Friday, July 21, 2006

یکی بود و یکی نبود . یه آدمی بود که دلش میخواست زندگی رو خیلی خوب بشناسه . از موقعی که بچه بود همش در مورد زندگی و معناش فکر میکرد . همون وقتها , یه دفتر خرید و شروع کرد توش در مورد زندگی نوشتن . جمله های ناب .
زندگی صحنهء یک تئاتر است .
زندگی خواب و خیالی بیش نیست .
زندگی مقطع کوتاهی از حیات ماست .
زندگی ترکیبی از شادیها و غمهاست . گاهی شادیها غلبه میکنند و گاهی غمها .
زندگی تکرار روزمرهء وقایع برای تک تک انسانهاست .
زندگی زیباست .
زندگی چیزی غیر از سالهایی اجباری برای گذران دوران محکومیت انسان نیست .
و ......
سالها گذشت . آدم قصهء ما دفتر اولشو خیلی وقت پیش تموم کرده بود و بعدش دفترهای دیگه ای رو سیاه کرده بود . ده تا , صد تا , هزار تا . یه روز حس کرد عمرش به آخر رسیده . دستهاش میلرزید و قلبش تند میزد . هنوز خیلی چیزها مونده بود که باید در مورد زندگی مینوشت , اما دیگه مجالی نبود . آخرین دفترشو برداشت و در آخرین صفحه اش نوشت :
زندگی چیست ؟

Saturday, July 08, 2006

جام جهانی فوتبال منو یاد زلزله میندازه !
منظورم زلزلهء واقعیه , نه زلزله ای که بر اثر ورود ایران به جام جهانی در خیابونهای تهران رخ میده !
شونزده سال قبل , داشتم طرحمو تو یه شهرستان میگذروندم . تو حیاط بیمارستان 3 تا سوئیت بود که داده بودن به طرحیها . یکیش هم خونهء من و یه خانم دیگه بود . اون دوستم ماماست و محل کارش هم همون بیمارستان بود . محل کار من هم توی مرکز بهداشت بود که 20 متر با خونه مون فاصله داشت . زندگی خوب و خوش و شادی بود . یادش بخیر .
اون شب ما داشتیم فوتبال نگاه میکردیم . یادم نیست کدوم تیمها بودن . وسطهای بازی خوابمون گرفت و پاشدیم رفتیم بخوابیم . دوستم فوری خوابش برد اما من خوابم نمیبرد . این حس ششم قوی لعنتی بد جوری پیچیده بود به پر و پام و عمیقا دلم شور میزد . یهو زمین لرزید . همه جا تکون میخورد . بعد از 20 ثانیه لرزش شدیدتر شد . دوستم هم بیدار شد . برق رفت . ما دو نفری تو تاریکی یه چادر نماز پیدا کردیم و با هم سرمون کردیم . کلید خونه از روی در لغزیده بود و افتاده بود پایین . تا کورمال کورمال پیداش کردیم و درو واکردیم و رفتیم بیرون , زمین آروم گرفته بود . صدای جیغ هنوز می اومد .
کار از همون شب شروع شد . هنوز نمیدونستیم مرکز زلزله کجا بوده . دور و برمون بیشتر خونه ها سالم بودن ولی کلی شیشه شکسته بود و یه عالمه مجروح که شیشه ریخته بود روشون آوردن بیمارستان . تا صبح بخیه زدیم . مجروحهای وخیمتر هم بودن که جراحی لازم داشتن و ما اتاق عمل نداشتیم . هر 3 تا آمبولانسمون همون ساعت اول مجروح برده بودن شهرهای بزرگتر و دست به دامن ماشینهای عبوری توی خیابون میشدیم که مجروح ببرن .
فرداش تازه عمق فاجعه معلوم شد . مجروحهای اعزامی از منجیل و رودبار رسیدن . بیمارستانها و درمانگاهها جا نداشتن . اول توی راهروها رو زمین پتو پهن کردیم و مجروح خوابوندیم و بعد توی حیاط .
بعدش 3 ماه کار بی وقفه . جمع کردن کمکهای مردمی , ترتیب اسکان زلزله زده ها , پذیرش بچه های بی سرپرست تو بهزیستیها , تماسهای هماهنگی , تبلیغات , و از هفتهء دوم شروع به کار بازسازی . نقشه , طرح , بودجه , نیرو .......
روزهای تلخی بودن . پر از صحنه های جانگداز . اما شاید مفیدترین روزهای عمرم بودن . در اون 3 ماه شاید دو بار تونستم برم خونه مون و هر بار هم فقط یکی دو ساعت طاقت آوردم که تهران بمونم و فوری برگشتم , و هیچ شبی بیشتر از 4 ساعت نخوابیدم .واقعا شبانه روزی 20 ساعت کار میکردیم . قرار بود همونجا استخدام رسمی بشم و کارمو ادامه بدم . روزی که خبر رسید که توی کنکور کاردانی به کارشناسی قبول شدم , مشکلترین تصمیم عمرمو باید میگرفتم . درس , یا شغلی که عاشقش بودم ؟ درسو انتخاب کردم و برگشتم خونه .
همیشه جام جهانی خاطرهء اون روزها رو زنده میکنه . و من هنوز نمیدونم که اگه دوباره برمیگشتم به اونروزها , بهتر بود درسو انتخاب میکردم یا کارو !

Tuesday, July 04, 2006

برنده اگر اشتباه کند میپذیرد که اشتباه کرده است , اما بازنده میگوید تقصیر من نبود .
برنده موفقیت خود را حاصل خوش اقبالی میداند , حتی اگر به بخت و اقبال مربوط نباشد . اما بازنده شکست خود را به بد اقبالی نسبت میدهد حتی اگر اقبال بد , نقشی نداشته باشد .
برنده از بازنده سختکوشتر است , با این وجود وقت بیشتری برای تفریح و سرگرمی دارد . اما بازنده همیشه گرفتار است . گرفتار وخامنی که برای خود پدید آورده است .
برنده از میان مشکلات به نرمی میگذرد و بازنده به دور مشکلات میگردد .
برنده با رفع اشتباهات تاسف خود را نشان میدهد . بازنده نیز تاسف میخورد , اما باز هم اشتباه میکند .
ما جزو کدوم دسته ایم ؟ برنده یا بازنده ؟

Saturday, July 01, 2006

این هفته که شمال بودم همش مه بود و بارون . هوایی که من عاشقشم و اصلا دلم نمی اومد دل بکنم و بیام . بالاخره هم یه روز بیشتر موندیم و امروز برگشتیم . الان داره تهران هم بارون میاد . انگار این هم قسمتی از سعادتهای منه که تو تابستون توی تهران یه همچین بارونی بیاد . بارون تند , با رعد و برق . عین بارونهای اوایل بهار . دلم میخواد برم تو خیابون زیر بارون قدم بزنم .
-------------------------------
برای اولین بار در عمرم یه پیشنهاد شغلی بهم شده که حس میکنم واسه من یه خورده زیادی گنده ست . من از طریق یه آشنا معرفی شدم به اونجا و اونها هم رو حساب اعتباری که اون آشنا اونجا داره , بدون هیچ سوال و جوابی دربست قبولم دارن . همینه که منو میترسونه . چون حتی بهم مهلت ندادن که بگم چی بلدم و چی بلد نیستم تا بعدها جایی واسه دلخوری نمونه . احتمالا تصورشون اینه که من خدای کامپیوترم , که نیستم . اینو به اون آشنای مشترک هم گفتم و خودش هم البته میدونست . ایشون معتقده که معلومات کامپیوتریم کافیه , چون قرار نیست خودم کاری رو انجام بدم و فقط قراره مدیریت و هدایت کارها رو به دست بگیرم که توانشو دارم و تازه اگه زرنگ باشم میتونم در خلال این مدیریت بدون اینکه به روی خودم بیارم همهء چیزهای مورد علاقه ام رو هم از نیروهام یاد بگیرم و اونها هم نمیفهمن . ولی هنوز دو دلم .همسر خان با خونسردی ذاتیش میگه خوب برو شروع کن , فوقش نمیتونی و میای بیرون . چیزی نمیشه . ولی اگه بخوام اینکارو شروع کنم طبیعتا باید این دو تا شغل فعلیمو بذارم کنار, چون همین الان هم وقت سر خاروندن ندارم و درس خوندن واسه کنکور فوق هم تقریبا فراموش شده , و اگه نتونم معنیش از دست دادن همهء اینهاست . قبلا یکبار در عمرم چنین پیشنهاد شغلی رو قبول کردم و همه چیز هم خوب پیش رفت . یه زمانی مدیر تولید یه کارخونهء معدنی شدم که اصلا نمیدونستم چی هست . و اوضاع اونقدر خوب جلو رفت که بعدها شدم مدیر همون کارخونه ! ولی اون موقع 25 سالم بود و الان 40 سالمه ! شاید این کم شدن اعتماد به نفس مال همین باشه . از یه طرف وسوسهء این شغل داره منو میکشه , از طرف دیگه هم فکر اما و اگرها داره دیوونه ام میکنه . باید تو همین هفته تصمیم بگیرم .