Monday, October 31, 2005

همه چیز به عینک بستگی دارد !

اینکه ما دنیل رو خوب ببینیم یا بد , زشت ببینیم یا زیبا , خودمون رو موفق ببینیم یا شکست خورده , فقط بستگی به عینکمون داره !
عینکی که به نیل و اختیار خودمون میتونیم زاویهء دید اون رو طوری تنظیم کنیم که بدیها و زشتیها رو ببینه یا خوبیها و زیباییها رو .
به جای اینکه فکر کنیم که در طول عمرمون چه چیزهایی رو میخواستیم به دست بیاریم و به دست نیاوردیم , فکر کنیم که چه چیزهایی رو نمیخواستیم به دست بیاریم و به دست آوردیم .
قطعا تعداد دومیها بیشتره !

Saturday, October 29, 2005

نصیحتهای مامانی

دخترم , شجاع باش , اما بی مهابا به آب نزن و اول حساب کن که چقدر توان شنا کردن داری . جسور باش , اما گستاخ نباش . اگر شکست خوردی آنرا بپذیر . پذیرش شکست مقدمه ایست برای پیروزی بعدی , و هنگام پیروزی فروتن باش .
دخترم , در شرایط سخت بخاطر داشته باش که خدایی وجود دارد که از من هم مهربانتر است و از رگ گردن به تو نزدیکتر . هر چند بار هم که فراموشش کرده باشی او تو را فراموش نمیکند و هر چقدر هم که او را رنجانده باشی , طاقت اشکت را ندارد و یاریت میکند . فقط کافیست سر بر زانویش بگذاری و بگویی که شرمسار گذشته ای .
دخترم , به آینده امیدوار باش , به گذشته گوشهء چشمی داشته باش تا تجربه ای را دوبار تکرار نکنی و از امروز لذت ببر .
دخترم , عزیزم , جان دلم , تو خود من هستی . اگر تو به آنچه میخواهی برسی , درست مثل این است که خودم به آنچه میخواهم رسیده ام . از تجربه های مامان استفاده کن نازنینم . تو میتوانی هدفت را خودت انتخاب کنی و من هرگز راه خودم را به تو تحمیل نخواهم کرد . اما این راه هر چه که باشد و هر قدر هم که با راه من متفاوت باشد , باز هم مشترکاتی هست که در همهء راهها یکیست . عسلم , تو وقت داری که تمام این راه را به تنهایی طی کنی . اما بگذار با لبخند نظاره ات کنم , نه با نگرانی . به من دل بسپار , نور دیده ام .

Thursday, October 27, 2005

این جمله رو مرغ آمین عزیزم توی وبلاگ نور دیدهء دلبندش کامنت گذاشته بود . خوشم اومد و طی یک فقره سرقت مسلحانه آوردمش اینجا :
A life spent making mistakes is not only more honorable, but more useful than a life spent doing nothing .

قابل توجه خانمهای راننده یا راننده های خانم !
اخیرا مد شده که حضرات مامور پمپ بنزین با کمال سوء استفاده از پیاده نشدن خانمها در پمپ بنزینها , واسه خودشون یه منبع درآمد جدید دست و پا کردن و به اون صد تومن و دویست تومنی که خانمها به عنوان انعام بهشون میدن راضی نیستن . اول فکر کردم این بلاها فقط سر اومده ولی از چند تا خانم دیگه هم شنیدم و یقین کردم که یه اپیدمی همگانیه !
چون مطمئن هستن که خانمها از ماشین پیاده نمیشن :
اولا کمتر از اونی که میگن , بنزین میزنن .
دوما میگن مکمل ریختیم و نمیریزن .
سوما یه جوری رقم رو میگن که بقیهء پول رو بتونن وردارن و هیچوقت رقمهای روند نمیگن .
من همیشه میفهمیدم و محل نمیذاشتم و حتی حلال هم میکردم . اما دیروز خیلی جالب بود و بالاخره صدام دراومد . ماشین همسر خان دستم بود و اولین بار هم بود که داشتم باهاش بنزین میزدم . توی پمپ که ایستادم , سوئیچ رو از شیشه بردم بیرون ومامور پمپ گفت که این سوئیچ نمیخواد . و بعدش هم یقین کرد که من در مورد این ماشین اطلاعات کافی ندارم . بنزین رو زد و گفت 5900 تومن . من هم با علم به اینکه این ماشین بیشتر از ماشین من ظرفیت داره , پول رو دادم و رفتم . بعد که رسیدم دم خونه حساب کردم و دیدم این پول هفتاد و خورده ای لیتر بنزینه ! مگه ماشینم تانکره ...؟؟؟
خلاصه طاقت نیاوردم و دور زدم و برگشتم . اول از یکی که ماشینش شبیه ماشین همسر خان بود ظرفیت باک رو پرسیدم و بعد رفتم پمپ . یارو رو پیدا کردم و پرسیدم : واسه من چند لیتر بنزین زدی که 5900 تومن گرفتی ؟
با عجله گفت : یادم نیست , اگه اشتباه شده بگین بقیهء پولتونو پس بدم .
رقم رو گفتم و بدون هیچ بحثی پس داد !
تنها اشتباهی که کردم این بود که نرفتم پیش رییس پمپ . البته احتمالا خودشون هم میدونن و شاید هم کاسه هم باشن .

Wednesday, October 26, 2005

>> گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
خواب گندمزار در برکهء مهتاب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
آمدن
رفتن
دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن
کار کردن
کار کردن
آرمیدن .
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ارنه خاموش است و خاموشی گناه ماست <<
در عمرم هزاران بار پی بردم که زندگی واقعا زیباست , و آخرین حد عبرت نگرفتن از تجربه اینه که باز هم لحظاتی پیش میاد که فکر میکنم زندگی همش زشتی و پلیدی و سیاهیه .
چقدر با تمام زشتیها زیبایی , زندگی .

Tuesday, October 25, 2005

شما اعتقاد دارید که باید فارسی را پاس بداریم ؟من که قبول دارم دربست , اما نه به مدل اینی که میگن . از ورود کلمات خارجی به فارسی اصلا و ابدا نمیترسم و به هیچ وجه فکر نمیکنم که اگه ما داریم به تلفن میگیم تلفن , اتفاق وحشتناکی افتاده . معتقدم که به مرور زمان باید کلمات جدید وارد زبونهای مختلف بشن و چه بخواهیم و چه نخواهیم هم میشن . در غیر این صورت زبون ما الان باید همون فارسی هخامنشی میبود . الان کلی کلمات جدید اختراع شدن مثل خفن , اند , دودره کردن و از این قبیل چیزها که من کلی باهاشون حال میکنم . این سیر تکاملی زبانه , نه نابودیش . فرهنگستان هم که دیگه شاهکار کرده . اسم موبایلو گذاشتن تلفن همراه , در صورتی که تلفن خودش یه کلمهء خارجکیه !یا مثلا اسم پیتزا رو گذاشتن کش لقمه ! از کی تا حالا در جایی از دنیا مد بوده که اسامی خاص رو ترجمه کنن ؟عین اینه که مثلا اسم دخمل منو که مهساست , بیان ترجمه کنن و بهش بگن : similar to moon !یا مثلا به قرمه سبزی بگن : meat vegetable !واقعا از اون کارهاست . به قول فارسی زبانهای نسل جدید : اند جی کیه !

Monday, October 24, 2005

چشمهایم را بسته ام و تن داده ام به تمام رذالتهایی که در راهند
روحم را فروخته ام , به هیچ , با میل , با اشتیاق
هرگز پستی را تا این درجه والا ندیده بودم !

Saturday, October 22, 2005

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
خدایا , بیشتر از تمام لحظات عمرم بودنت رو باور دارم
یقین دارم که میشنوی و میبینی و جواب میدی .
چه شب قدریه امشب
از آسمون به تمام معنا فرشته و نور میباره
خدایا بیش از آنچه که بتونم بگم شاکر درگاهت هستم
خدایا شکرت

نو

چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید

Friday, October 21, 2005

یه پروانهء کوچولو داره اینجا بال میزنه
این پروانه رنگش عوض میشه
و هر بار که میبینیش ممکنه به یه رنگ جدید باشه
این پروانه یادگاریه , اما من دیگه دلم نمیخواد بینمش
این پروانه میگه هنوز هم روزی حدود 20 نفر صفحهء خاموش منو میبینن
نمیدونم , شاید این پروانه هم مثل صاحبش دروغ میگه
اما اگه راست میگه , ممنون اون 20 نفر هستم که با وجود این همه نبودن من هنوز هم میان .
اما پروانه ای که رنگ عوض میکنه , آیا قابل اعتماده ؟

Thursday, October 20, 2005

گذشته ها و نوشته ها

...

...
----------------------------------------
دروغ , دروغ , دروووووووووووووووووووووووووووووووووغ . آخه چرا ؟ هر چی فکر میکنم هدفی پیدا نمیکنم .
شکستن یه آدم شکسته ... چرا ؟ چرا ؟ چرااااااااااااااااااااا ؟

Sunday, October 16, 2005

داشتم کشوهای کتابخونه رو دنبال یه چیزی به هم میریختم که چشمم افتاد به کارت آفرینهای زمان بچگیم . مال دوران ابتدایی . کارتهای صورتیو سبز و آبی و زرد مقوایی که بر اثر مرور زمان رنگشون کدر و تار شده و نوشته هاشون هم مثل روز اول خوانا و براق نیست .

روزی که این کارتها رو به دست آوردم , دلم از خوشی می تپید . حس میکردم بهترین و با ارزشترین چیز دنیا رو به دست آوردم . میدونستم که توی کلاسمون فقط من اونقدر لیاقت داشتم که این رو به دست بیارم . میدونستم این معناش اینه که من از همه بهتر و بالاترم . و میدونستم که این کارت با ارزش رو باید همیشه حفظ کنم و هر بار که به یادش می افتم یا نگاهش میکنم دلم از خوشی سرشار بشه .
من این کارتها رو سالها حفظ کردم اما اونها اصالت نداشتن و به مرور زمان کمرنگ شدن . حالا دیگه به قشنگی روز اول نیستن .
حالا وقتی نگاهشون میکنم فقط توی دلم پوزخند میزنم و به خودم میگم یه زمانی با چه چیزهای بی ارزشی دل خودمو خوش میکردم و توی آسمونها پرواز میکردم . حالا این کارتها که دنیایی معنی داشتن , فقط چند تا تیکه مقوای بی ارزش و رنگ و رو رفته ان که میشه از کشو درشون آورد و بی هیچ دغدغه ای به راحتی انداختشون توی سطل آشغال .
چه شباهتی دارن این کارتها با محبت بعضی از آدمها .
روزی از داشتن اون محبت سرشار شدی و پر کشیدی , اما حالا .....
فقط یه چیز رو نمیتونم انکار کنم . با وجود دروغ بودنش , اما چقدر قشنگ و لذت بخش بود !

Friday, October 14, 2005

آیا حتی ارزش فکر کردن هم داره , آدمی که حاضره محبت دیگران رو معامله کنه ؟

Thursday, October 13, 2005

درها را بسته ای
پنجره ها را نیز
و روزنه ها را حتی
اگر روزی
همهء درهای دنیا به رویت بسته بود
در خانهء من باز است
و دروازهء قلبم نیز
تا همیشه...

Wednesday, October 05, 2005

کاش وقتی جرمی مرتکب میشدی محاکمه ات میکردند تا لااقل بتوانی از خودت دفاع کنی .
کاش اگر گفتند که تو را بخشیدند آن مقطع زمانی بد بودنت را از دفترچه خاطرات ذهن پاک میکردند .
کاش اگر محکوم به اعدامت کرده اند , یکبار اعدامت میکردند , نه بارها .
-----------
من هر بار که رنجیدم
هر بار که عهد شکنی دیدم
هر بار که شکستم
گفتم و شنیدم و بخشیدم و از یاد بردم .
اما
گفتند و نگذاشتند بگویم
شنیدم و اجازهء پاسخ نداشتم
بخشیدم و بخشوده نشدم
من رنجشها و شکستنها و بدعهدیها را از یاد بردم , و دیگران مرا ...