Sunday, March 12, 2006

چهل سال پیش در چنین روزی یه دختر کوچولوی ناز ملوس به دنیا اومد که اسمشو گذاشتن روح بازیگوش . این عکس پنج ماهگیشه :

الحق که هنوز هم در سن چهل سالگی مثل اسمش بازیگوش و شیطونه .
چهل سالگی رو بهش میگن بلوغ دوم . یعنی گذر از جوانی به میانسالی . هر چند که باورش برام سخته که باید با جوونی خداحافظی کنم و اصلا و ابدا احساس پیری نمیکنم . ولی قبول دارم که این بلوغ دوم هم مثل بلوغ اول به نوعی بحران زاست و با خودش یه نوع استرس و دلمشغولی خاص میاره .
امسال کلا برام سال خوبی نبود . اما روحیهء بازیگوش و جوونم کماکان داره با سماجت میگه که در بطن بدترین چیزها هم موارد خوب و امیدوار کننده ای وجود داره که کافیه آدم بهشون توجه کنه و بزرگشون کنه تا بتونه ازشون لذت ببره . به هر حال امیدوارم سال آینده برام سال بهتری باشه .
امروز تنها کسی که تولدمو تبریک گفت همسر خان بود . خواهرهام و چند تا از دوستها قبلا تبریک گفته بودن و بقیه هم یادشون رفت ! البته همسر خان هم که یادش مونده بود جزو نوادر بود چون معمولا یادش میره . احتمالا امسال هم جوجه ها یادش انداختن چون صبح تا چشم باز کردیم گفت تولدت مبارک ! فکر کنم تمام دیشبو به خودش یادآوری کرده بود که یادش نره ! کادوش هم طبق معمول که حوصلهء خرید کردن نداره , یه مقدار پول گذاشت روی میز و گفت با سلیقهء خودت یه چیزی بخر . نحوهء هدیه دادنی که من اصلا دوست ندارم چون سورپریز نیست , ولی در طول سیزده سال گذشته فقط یکبار کادوی غیر نقدی از همسر خان گرفتم !
خلاصه تولدم خیلی مبارک !

Friday, March 10, 2006

عزیزم , تو خوابیده ای و من بیدارم . اگر بخوابم خواب تو را میبینم , اما امشب در بیداری به دنبال رویای خواب تو میگردم .
تو رویای شیرین من بودی و من به رویایم رسیده ام . حال میخواهم رویای تو را ببینم .
چه شیرینند رویاهایت !
چه سرسبزند باغهایش , و چه ستاره های براقی در آسمان خوابت میدرخشند .
اما از لحظه ای که آنها را دیده ام , نگرانم . مبادا واقعیت , این رویای تو نباشد ؟ مبادا در طی مسیر چنان سرگرم تماشای چشمک بازی ستاره ها شوی که فراز و نشیب راه را نبینی ؟
اگر اشتباه کردی , اگر زمین خوردی , اگر ....
میدانم که به دنبال رویایت میروی . میدانم که زمین میخوری و این جزئی از حیات است . نگران زمین خوردنت نیستم . نگرانم که اگر زمین خوردی دیگر نتوانی برخیزی .
بیتابم . خواب به چشمانم نمی آید . برمیخیزم . از پنجره به شهر همیشه بیدارم خیره میشوم و سعی میکنم باور کنم که تو توان این را داری که بی کمک من , از لابلای کوچه های تاریک بگذری و برسی . اما دلم اینرا باور نمیکند . بیتابتر میشوم .
به اتاقت می آیم . یک جفت دمپایی کوچک که یکی خلاف جهت آن یکی قرار گرفته پای تختت افتاده اند . کنار سطل آشغال تراشه های مداد ریخته . یک جفت جوراب نارنجی روی میز تحریر است .
پتویت را مرتب میکنم و عروسک محبوبت را که شبها کنارت میخوابانی و روی زمین پای تختخواب افتاده , کنارت میگذارم . صورتت در خواب چه معصوم و آرام است . یقین دارم که در بی خبری محض از چاههای راه , فقط خواب ستاره ها را میبینی .
وقتی از اتاق بیرون میروم , نگرانتر و بیتابتر شده ام . میدانم که اگر نباشم , حتی شبها نمیتوانی پتویت را رویت نگه داری , و عروسکت را هم در خوای گم میکنی . چطور میتوانم انتظار داشته باشم که تو عزیز کوچکم , از فراز و نشیب این راه سخت و طولانی به سلامت بگذری ؟
وقتی نامت را صدا میکنم خوشبخت ترین انسان روی زمینم . اما اگر نتوانستم کنارت بمانم و خوشبختی را به تو هدیه کنم ........
عزیزم , تو خوابیده ای و من هنوز بیدارم . ای کاش میتوانستم همیشه بیدار بمانم .