Monday, February 14, 2005

جن و پری

مریم از 4 سالگی توی اتاق خودش میخوابه . مهسا هم از دو سالگی نقل مکان کرد به اتاق مشترکش با مریم . هیچوقت هم هیچ مشکلی از بابت خوابیدن اونها توی اتاق خودشون نداشتم . به ندرت پیش می اومد که یکیشون نصفه شب خواب بد میدیدن و میچپیدن توی تخت ما و از فردا دوباره همه چیز عادی میشد . اما از چند هفته قبل , یهو متوجه شدم که مهساشبها میره توی تخت مریم میخوابه و مریم هم کاملا موافقه . موضوع رو پیگیری کردم و معلوم شد که سر کلاس مریم یکی از بچه ها گفته خونهء مادربزرگم جن داره و اذیتشون میکنه . معلمشون هم به جای اینکه اینجور چیزها رو از کلهء بچه ها بیرون بیاره , گفته : باید موقعی که آبجوش رو میریزین بیرون بگین بسم الله , وگرنه آبجوش میریزه روی جنها و بعدا اذیتتون میکنن ! این داستان از مریم به مهسا منتقل شده و توی کلاس مهسا هم زنگ تفریح نشستن در موردش حرف زدن و یکی از بچه ها گفته که پشت در اتاقها هم لونهء روحه ! و خلاصه مجموعهء این عوامل باعث شده که دو تا دختر بنده شبها بترسن .
رفتم درسه با معلم مهسا حرف زدم و ازش خواهش کردم که سر کلاس در مورد این چیزها حرف بزنه و به بچه ها بگه که این چیزها دروغه و وجود خارجی نداره . قبول کرد.فردا که بچه ها اومدن برام تعریف کردن که معلم مهسا راجع به موجود مهربونی به اسم خاله فرشته باهاشون حرف زده که شبها مواظب بچه هاست و گاهی برای بچه های خوب و شجاع جایزه هم میاره .
به نظرم داستان بدی نیومد . موضوع رو تحویل گرفتم و چند شب بعد هم در نقش خاله فرشته ظاهر شدم و نصفه شب رفتم دو تا تخم مرغ شانسی گذاشتم بالای تختشون . صبح بچه ها کلی ذوق کردن که خاله فرشته اومده و براشون جایزه آورده و ترسشون هم کمتر شد . چند روز بعد دوباره سراغ خاله فرشته رو گرفتن و من هم برای تثبیت موضوع نصفه شب دوباره براشون جایزه گذاشتم .
صبح که بیدار شدن و جایزه ها رو دیدن , مهسا شروع کرد به خیالبافی : من دیشب خاله فرشته رو از پشت دیدم . لباسش صورتی بود و بالهای نقره ای داشت . دور سرش هم یه تاج طلایی بود و یه چوب نقره ای هم دستش بود که سرش یه ستارهء طلایی داشت . چوبشو زد به یه چیزی و اون تبدیل شد به جایزه و گذاشت بالای سر ما !
مریم با حسرت از مهسا قول گرفت که این دفعه اگه خاله فرشته رو دید حتما بیدارش کنه که اون هم بتونه ببینه .
الان چند روزه دارم فکر میکنم که آیا این داستان خاله فرشته اساسا کار درستیه ؟ درسته که ترس بچه ها تا حد زیادی از بین رفته و دیگه راجع به جن و ارواح خبیثه فکر نمیکنن , اما این خیالبافیها خودش در آینده اثر منفی نداره ؟ در واقع من به جای اینکه به بچه هام بفهمونم که اصولا موجوداتی از این قبیل فقط ساختهء ذهن بشر هستن و وجود خارجی ندارن و اگر هم داشته باشن توان ورود به حیطهء دنیای مادی رو ندارن , اومدم بهشون تلقین کردم که این قبیل موجودات افسانه ای وجود دارن , اما خیلی خوب و مهربونن و واسه آدم جایزه هم میارن . نظر شما چیه ؟ این داستان هری پاتر رو ادامه بدم یا تمومش کنم و بذارم موضوع خاله فرشته با ÷یرهن صورتی و بالهای نقره ایش از یاد بچه ها بره ؟ اونوقت با ترسشون از جن و روح چیکار کنم ؟ کمکم کنید .

Tuesday, February 08, 2005

برف

چهل و هشت ساعته که بی وقفه داره برف میاد . برف ریز و نرم و سبک مثل آرد . همه چیز و همه جا سفید شده و خیلی خوشگله .اگه بابام زنده بود الان میگفت : چله کوچیکه داره حسابی پدر مردمو در میاره ! سالهاست که توی تهران یه همچین برفی ندیدم . الان حدود هفتاد سانت برف روی زمینه . امروز بعد از نهار جاتون خالی یه برف شیرهء مفصل هم خوردیم . مامانم برای بچه ها تعریف کرده بود که ما وقتب بچه بودیم برف شیره میخوردیم . اونها هم تا یه ذره برف می اومد گیر میدادن که بریم برف بیاریم باشیره بخوریم . من هم میگفتن نه , این برفها کثیفه و آلدوگی هوا رو به خودش گرفته . اما امروز اونقدر برف اومد که دیگه مثل گل تمیز و واقعا خوردنی بود . منتها اشکال کار در این بود که برف شیرهء واقعی رو با شیرهء انگور میخورن که الان دیگه توی خونه های ما پیدا نمیشه . ما هم مشکل رو اینطوری حل کردیم که برف رو با سن ایچ خوردیم ! در دو نوع آلبالویی و پرتقالی ! به این میگن برف شیرهء مدرن عصر ارتباطات !
برای آخر هفته برنامهء سفر شمال چیده بودیم که برف کاسه کوزه مونو ریخت به هم . دلم برای بیرون رفتن از خونه لک زده . دلم میخواد برم وسط برفها بپرم و جست و خیز کنم . اما باید مواظب زانوم باشم که یه وقت دوباره نره توی گچ . کاش میشد روزهای برفی آدم ده ساله بشه . البته تا 25 سالگی هم خوب بود . یادمه موقعی که دانشجو بودم هفته ای دو سه بار با بچه ها میرفتیم کوه . یه روز صبح از خواب که بیدار شدم دیدم هفتاد سانت برف اومده , مثل امروز . بی خیال پاشدم لباس پوشیدم و از کرج راه افتادم رفتم سر قرار کوهمون . بچه ها هم عین من انگار نه انگار که اتفاقی افتاده , همشون اومده بودن . راه افتادیم رفتیم دارآباد . بالای کوه تا کمرمون برف بود و وقتی رسیدیم به جای همیشگی مانتوهامون تا کمر یخ زده بود . زیر یه درخت کاج که کمتر برف گرفته بود آتیش روشن کردیم و لباسهامونو خشک کردیم و چایی خوردیم و بعدش هم نهار و عصر برگشتیم . کلی خوش گذشت و اصلا و ابدا هم یه ذره فکر نکردیم که توی این هوا کوه رفتن خطرناکه . کو دل و جرات اون روزها ؟ من همون آدمم ؟ الان که جرات ندارم از در خونه برم بیرون ! واقعا انگار پیری یه جوری میاد که آدم اصلا خودش هم نمیفهمه . امروز با دقت توی آینه صورتمو نگاه کردم و دیدم دور چشمام چقدر چروک افتاده ! از جوونی انگار فقط آرزوی برف بازی باقی مونده .....

Sunday, February 06, 2005

جنگ ...

الان دو تا صفحه رو دیدم که کلی حالم گرفته شد . اولیش اینه
در مورد جنگه و چون زبونش فرانسویه نتونستم بفهمم کدوم جنگ و کجا .
این هم دومیشه و اسمش بچه های عراقه .


من یه مادرم و از تصور اینکه روزی قرار باشه این بلاها به سر بچه هام بیاد تنم میلرزه . حالا تازه این عکسی که اینجا گذاشتم
سعی کردم فجیع و دلخراش نباشه و یه جوری باشه که همه توانایی دیدنشو داشته باشن . این صفحهء دومی بیشتر از صد تا عکس داره و با اینترنت مزخرف من حدود نیم ساعت طول کشید تا باز شد . اما همهء عکسهاش یه جوری حرف میزنه که آدم نمیتونه نبینه و بعدش گریه نکنه و آدمیت خودشو نبره زیر سوال . واقعا بغل گوشمون یه همچین خبرهاییه ؟ هنوز طعم تلخ جنگ ایران و عراق یادم نرفته . چقدر بدبختن مردم عراق . الان سالهاست که جنگ در ایران تموم شده ولی اونجا بعدش با کویت . هزار تا جای دیگه جنگیدن . میرسه روزی که همچین عکسهایی فقط یه خاطرهء دور باشه , در همهء دنیا ؟

Tuesday, February 01, 2005

تنهایی

نشسته بودم روی مبل و به منظرهء خوشگل جلوی خونه مون خیره شده بودم . اما حواسم به منظره نبود . دلم گرفته بود . احساس تنهایی میکردم .
جوجه هام داشتن با سر و صدا و نشاط فراوون بازی میکردن ومن اصلا نمیدیدمشون . حس کردم یکی صدام کرد . انگار مریم بود . دلم نمیخواست از عالم خودم بیام بیرون . جواب ندادم و چشمهامو بستم به این معنی که من خوابم و کسی مزاحمم نشه . باز هم یکی صدام کرد . آرومتر از دفعهء قبل . حس کردم یکی نزدیک صورتم داره نفس میکشه . بعدش دو تا دست کوچولو با نرمی تمام صورتمو ناز کردن . بلافاصله دستها 4 تا شدن . دیگه طاقت نیاوردم و چشمامو باز کردم . صورتهای کوچولوی نگران با لبخند شکفته شدن . انگار یه چیزی از جنس نور توی دلم جوونه زد . هر دوتاشونو بغل کردم و محکم به خودم فشار دادم . احساس میکردم همهء دنیا در آغوشمه . دیگه اصلا دلم نگرفته بود .
خدایا شکرت که این دو تا گل نازنین رو به من دادی .