Tuesday, December 30, 2003

به ياد كودكان معصومي كه زير آوارهاي زلزلهء بم مظلومانه در خاك خفتند
عزيزكم ، مشقهايت را نوشته اي ؟ فردا جمعه است . اگر امروز مشقهايت را بنويسي فردا ميتواني با خيال راحت زير نخلها بازي كني .
جان دلم ، دفترچهء ديكته ات كجاست ؟ زير كدام آوار ؟ چند تا بيست گرفته اي ؟ به تعداد خشتهايي كه بر سر معصومت فروباريد ؟ انگشتان نحيفت كه با آنها ديكنه هاي بي غلط را مينوشتي زير كدام ستونها در هم شكسته اند ؟ چرا به جاي مداد خاك در مشت كوچكت گرفته اي ؟ چرا به جاي دويدن زير نخلها اينجا خفته اي ؟ كدام نخلها ؟ نخلها هم خواب مانده اند ؟
برخيز دلبندم ،زنگ مدرسه را زده اند . نيمكتت كجايت ؟ كلاس تو كدام است ؟ همان كه رنگ درش سبز است ؟ سبز چه رنگيست ؟ رنگ نخلهاي هميشه زنده ؟ رنگ درختاني كه هرگز زرد نميشدند ؟ پس سبزها كجايند ؟ اينجا فقط تيرگي خاك است !
نازنينم ، صورتت را شسته اي ؟ زير اين خاك تيره كه بر چهرهء مهربانت نشسته چيست ؟ زخمهايي كه هرگز خوب نميشوند ؟ چرا لباست اينقدر خاكيست ؟ باز با دوستانت خاك بازي كرده اي ؟ باز با خاك رس حياط ارگ ساخته اي ؟
محبوبم ، بدن كوچكت چرا اينطور در هم شكسته ؟ چرا دست و پاي ظريفت خونين است ؟ با بچه ها دعوا كرده اي ؟
برخيز طفلكم ، اينجا شهر توست . نميشناسي ؟ برخيز ، از لاي اين پتوهاي خاكي بيرون بيا . برخيز و ياريم كن كه خانهء ويرانمان را از نو بسازيم . كمك كن تا در سبز كلاست را دوباره بر پا كنيم . نيمكت وارونه را صاف كنيم و ميز شكسته را مرمت كنيم .
برخيز اميدم ، دفترچهء ديكته ات را پيدا كرده ام . يك بيست ديگر هم كه بگيري موقع جايزه ميشود . جايزه ات را خريده ام . برخيز و توپ جايزه ات را بردار و سراغ دوستانت برو .همان كه ميخواستي . همان كه آرزويش را داشتي .
برخيز آرزويم ، برخيز و آرزوهاي خاك شده ات را در بغل بگير و به بهشت برو . آنجا برايت كلاسي با در سبز مهيا كرده اند ، دري كه هرگز بر زمين نمي افتد .
كاش من هم همراهت آمده بودم .....

Sunday, December 28, 2003

من خبر زلزله رو خيلي دير شنيدم . تقريبا با 18 ساعت تاخير ! جمعه مهمون داشتم و از صبح ماهواره روشن بود و من همينطور كه داشتم به كارهام ميرسيدم چشمم به اون هم بود . فقط رقص و آواز بود و برنامه هاي معمولي . واقعا جاي تعجب داره كه كانالهايي كه اين همه خودشونو ايراني ميدونن و ادعاي وطن پرستي ميكنن ، تا ساعتها يك كلمه هم در مورد اين خبر مهم چيري نگن . به هر حال دير شنيدم و شب رو با اندوه به خواب رفتم .
ديروز صبح كه بيدار شدم هر دو تا دخترم سرما خورده بودن و تب داشتن ، و من به شدت احساس پوچي و بيهودگي ميكردم . فكر ميكردم كه آدم وقتي درگير زندگي ميشه چقدر همه چيزش عوض ميشه و ديگه اختيارش دست خودش نيست . يادم مي اومد كه موقع زلزلهء رودبار كه من در شهري تقريبا نزديك به مركز زلزله زندگي ميكردم ، شب زلزله تا صبح توي درمانگاه بودم و صبح هم به خط مستقيم رفتم مناطق مركزي زلزله و 3 ماه كار مداوم و احساس خوب مفيد بودن . ضد عفوني پتوهاي كمكهاي مردمي و پهن كردن اونها توي حياط بيمارستان و كف ورزشگاه براي مجروح خوابوندن ، مرتب كردن مدارس ( اون موقع تابستون بود ) در شهرهاي اطراف براي اسكان موقت زلزله زده ها ، رسوندن بچه هايي كه در زلزله خانواده هاشون رو گم كرده بودن به خانواده هاشون ، تحويل دادن بي سرپرستها به بهزيستي ، ساختن توالت و دستشويي در كمپهاي موقت ، احياي سيستم لوله كشي آب روستاها ، منبع آبي كه براي سر پا بلند شدن نياز به جرثقيل دكل بلند داشت و در منطقه موجود نبود ، اما ما با 3 تا جرثقيل معمولي كه همزمان كار ميكردن بلندش كرديم ، حتي شستن مرده ها ، اون هم نه اجساد سالم ، بدنهايي كه خونين و پاره پاره بودن . بغل كردن زنهاي داغديده و مبهوتي كه نياز داشتن مثل يه كودك بغلشون كني و اجازه بدي در آغوشت اشك بريزن ، با عجله دست نوازشي بر سر كودكاني بكشي كه غنچهء صورتشون هنوز نشكفته پير و پر پر شده و وقتي آبنبات و پفك به دستشون ميدي حتي لبخند كوچكي هم نميزنن ، بررسي صلاحيت خانواده هايي كه داوطلب پذيرش فرزند خوانده بودن ، دعوا كردن با پيمانكار طمعكاري كه ميخواست در اين گير و دار با بودجهء دولتي براي روستائيان خانه هايي بي دوام با قيمتي بالا بسازه و سود خوبي ببره ، پذيرفتن مسئوليت ساخت خانه ها در اون روستا ، اون هم بدون اينكه هيچ تخصص و تجربه اي در اين مورد داشته باشي ، و نتيجهء مثبتي كه گرفته شد و شادي روستائيان بي خانمان همهء خستگيها و استرسها رو از ياد برد . روزهايي كه اصلا نفهميدي چطور مثل برق گذشتن ، غروبي كه دلت از گرسنگي مالش رفت و تازه يادت افتاد كه هنوز نهار نخوردي ،و بعد هم به ياد آوردي كه نماز هم نخوندي و آفتاب داره ميره ، و ميشه در عرض 10 دقيقه هم نماز خوند و هم چند تا بيسكويت رو به زور يك ليوان آب از گلو پايين فرستاد تا موقتا سر و صداي معدهء گرسنه رو بخوابونه ! 12 روز كه حموم نرفته بودي ، و مرده هم شسته بودي ! و وقتي رفتي خونهء خواهرت و مقنعه ات رو برداشتي ، با چشمهاي متعجب نگاهت كرد ! ، و چقدر خوب بود كه حموم خونه شون درست بغل در ورودي بود و مجبور نشدي از كل فضاي خونه بگذري ، با اون بوي گندي كه ميدادي ! و جاي نيش ساس روي تنت ميسوخت ، و گرد ضد ساس رو لاي لباسهات ريختي و كرديشون توي نايلون كه كسي نفهمه !
... اما اين بار من بايد بمونم خونه ، چون وظيفهء مهمترم اينه كه از دختركهاي مريضم نگهداري كنم . چقدر بد ! چقدر سخت !
هون موقع يكي از دوستانم زنگ زد و گفت كه دارن كمك جمع ميكنن كه براي زلزله زده ها پتو بخرن و يكي كه خودش هم اهل بمه ، قراره زحمتشو بكشه و مستقيما ببره . من مبلغ ناچيزي رو كه ميتونستم كمك كنم اعلام كردم و دوستم خواهش كرد كه به هر كس ميشناسم بگم . قرار بود ديشب پتوها رو بخرن و بفرستن ، اما عده اي وعدهء امروز رو دادن و وقتي با دوستم تماس گرفتم معلوم شد كه اين قبيل وعده ها زياد بوده و كار به امروز موكول شده .
الان دارن پتوها رو بار كاميون ميكنن . براي خودم هم باورش سخته كه كمكها به حدي رسيده كه كاميون نياز داره . 1600 تا پتو ! دوستم كه باني اينكار بود به 15-20 نفر تلفن زده بود و هر كدوم از ماها هم به تعدادي توي همين مايه ها و هر كدوم از اونها هم .... نهايتا 900 نفر در اينكار شركت كردن . خدايا شكرت كه اجازه دادي در حاليكه توي خونهء گرمم نشستم و از دخترهاي مريضم مراقبت ميكنم ، قطره اي از اين دريا هم باشم . اصلا فكر نميكردم آدم بتونه روي مبل نرم خونه اش كنار شوفاژ بشينه و با در دست گرفتن گوشي تلفن ، بيشتر از 8 ميليون تومن پول جمع بشه ! البته كار من تنهايي نبود !ولي به هر حال خوشحالم . خدا به داد دل مردم بم برسه .

Tuesday, December 23, 2003

آي خونه دار و بچه دار ..... ظرف و زنبيل بيار !

قابل توجه كليهء مامان باباهايي كه نينيهاشون كم كم دارن به جاي تاتي توتي ميرن سراغ اينترنت ! از اين دو تا آدرس غافل نشين :
اين و اين يكي .
جوجه هاي كم بال و پر شما اينجا ميتونن لطيفه و بازي و خبر دانش آموزي پيدا كنن ، نقاشيهاشونو بفرستن ، مسابقه بدن ، سايتهاي كودكانه پيدا كنن ، چت كنن و خلاصه هر كار ديگه اي كه در اينترنت ممكنه ، و خيال شما هم راحته كه در حين اين كارها يكدفعه به تصاوير نامناسب نميبينن يا اتاقهاي چت كه به سنشون نميخوره وارد نميشن . ضمنا هر دو سايت فارسي هستن .

Tuesday, December 16, 2003

خونه ام خوشگل شده ؟

Saturday, December 13, 2003

چند وقت پيش روزنامهء شرق يه مطلبي نوشته بود در مورد اينكه تعداد دخترها در ايران از پسرها بيشتره و اگه همهء مجردين با هم ازدواج كنن ، يك ميليون و خورده اي دختر بي شوهر ميمونن . كل مطلب به كنار كه چقدر فاجعهء بزرگيه كه دخترها بي شوهر بمونن و ديگه بايد برن بميرن !، اما در اين مقاله جملهء " خانواده هاي محروم از فرزند پسر "به كار رفته بود و لحنش طوري بود كه آدم ياد" مستضعفين محروم از تسهيلات" يا "روستاهاي محروم از نعمت برق " مي افتاد !من تازه فهميدم كه يه عالمه محرومم چون دو تا دختر دارم و پسر هم ندارم ! البته اينجا محروم بودن شايد به درد بخوره . يهو ميبيني فردا اومدن اعلام كردن كه به خانواده هاي محروم از پسر ماشين ميديم ! مثلا اونهايي كه يه دختر دارن رنو ميگيرن ، دو تا دختر پيكان ، سه تا پرايد ، چهار تا زانتيا ، و خلاصه هر كس ده تا دختر داشته باشه بهش يه ماكسيما ميدن كه زياد غصه نخوره !!! تبصره : به ازاي هر پسر دو تا از شمارش دخترهاي خانواده كم ميشه چون مرد دو برابر زنه !
ولي از شوخي گذشته ، وجود اين دو تا دختر گل نازنينم يكي از چيزهائيه كه من هميشه به خاطرش خدا رو شكر ميكنم و اصلا حاضر نيستم يه تار موي هر كدومشونو عوض كنم با ده تا پسري كه قراره فردا تبديل بشن به مردهاي خودكامه و ديكتاتور و زبون نفهمي كه زن رو فقط به چشم مايملك شخصي خودشون نگاه ميكنن و هيچ موجوديت و هويت مستقل و انساني براش قايل نيستن .

Sunday, December 07, 2003

آقا كي ميگه 13 نحسه ؟ مهر ماه گذشته كه سيزدهمين ماه كار آموزشگاه ما بود ،‌بهترين و پربارترين ماه از لحاظ مالي بود . بعدش دوباره همه چيز به هم ريخت ! فكر كنم بايد منتظر بمونم تا دوباره به ماه بيست و ششم يا مثلا صد و سيزدهم يا يه چيزي تو اين مايه ها برسيم !