Friday, August 17, 2007

با مریمنشسته بودیم تو آشپزخونه و من داشتم با احساس تمام براش شعر میخوندم ومریم هم حسابی تو حال بود و محو گوش کردن . شعر قبلی تموم شد و من شروع کردم به خوندن یکی دیگه و خیلی رمانتیک گفتم :
باز کن پنجره را
تا اومدم بقیه شو بخونم که گل و گلدان زیباست ، یهو مهسا وارد آشپزخونه شد و خیلی جدی گفت : آره بابا ، خفه شدیم از گرما . این کولر اصلا خنک نمیکنه !!!
من و مریم یه نگاه مات و مبهوت به هم انداختیم و بعد زدیم زیر خنده . بعدش که جریانو واسه مهسا توضیح دادیم ، خودش هم خندید و بعد پیشنهاد کرد که بیام این خاطره رو بنویسم . من هم دیدم بد چیزی نیست واسه شکستن سکوت جند ماهه وبلاگم .