورتم ظاهر شد و گفت : هاپ !
بعدش هم : هاپ هاپ هاپ هاپ !
اونقدر شوکه شده بودم که جای شیشه بالابرو پیدا نمیکردم و کلهء جناب هاپو اومده بود تو ماشین و من هم تقریبا پریده بودم بغل همسر خان ! همسر خان گاز داد و هاپو یه مقدار دنبالمون دوید و بعد پیروزمندانه برگشت سر جاش . انگار فقط قصدش این بود که به من بگه زیادی حرف نزن !

--- همسر خان چهارشنبه برگشت تهران چون کار داشت . بردمش نزدیکترین شهر و اونجا سوار شد و رفت و من برگشتم ویلا . بعد روغن ماشینو چک کردم و دیدم طبق معمول حدود یک لیتر کم کرده . توی آبادیهای نزدیک روغن مناسب گیر نیاوردم و صلاح هم ندیدم با اون وضع جای دورتری برم . قرار بود خواهرم اینا فرداش بیان شمال . زنگ زدم به خواهرم و گفتم من روغن کم دارم و اینجا هم فقط روغن باز هست . به بهمن ( شوهر خواهرم ) بگو وقت اومدن یه روغن یک لیتری برام بخرین .
گفت باشه , چرا به بهمن بگم ,خودم میخرم .
تعجب کردم , چون خواهرم فقط ماشینو سوار میشه و اصلا و ابدا اهل امورات فنی نیست و فکر میکنم در عمرش رنگ تعویض روغنی و این چیزها رو هم ندیده . با این حال گفتم باشه , دستت درد نکنه .
فرداش خواهرم اومد , با یک عدد روغن مایع یک لیتری لادن !!!! فکر کرده بود من روغن آشپزی لازم دارم !
کلی خندیدیم و بعد با ماشین اونها رفتیم از شهر روغن موتور خریدیم .

--- با استفاده از وقت آزاد این چند روزه , موهامو رنگ کردم . همچین که رنگ مو رو مالیدم به موهام برق رفت . اونجا آبش پمپ و منبعه , در نتیجه وقتی برق نیست , آب هم نیست . گفتم عیبی نداره فوقش میرم زیر شیر منبع رنگ مو رو میشورم , بعد که برق اومد میرم حموم . تا زمان لازم بگذره , با خواهرم مشغول تخته نرد بازی کردن شدیم و یهو دیدیم دو ساعت گذشته . خلاصه موهام بجای شرابی تبدیل شد به حنایی وحشتناکی که شبیه هویجه . ولی کلی به خودم دلداری دادم که این رنگ خیلی بهم میاد و ماه شدم !

--- خواهرم میخواست خیاطی کنه . رفتیم تو آبادی دنبال قرقره . گیر نیومد . موقع برگشتن ته آبادی یه مغازه دیدیم . جلوش صاحبش که یه پیرمرد بود نشسته بود رو صندلی . نیش ترمز زدم و خواهرم شیشه رو کشید پایین و پرسید : حاج اقا قرقره دارین ؟ حاجاقا گفت : علیک سلام !
خواهرم با شرمندگی گفت : سلام , ببخشید قرقره دارین ؟
حاج اقا لبخند زد و گفت خدا قوت , مرحمتتون زیاد !
بنده خدا گوشش سنگین بود و هر چیزی که فکر میکرد گفته شده , جواب همونو میداد . خلاصه خواهرم پیاده شد و رفت جلو و در حالیکه هاج و واج مونده بود برگشت . بعد تعریف کرد که رفته با صدای بلند پرسیده قرقره دارین ؟پیرمرده گفته : قرقره میخوای چیکار ؟ تو دیگه پیر شدی . این کارها از تو گذشته !
خواهرم کفته خوب حالا لازم دارم , دارین یا نه ؟
پیرمرده اخماشو کرده تو هم و گفته نخیر نداریم ! ما این چیزها رو واسه پیرزنها عیب میدونیم !
چند ساعت فکر کردیم و بعد به این نتیجه رسیدیم که احتمالا پیرمرده به نظرش اومده که تنها مورد مصرف قرقره بند انداختن صورته , که واسه پیرزنها عیبه !

--- امروز صبح زود که داشتیم برمیگشتیم جادهء فرعی منتهی به جادهء اصلی رو یه گله حدود 500 تایی گاو گرفته بودن و میرفتن . چون اون جاده خیلی کم رفت و آمده , گاوها با آرامش تمام داشتن قدم میزدن و ما با کلی زحمت از لاشون رد شدیم . خواهرم به چوپون بی خیالشون گفت : آقا چرا اینها رو جمع نمیکنی یه طرف ؟ خندید و گفت : جاده مال گاوهاست دیگه !
چند ساعت بعد تو جاده هراز سر پیچ یه کامیون که از روبرمون میاومد داشت با کمال آرامش از یه کامیون دیگه سبقت میگرفت و چنان اومد تو شکم ماشین ما که برای جلوگیری از له شدن تا لب دره رفتم . بعد از اینکه یه نفس راحت کشیدیم , مریم گفت مامان چوپونه راست میگفت . جاده مال گاوهاست , رانندهء کامیونه هم یکی از نمونه هاش بود !

--- شب اول که اونجا بودیم خواب دیدم با یه نیسان تصادف کردم .صبح که داشتم همسر خانو میبردم شهر که برگرده تهران براش تعریف کردم . نگران شد و گفت مراقب باش . خندیدم و گفتم خوابش مال پرخوری بوده , نگران نباش .
امروز تو جاده , ماشین جلوییم ترمز شدید کرد , طبعا من هم همینطور و به فاصلهء دو میلیمتر ازش متوقف شدم . تا اومدم یه نفس راحت بکشم که نخوردم بهش از پشت سرم یه صدایی گفت : تق!
پیاده شدم دیدم یه نیسانه ! نگاه کردم دیدم ظاهرا ماشینم چیزی نشده و سوار شدیم و راه افتادیم . الان که همسر خان ماشینو دید معلوم شد که بستهای سپر از زیر شکسته و شانس آوردیم که تو جاده نیفتاده که کاملا بشکنه .
بعد از صحبت ماشین و تصادف اومدیم بیرون و داشتم میگفتم خواب دیدم یه 206 تو قرعه کشی بانک بردم . همسر خان گفت فردا صبح مرخصی بگیر لطفا , برو یه حساب وا کن , اگه شانس بیاری و مثل خواب تصادف با نیسان باشه , حتی اگه 206 هم نبری اقلا یه مخلوط کن میبری !
--- موقع برگشتن شهرام ناظری رو دیدیم که ماشینش جوش آورده بود . شوهر خواهرم پیاده شد و کمکش کرد . کنارش یه خانم خوشگل و خوش تیپ و شیک جوون نشسته بود . شوهر خواهرم دید این جناب در مورد ماشین کاملا پرته و جای هیچیشو نمیدونه . پرسید ماشین خودتونه ؟
گفت نه , مال خواهرمه . ( با اشاره به همون خانم )
قیافه هاشون و حالتشون داد میزد که خواهر برادر نیستن . از طرف دیگه شهرام ناظری متاهله . داشتم تو ذهنم میخوندم :
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
.....

Friday, August 18, 2006

با هم پیمان بسته بودیم . به یاد داری ؟
اول نگفته و ننوشته , و بعد با تاکید زبان . هر دو . بی هیچ شائبه ای , بی هیچ اجبار و اصراری , و با صمیم قلب و از ته دل . به یاد داری ؟
و تو پیمان شکسته ای . بی هیچ تردیدی . هرگز دروغگوی خوبی نبوده ای و اینرا خودت هم میدانی !
من همچنان تو را دوست خواهم داشت , و تو هرگز از من نخواهی شنید که چرا , کی و چگونه . آموخته ام که وقتی کسی را دوست دارم , بی هیچ قید و شرطی دوستش داشته باشم .
تو هرگز نخواهی فهمید که من از بیاد آوردن پیمان شکستنت لحظه هایی را درد میکشم و بخود مبپیچم . این دردها را زود فراموش میکنم و به خاطرات شیرین می اندیشم . آموخته ام که تقسیم این دردها با تو , آنرا مضاعف خواهد کرد .
هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد . همچنان دست در دست هم بقیهء راه را خواهیم رفت . با همان لطافت و مهر و محبت همیشگی . با همان حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن . در طول این راه تو مرا یاری خواهی کرد و من تو را , و زخمها ترمیم خواهند شد و التیام خواهند یافت . اما میدانم که از این پس , هر لحظه وحشت پیمان شکستن دوباره ات با من خواهد بود . نمیدانم این ترس به حقیقت میپیوندد یا نه , نمیدانم باز هم میشکنم و در خود میپیچم یا نه , اما میدانم , از ته دل میدانم که از دلم بیرون نخواهی رفت , هر چند بار دیگر هم پیمان بشکنی .
ای کاش , تو این را ندانی !

Saturday, August 12, 2006

چند وقت قبل شنیدم که یکی از دوستهام نسکافه رو تو فریزر نگه میداره . با تعجب دلیلشو پرسیدم . گفت ما از بچگی دیدیم که مامانمون اینکارو میکنه و ما هم همین کارو میکنیم .
بادی به غبغب انداختم و سخنرانی غرایی کردم در باب اینکه قهوه که خراب نمیشه و فساد پذیری نداره و لزومی نداره آدم بذاردش تو فریزر و از اینجور چیزها .
این هفته که رفته بودیم شمال نسکافه مون کپک زده بود و یه تیکه تفالهء فاسد و غیر قابل استفادهء له شده چسبیده بود به ته شیشه . انگار خدا میخواست به من بگه اینقدر با اعتماد بنفس سخنرانی نکن !

Sunday, August 06, 2006

رفتیم واسه همسر خان کادوی روز پدر خریدیم . جوجه ها حسابی هیجان زده ان واسه پس فردا که روز پدره .
مامان , کاغذ کادو چه رنگی بخریم ؟
مامان به در و دیوار کاغذ رنگی هم بچسبونیم ؟
مامان کیک هم درست میکنی ؟
گفتم : مگه تولد باباست ؟
گفتن : نه , ولی خوب تولد حضرت علی که هست !
گفتم : واسه تولد حضرت علی که کیک و کاغذ رنگی نداشتیم هیچوقت .
گفتن : خوب حالا داشته باشیم , مگه چه عیبی داره ؟
بعد پریدن بغلم و خودشونو لوس کردن : ماچ ماچ ماچ ! تو رو خدا ! تو رو خدا !
مغلوب شدم و گفتم باشه . اونقدر ماچم کردن که خوردم زمین !
راستی این هم از تبعیضات اجتماعی در حق زنه که روز پدر تعطیله اما روز مادر تعطیل نیست ؟
در گیر و دار ماچمالی همسر خان از در اومد تو . کادوها هنوز تو نایلون روی میز بودن . قرار نیست فعلا اونها رو ببینه . جوجه ها جیغ کشیدن و عین برق پریدن کادوها رو قاپ زدن و دویدن تو اتاق و زیر تخت قایمشون کردن . همسر خان لبخند زد و پرسید : واسه من چی خریدین ؟ گفتن :هیچی !!
بعد کادوها رو بیشتر چپوندن زیر تخت !
همسر خان بیخیال کادو شد و رفت جلو که ماچشون کنه . فکر کردن میخواد کادوها رو ببینه و چنان جیغ کشیدن که پردهء گوشم پاره شد !
بالاخره همسر خان موفق شد خودشو از اتهام دیدن کادوها تبرئه کنه و رفت تلویزیون ببینه . بلافاصله جوجوها اومدن سراغم . حالا با پچ پچ و درگوشی :
کیک که درست کردی روشو با شکلات تزئین میکنی ؟
بادکنک هم میخری ؟
میگم ها , برف شادی هم بخریم ؟
فشفشه چی ؟
پرسیدم : چرا روز مادر از این کارها نکردین ؟
گفتن : میکنیم , سال دیگه حتما میکنیم . تو رو خدا تو رو خدا !
و بعد باز ادامهء ماچمالی در حد خفه شدن آدم !
برای جلوگیری از مرگ آنی بدلیل انسداد مجاری تنفسیم , با همه چیز موافقت کردم . هنوز لپهام درد میکنه !اما خوش بحال بابائه !

Friday, August 04, 2006

دلم برات میسوزه . موجود قابل ترحمی هستی . آره خودتو میگم . درست حدس زدی . نمیخواد هزار جور فکر کنی که کیو دارم میگم .
چقدر تنزل کردی . چقدر پست شدی . نمیدونم , شاید هم از اول همینجوری بودی و من درست نشناخته بودمت . احتمالا درست ترش دومیه , چون من همه چیزو خوب میبینم مگر اینکه عکسش ثابت بشه . در مورد تو هم همینه , اونقدر خوب دیدمت که عکسش ثابت شد . نه یکبار و دو بار , بلکه بارها .
فکر میکنم هر کی جای من بود ازت متنفر میشد , ولی من نشدم . چون موجودی که تا این درجه از آدمیت دور شده , به اندازه ای بدبخته که نمیشه ازش متنفر بود .
متاسفم , از ته دل برات متاسفم , چون قراره آرزو بدل بمونی . قراره باز هم احساس ناکامی کنی. آخه هر کسی که آرزوهاش بد خواستن واسه دیگران باشه , قطعا محاله که بهشون برسه . نظم و نظام هستی همینه .
چقدر دنیات کوچیکه . اونقدر کوچیک که تا نوک دماغتو بیشتر نمیبینی . و در عین حال بدبختی بزرگت اینه که فکر میکنی کاملا روشن بین و موشکافی و میتونی هر چی رو که میخوای ببینی و بدست بیاری و بفهمی .
چقدر دلت تنگه . اونقدر تنگه که فقط کینه و پستی توش جا میگیره . اونقدر کوچیکه که دریای وسیع محبت و انسانیت از جلوی درش برمیگرده . با این دل شبها خوابت میبره ؟ حس نمیکنی یه تیکه سنگ توی قفسه سینه ته ؟ نفست تنگ نمیشه از پستیهایی که میکنی ؟
چقدر دنیات بی ارزشه , اونقدر که حاضری وقت با ارزشو صرف مبتذلترین ارتباطات خاله زنکانه کنی . کارهایی که فقط از آدم بیکاری تو مایه های طاهره خانم برمیاد .
نمیتونم درک کنم چطوری نفس میکشی . درک نمیکنم چه جوری حالت از خودت به هم نمیخوره و تونستی زنده بمونی . نمیفهمم چقدرجون سختی که هر چقدر از روزگار سیلی و تودهنی میخوری , باز هم نه ذره ای عوض میشی و نه تکون میخوری و نه فکرمیکنی که شاید اینها هشدارهای خداوند باشه وعقوبتهای بدتری هم در راه باشه .
میدونی , خباثتهات من رو هم بد کرده . آخه دارم از بدجنسیهات لذت میبرم . هر چی بیشتر تلاش میکنی که آسیبی به من برسونی و نمیتونی , و تو دهنی میخوری , اون هم بدون اینکه من کوچکترین تلاشی برای پاسخگویی به تو کرده باشم , من بیشتر لذت میبرم . درست مثل آدمی شدم که توی یه بالکن مرتفع امن نشسته , و یه گرگ درنده داره پایین اون ایوون زوزه میکشه و دندون نشون میده و پنجه به زمین میکشه , و اون آدمی که بالای بالکنه چون مطمئنه که آسیبی بهش نمیرسه , خونسرد و بی تفاوت اون بالا وایستاده و داره با لبخند تلاشهای مذبوحانهء گرگ رو نگاه میکنه . خودمو سپردم به خدا , و با خیال راحت نشستم و دارم تماشات میکنم . هر چی بیشتر میدوی , هر چی زمان و انرژی صرف میکنی, و هر چی زمین و زمانو به هم میریزی که به اونچه میخوای برسی و نمیرسی , لبخندم پر رنگتر میشه .
گرگ پایین بالکن , میدونم که بعضی وقتها واقعا دلت میخواد سرت داد بزنم , بطرفت سنگ پرت کنم و با چوب برونمت . میدونم که به درجه ای از استیصال رسیدی که حتی به این قانع شدی که من فقط عصبانی بشم و حرص بخورم . میدونم از اینکه خونسرد و بی تفاوت وایستادم و دارم نگات میکنم , دیوونه شدی . بعضی وقتها که حس ترحمم نسبت بهت زیاد میشه , هوس میکنم یه داد سرت بزنم که یک کمی خالی بشی . اما به خداوند قول دادم که در مقابل همهء کارهات ساکت بمونم , و ازش قول گرفتم که جواب تو رو خودش بده , و میبینم که داره میده , به بهترین شکلی ,خیلی بهتر از اونچه که من خودم میتونم جوابگو باشم , بدون اینکه نیازی به دخالت من باشه , و از زبون اشخاص ثالثی که هیچی از من و تو نمیدونن اما زیباترین تودهنیها رو به تو میزنن .
وقتی اینها رو میبینم و میشنوم , وقتی حس میکنم , از ته دل حس میکنم که توی ایوون امن خدا وایستادم و گرگ زیر ایوون هیچوقت نمیتونه بهم آسیبی برسونه , عهدم با خدا محکمتر میشه و مصممتر میشم که این پناه کامل و آرامش بخشو برای همیشه حفظ کنم .
گرگ زیر ایوون , باز هم دارم با لبخند نگات میکنم . زوزه بکش , ستونهای ایوونو گاز بگیر , زمینو با پنجه هات از هم پاره کن . من این بالا جام امنه . منتظرم ببینم دفعهء بعد از کدوم طرف ایوون حمله میکنی و برام چنگ و دندون نشون میدی . دلم لک زده واسه اون لحظه هایی که تو داری با خشم برام خرناس میکشی و من این بالا تکیه دادم به نرده های ایوون , زل زدم تو چشمات و با لیخند , در سکوت کامل نگات میکنم .
حمله کن گرگ زیر ایوون . اگه میدونستی این لحظه هایی که با سکوت تلاشهات رو نظاره میکنم , چه لذتی رو به من هدیه میکنی , هرگز این لحظه ها رو نصیبم نمیکردی !

Tuesday, August 01, 2006


این هم عکس خونهء نیما یوشیج که از پست قبلی جا مونده بود


این هفته از شمال که برمیگشتیم , به پیشنهاد همسر خان از راه بلده اومدیم . خیلی وقت بود میخواستیم از این راه برگردیم و شناساییش کنیم که این دفعه بالاخره موقعیتش پیش اومد . یه جادهء فرعیه که از رویان میره بلده و از اونجا هم میخوره اواسط جاده هراز . هدف اصلی این بود که بریم ببینیم راه چه جوریه و میشه در روزهای ترافیک جاده ازش استفاده کرد یا نه . جاده کاملا خلوت و اختصاصیه اما به دلیل کوهستانی بودنش سرعت متوسط کمه و به درد فرار از ترافیک در مواقع عجله نمیخوره . زیباییهاش فوق العاده بود . 20-30 کیلومتر اولش جنگل بینهایت زیبا , بعد مه غلیظ که من عاشقشم , و در نقطهء اوج جاده که ما از مه رد شده بودیم , منظره ای که قبلا فقط توی هواپیما دیده بودم , یعنی ابرها زیر پامون بودن . توی این عکس دماوند هم اون ته معلومه , با اینکه فاصله فکر کنم حدود هفتاد کیلومتره اقلا .

رسیدیم بلده غروب بود . همسر خان گفت حیفه تا اینجا اومدیم نریم یوش . ده دوازده کیلومتر هم روندیم تا یوش و رفتیم خونهء دیدنی نیما یوشیج رو هم دیدیم و اونجا چایی خوردیم .

موقع چایی خوردن شنیدیم که از اینجا یه جاده ای هم هست که میخوره جاده چالوس و همسر خان که ظاهرا هنوز از ماجراجویی خسته نشده بود گفت یا علی !
این یکی جاده رو شب تو تاریکی رفتیم و به جرات میتونم بگم که در طول 55 کیلومتر جاده , جمعا 5 تا ماشین هم ندیدیم ! البته دلمون به این گرم بود که دو تا ماشین بودیم وگرنه اونجا اگه ماشین آدم خراب بشه احتمالا شب باید تو بیابون چادر بزنه !
بالاخره دراومدیم درست قبل از تونل کندوان . جاتون خالی بعد از تونل یه آش خوشمزه ای هم خوردیم و بعدش دیگه یه سره روندیم تا تهران . جمعا این جاده شناسی عملی حدود 10 ساعت طول کشید و خسته شدیم , اما به همه مون خیلی خوش گذشت و عالی بود . تو راه دیگه افتاده بودیم تو خط شوخی و خنده و مسخره بازی . یکی میگفت : اصلا من میگم از جاده چالوس بریم نوشهر و از اونجا بریم رشت و از اونجا برگردیم تهران . یکی دیگه پیشنهاد میداد که از چالوس بریم طرف شرق و از جادهء فیروزکوه بیاییم و از وسطهای اونجا یه جاده فرعی هست که میره سمنان و از سمنان برگردیم تهران !
البته خوشبختانه همسفرهای اون یکی ماشین هم مثل ما از کشف ناشناخته ها خوششون می اومد . بعید نیست سفر بعدی که میریم شمال از بندرعباس سر در بیاریم !